نیم‌قرن دل‌دادگی به تئاتر اصفهان

معجزه تئاتر و روزهای روشنش او را پابند اصفهان کرد. قرار بر ماندن نبود؛ ولی مگر می‌شد رفت وقتی بالاخره تئاترْ اداره و تشکیلات پیدا کرده بود؟ مگر می‌شد از اصفهان دل کند حالا که نمایشنامه‌های حرفه‌ای همگام با پایتخت روی صحنه می‌رفت؟ کجا بهتر از اینجا وقتی که دستمزد بازیگرها روی قاعده و اصول پرداخت می‌شد آن‌قدر که لذت زندگی در کسوت پهلوان اکبر مایه خانه دار شدن بازیگرش باشد؟ بازیگر دل‌سپرده تئاتر اصفهان حالا بعد از 30 سال فراغ صحنه، هنوز از گذشته که می‌گوید چشم‌هایش برق می زند، صدایش بی پروا و محکم از سینه برمی‌آید و دست‌هایش به سوی رؤیایی دور اما شیرین پرواز می‌کند.

تاریخ انتشار: ۰۸:۵۰ - چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
مدت زمان مطالعه: 11 دقیقه

درست است که رضا عماد سال‌هاست حسرت صحنه را در سینه دارد؛ اما دلش همچنان با یاد روزگار درخشان تئاتر دیروز روشن است. از زیستن با نقش‌هایش که می‌گوید گل از گلش می‌شکفد و خنده بر لبانش می‌نشیند. ‌جوان‌ها او را روی صحنه ندیده‌اند؛ اما خاطره حضور در حدود 40 تئاتر در اصفهان و اغلب هم به عنوان نقش اصلی چیزی نیست که به‌راحتی از حافظه تاریخ تئاتر شهر حذف شود. هر چند اجرای لعبت‌باز را در گلویش بغض کردند؛ اما شور کار در سالن‌های مختلف اصفهان با کسانی چون علی محمد رجایی، مرتضی میثمی و علی عرفان هنوز در وجودش زنده است.
رضا عماد تا همیشه دلداده تئاتر اصفهان است و شنیدن روایت‌های مختلفش لذتی شیرین دارد که نگو و نپرس…  . از میخ‌کوب‌شدن پای عکس‌های ویترین تئاتر سپاهان در چهارباغ و داستان آشنایی با علی محمد رجایی تا سحر شدن بعد از دیدن اجرای «دوسرپل» علی عرفان و ماندن در اصفهان به عشق تئاتر تا امروز… . از لذت حرف زدن درباره اجرای نمایش‌های قهوه خانه‌ای که صدای مردم بود تا شکوه اجرای «داش‌آکل» در کاخ هشت بهشت برای جشنواره فرهنگ مردم. روایت دلدادگی رضا عماد به تئاتر و حدود 50 سال زندگی و خاطره سازی با آن را بخوانید.

 از تولد و کودکی آغاز کنیم. در تهران به دنیا آمدید. در کدام محله و کجا؟

 می‌گویند مرداد ماه به دنیا آمدم ولی مادرم می‌گفت وقتی تو به دنیا آمدی روی زمین برف نشسته بود. مادرم یادش بود و دروغ هم نمی‌گفت و من بعدها کشف کردم سال بعدش برای من شناسنامه گرفته‌اند. در حقیقت، من زمستان 1324 در محلی به نام رستم آباد شمیران متولد شدم. نام کوچه ما صنعتگران بود و ما در آنجا همسایه خانواده کیارستمی بودیم و من با مصطفی برادر کوچک‌تر خانواده همبازی بودم. تقی یکی از برادران خانواده در مدرسه نمایش کار می‌کرد. یک روز مصطفی گفت تقی یک نمایش در مدرسه اجرا دارد. از او خواستم من را هم برای دیدن نمایش با خودش همراه کند. فکر می‌کنم آن کار یک نمایش تاریخی بود و با دیدنش عشق نمایش از همان‌جا در دلم نشست.

