وقتی آثار ساعدی را میخوانم: «چوب بهدستهای ورزیل» را با بازی رضا در تئاتر پارس میبینم. کار خوب علی عرفان. سراغ بیضایی میروم و رضا را در نقش پهلواناکبر میبینم که زیر سایه مرگ تکگویی میکند. کار زندهیاد میثمی در کاخ جوانان را به یاد میآورم. تجربه خوب اجراهای قهوهخانهای رضا با او را در سالن کوچک اول خیابان شیخبهایی. نمایشهایی با فضای فقیرانه که معمولا در یک قهوهخانه میگذشت و دردهای جامعه، رویاها و حسرتهای آدمها را به صحنه میآورد و مردم را به تماشا میکشاند. نمایشهایی با دکور ساده، طراحی لباس ساده و … .
آقا رضا! شما را هنوز در قالب قهوهچی به یاد دارم. در قالب آدمهایی راحت و معمولی بدون هیچ ادا اصول و ژستی و شما چه خوب از پس اجرا برمی آمدید. وقتی به هدایت میرسم رضای داشآکل را میبینم که روی تخت حوض هشتبهشت با قمه کاکا رستم با بازی خوب هوشنگ بشارت از پا درمیآید. جدال خیر و شر و تو سخن عشق میگویی. «مرجان عشق تو منو کشت!»
بهترین کار ناصر کوشان. بعد من به همت تو وهوشنگ و فریدون نمایش «مردی که رنگ شد» را روی همان تختحوض شروع به تمرین میکنم که اصفهان حکومت نظامی میشود و تمام. بعد از انقلاب دستهبندیها شروع میشود و ما گروه تئاتر شهر را در فرهنگ و هنر با نمایش «توراندخت» اثر برتولت برشت شکل میدهیم. رضا دوستدار نمایشهای رئالیستی است. بازیگری حسی با بیان درست و حافظهای پر از شعر. رضا اهل گفتوگوست. هیچ نمایش و نقشی را بدون تحلیل نمیپذیرد… .
یادت هست ماهها روز و شب روی این نمایش بحث و گفتوگو و کار میکردیم تا نمایش آماده شد؟ اما رئیس و دستهای مخالف اجرای نمایش در اصفهان هستند. پس نمایش را با زحمت به تهران میبریم و در دانشگاه صنعتی شریف اجرا میکنیم. یک نمایش گروهی خوب و رضا در نقش خاقان چین ظاهر میشود. استقبال تماشاگر خیلی خوب است و چگونگی فروپاشی یک دیکتاتوری به صحنه تئاتر میآید. یاد زنده یاد رضاکرمرضایی مترجم نمایش بهخیر که شبی به صحنه آمد و ما را تشویق کرد. بعد رفتیم سراغ نمایش «ننه دلاور و فرزندان او» که آن هم اثری از برشت است. پرداختن به جنگ و سوداگران مرگ و قربانیشدن فرزند و رضا در نقش کشیش در یک کار جمعی درست و باز مخالفت رئیس و دسته اجرای محدود در سالن باشگاه برق. سال 59 نمایشی خیابانی با ماسک و سرود و طنز برای روحیهدادن و مقاومت مردم جنگزده جنوب را آماده کردیم. مینیبوس گرفتیم و گلآلود کردیم برای توشه راه نان زیاد خریدیم و با اشک از خانواده جدا شدیم. به شادگان رسیدیم. قحطی نان و آب بود. بچهها گریه میکردند. من اشکهای رضا را دیدم وقتی نان بین بچهها تقسیم کردیم… .
چه اجرایی بود…! نمایش زیر بمباران دشمن در محلههای زیتون کارگری، چهارصد دستگاه و دیگر محلههای اهواز اجرا شد. رضا! چه حسی داشتیم. انگاراز مرگ نمیترسیدیم و بعد نوبت اخراج و بیکاری و جدایی رسید. خاطرهای زشت در تئاتراصفهان. زمان چه بیرحمانه گذشت. رضا ما چه درگذشته و چه امروز میتوانستیم نمایشنامههای درخشان و گروههای ماندگار داشته باشیم. اما جدا از شرایط اجتماعی نداشتن نقد درست و خودبزرگبینی فردی، ضربه بزرگی به پیکر تئاتر و افراد علاقهمند و راندهشده آن زد. رضا سالها در خانه نشست و سایت هنری زد. یک روز صبح رضا به خانه زاون آمد و داستان کوتاهی خواند که جالب بود. حالا رضا مشغول آمادهسازی و چاپ اولین مجموعه داستانش است.