با سینما هم همان سال‌ها آشنا شدید؟

با سینما اولین‌بار در خیابان سلطنت‌آباد در یک سینمای روباز مواجه شدم. از بیرون و نمای بالا، پرده سینما معلوم بود و ما بعضی وقت‌ها با بچه‌ها نوبتی می‌رفتیم بالای درخت و جا می‌گرفتیم تا کمی از فیلم را ببینیم.آن قدر خوشمان آمده بود که بازی‌های کودکی‌مان هم از عشق به سینما نشئت می‌گرفت. یادم است با بچه‌ها فیلم بازی می‌کردیم. یک‌سری فیلم گیر می‌آوردیم و به‌اصطلاح جفتی یا تکی می‌زدیم. حتی به این فکر افتاده بودیم که آپارات درست کنیم و بیندازیم سینه دیوار. خلاصه خیلی علاقه‌مند شده بودیم؛ ولی نمی‌دانستیم چه کنیم؟ به طور کلی، دوران خوبی بود و تأثیرات خاصش را بر من گذاشت. بعدا من هفت قصه نوشتم که مالِ آن سال‌هاست و مایه‌هایش همان بازی‌ها و تفکرات کودکانه است. خوشبختانه این مجموعه قرار است به‌زودی نشر می‌شود.

تا کی تهران بودید؟

به خاطر مشکلات مختلف خانوادگی در کلاس هفتم مجبور شدیم از محل زادگاهمان برویم. کارنامه مدرسه را که گرفتم بابا من را به اصفهان آورد.

کی با تئاتر در اصفهان آشنا شدید؟

قبل از تئاتر با چهارباغ آشنا شدم و همه‌چیز این خیابان خیلی برایم جذاب بود. جنب و جوش و زندگی واقعا در آن جریان داشت. مردم عشق داشتند. لب‌ها می‌خندید. کمتر چهره عبوس آدم‌ها را می‌دیدی. انگار همه آمده بودند تفریح. همه چیز در آن پیدا می‌شد از سینما گرفته تا کافه‌رستوران و کتاب فروشی و … . آن موقع ها من رفیقی به نام مجید قلمی داشتم. ترک دوچرخه‌اش سوار می‌شدم و با هم می‌آمدیم چهارباغ سر کوچه سپاهان سردرمی‌آوردیم. هر بار دم ورودی تئاتر سپاهان جلوی ویترین عکس‌ها متوقف می‌شدم و برخورد با آن برایم بسیار شگفت‌انگیز بود.یک روز که طبق معمول به عکس‌های توی ویترین زل زده بودم، یک نفر زد روی شانه‌ام و گفت: اینجا هر 10، 15 روز تئاتر عوض می‌شود و عکس‌ها جدید شما هر روز همان عکس‌ها را می‌بینید؟ برگشتم دیدم همان کسی دارد با من صحبت می‌کند که عکسش توی ویترین است و من نگاهش می‌کنم. زبانم بند آمده بود که گفت می‌خواهی تئاتر را ببینی؟ گفتم بله. منتهی پول خرید بلیت را ندارم. پشت پته کاغذ سیگارش چیزی نوشت و داد دستم و گفت این را تحویل بده و بیا  تو. گفتم من و مجید دو نفریم. گفت برای هر دو نفرتان نوشتم. با هم بیایید تئاتر را ببینید و تئاتر دیدن همان و ماندگارشدن در تئاتر سپاهان همان.

اولین بازی‌تان در تئاتر سپاهان چه بود؟

17، 18 سالم بود. اوایل پشت صحنه مشغول بودم و کارهای کوچک انجام می‌دادم ولی کم‌کم و در یکی از نمایش‌ها که آقای رجایی و ارحام در آن بازی می‌کردند نقش کوچکی هم به من دادند و بالاخره آمدم روی صحنه. نام نمایش «احمددلاک» بود و آقای حریرچیان گریمورش بود. هر شب ریش انبوهی برای من می‌گذاشت و من می‌آمدم روی صحنه. یعنی آمده بودم که احمددلاک اصلاحم کند. ارحام خدا بیامرز کل ریش من را می‌چید و تماشاگر حسابی می‌خندید. این اولین بازی من در تئاتر سپاهان بود. آرام آرام نقش‌ها جدی‌تر شد. مثلا من نقش نماینده دادستان را در نمایش «اجاق کور» بازی کردم. اما بیشتر در نقش سیاهی لشکر بودم و آرزو داشتم یک جمله برای گفتن داشته باشم. بعدا وقتی بالاخره من در یک نمایش یک جمله دیالوگ داشتم تا نوبت دیالوگ گفتنم می‌رسید بچه‌ها از سر شوخی جمله‌ام را می‌گفتند!

اولین نقش جدی‌تر را کِی بازی کردید؟

نمایش «خانم اروپایی» با بازی خانم دیانا و کارگردانی آقای رجایی در حال اجرا بود. من هم نقش کوچکی در این نمایش داشتم و از مهمانان خانم اروپایی بودم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که آقای حریرچیان یک شب نتوانست بیاید سر اجرا و آقای رجایی از من پرسید می‌توانی نقشش را بازی کنی؟ بی معطلی گفتم بله و چون هر شب حواسم به بازی حریرچیان بود و نمایش را زیر نظر داشتم رفتم روی صحنه و نقشی که او هر شب بازی می‌کرد را ایفا کردم. وقتی نمایش تمام شد بچه‌های دور و بر صحنه بیشتر از تماشاگران برای من دست زدند و نمی‌دانید من چه نیرویی گرفتم. آن روز یکی از روزهای خوب تئاتری من بود. از این به بعد سر تمرین‌ها به من هم نقش‌های جدی‌تر می‌دادند نقشی که دیالوگ داشته باشد. در واقع اعتماد مرحوم رجایی و بقیه اساتید بعد از این نسبت به من جلب شد و من به اصطلاح در تئاتر سپاهان صاحب نسخ شدم.

تجربه اجراهای جشنواره‌ای را هم دارید. درست است؟

بله. کم‌کم من خودم کار تئاتر می‌کردم و فعالیتم جدی‌تری شد. مرحوم مؤذن، رئیس امور تربیتی چند مدرسه بود و من را برای انتخاب بازیگر یا به عنوان داور با خود به مدارس می‌برد. قرار شد استان اصفهان در جشنواره رامسر اجرایی داشته باشد. شنیده بودند اصفهان در اجرای کارهای کمدی قدرتمند است. گفتند کار کمدی می‌خواهیم؛ منتهی نه کار کمدی که صرفا با لهجه اصفهانی تعریف شود. می‌خواستند یک نمایش خیلی قوی اجرا شود که در برابر دیگر شهرها حرفی برای گفتن داشته باشد. یادم است آن موقع مشهدی‌ها نمایش «بام‌ها و زیربام‌ها»ی ساعدی را کار کرده بودند. آقای رجایی هم یک نمایشنامه بر اساس تیپ و شخصیت من،‌ هوشنگ بشارت،‌ منوچهر سرتیپی و پری‌رخ چوبینه نوشت که محصل دبیرستان بهشت‌آیین بود. چند ماهی ما سه نفر در سالن آمفی‌تئاتر دبیرستان بهشت‌آیین نمایش تمرین می‌کردیم تا بالاخره کار آماده و قرار شد آن را در اردوی رامسر به اجرا برسانیم. بعد از اجرا غوغا شد. اسم نمایش «من عاشق پولم» بود و ما توانستیم برای این نمایش از اصفهان مقام اول کشوری را در جشنواره سراسری کسب کنیم.

تجربه اجرا در خانه جوانان را هم دارید. از فضای این مرکز و حال و هوای انجام کار تئاتر در آن بگویید؟

خانه جوانان نقش مهمـی در رشد تئاتری‌های دهه 40 اصفهان داشته است. جایی که مجوز اجرا و تصویب نمایشنامه در آن مطرح نبود و همه می‌توانستند آنجا کنار هم در یک محیط صمیمی کار کنند. من هم وقتی به اصفهان آمدم خیلی زود جذب آنجا شدم و رفت‌وآمد در این محل تأثیر خیلی خوبی در ساختن زندگی من داشت. دو سه نمایشنامه خیلی خوب آنجا به‌خصوص با محمد گلستان کار کردم. «میز»، «جانی دالر»،‌ «مرگ با لبخند» از تجربه‌های اجرا در این فضا بودند.

به طور کلی شما فضای کارهای جدی را بر کمدی آن زمان ترجیح دادید. چرا؟

فکر می‌کنم این گرایش بیش از هر چیز به ریشه‌های آشنایی من با تئاتر برمی‌گشت. صادق هاتفی در تهران معلمم بود و من نوعی از کار را در کنار او تجربه کردم که تا سال‌ها در وجود من ماند.

سال‌ها در تئاتر سپاهان حضور داشتید. فضای تئاتر سپاهان چطور بود؟

تئاتر سپاهان محیطی خانوادگی داشت. آقای جهانگیر فروهر با خانمش فرنگیس خانم در تئاتر بازی می‌کردند. خانم آقای صدری مهپاره صدری بازیگر بود. خواهرخانمش خانم کربلایی و آقای کربلایی بازی می‌کردند. خانم سرور و خانم دیانا همسر اول مرحوم عبدالوهاب شهیدی در تئاتر بودند و خلاصه همگی عین خانواده ما بودند.

تجربه کار با علی‌محمد رجایی چطور بود؟

آقای رجایی در کار خیلی جدی بود. من در آن زمان چندان متوجه تکنیک‌های کارش نبودم؛ اما آن‌قدر به او علاقه داشتم که هرچه می‌گفت اجرا می‌کردم. بیش از هرچیز نظم و ترتیب و علاقه بود که بین همه اعضای تئاتر توسط ایشان پیاده می‌شد. کارهایی مثل من «عاشق پولم»، «در راه شیطان»، «فرمان فرعون»، «اجاق کور»، «غیاث خشتمال»، «علی بابا در تگزاس» را با آقای رجایی کار کردم که در تئاتر سپاهان اجرا شد. «کارگر شریف» و چند کار دیگر را هم با استاد محمد میرزا رفیعی آقاجون رفیعی کار کردم که باعث افتخارم بود.

شما تا کی با تئاتر سپاهان همراه بودید؟

من تا آخرین کار تئاتر سپاهان حضور داشتم و تحولات مختلفش را دیدم. «علی‌بابا در تگزاس» که کار شد دیگر کسی تئاتر کار نمی‌کرد. رواج سینما و سریال‌های تلویزیونی و کمبود دستمزد و نبود هنرپیشه‌های معروف باعث شد عده‌ای بروند تهران. دیگر تئاتر جوابگو نبود. هزینه آب و برق و تلفن و هنرپیشه‌های معروف زیاد بود… .

 در دوره‌ای ظاهرا می‌خواستید از کشور بروید. اما نرفتید چرا؟

بله، بعد از سربازی می‌خواستم با همه خداحافظی کنم و به آمریکا بروم. آن موقع پنجشنبه‌ها بعدازظهر سینما ساحل پاتوق بچه‌ها بود. یک روز رحمت ارشادی را دیدم و به او گفتم که برای خداحافظی آمده‌ام. پرسید کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم می‌خواهم بروم آمریکا درس بخوانم. کمی پول هم در دوران سربازی ذخیره کرده‌ام. گفت خب همین جا بخوان. گفتم شدنی نیست.بعدش دعوتم کرد که اجرای تئاترشان را ببینم. من آن شب نمایش «دو سر پل» نوشته و کارگردانی علی عرفان را دیدم و فهمیدم تئاتر چه دگرگون شده. دیدن این تئاتر همان و ماندن در اصفهان تا همین امروز همان.

بعد از این بود که نمایش «چوب به‌دست‌های ورزیل» را که به نوعی ورود شما به دنیای مورد علاقه‌تان در تئاتر بود  اجرا کردید؟

دقیقا. چند وقت بعد رحمت ارشادی گفت بیا تالار اشرف. گفتم چرا؟ گفت بیا اداره تئاتر می‌خواهیم یک نمایشنامه را روخوانی کنیم. گفتم مگر تئاتر اداره پیدا کرده؟ گفت بله تازه اداره‌اش هم دست خودمان است. داشتند نمایش «چوب به‌دست‌های ورزیل» ساعدی را دورخوانی می‌کردند که من رفتم در جلسه‌شان وعلی عرفان نقش اصلی نمایش یعنی «محرم» را داد به من. «چوب به‌دست‌های ورزیل» از نظر نقش و آگاهی‌ای که نسبت به خیلی مسائل پیدا کردم، از ارزشمندترین‌های کارهای من است که در سال 49 سی‌شب در تئاتر پارس گروه هنری ارحام در اصفهان و با حمایت‌های شخص ارحام صدر بر صحنه رفت.تماشاگر در این کار ما را انتخاب می‌کرد و به تماشا می‌آمد.

تجربه کار با علی عرفان چطور بود؟

بسیار خوب. علی عرفان نگاه فوق العاده ای داشت و با آمدن او به فرهنگ و هنر تحول عظیمی در اصفهان به وجود آمد و اجراهای خوبی اتفاق افتاد. مهندس رضا شادزی هم در کار طراحی صحنه دگرگونی ایجاد می‌کرد. این‌ها در «چوب به‌دست‌های ورزیل» به مغز تفکرات ساعدی رسیده بودند و همین باعث می‌شد بازیگر هم اجرایش را درست انجام دهد. «عبور از روی دریاچه یخ» یا نمایش «ایستگاه آخر» از دیگر تجربیاتم با آقای عرفان بود.

درآمدتان در آن سال‌ها از کجا بود و گذران زندگی چطور انجام می‌شد؟

همان‌طور که گفتم با مشغولیت در نمایش «چوب به‌دست‌های ورزیل» از رفتن منصرف شدم. چند روز بعد زنده یاد ارشادی گفت بیا سری به اداره فرهنگ و هنر بزنیم. آقای اشراقی که آن زمان مدیر کل اداره بود در همان دیدار از من پرسید: چی خوندی؟ گفتم کشاورزی. گفت کاج را کی می‌کارند؟ گفتم 15 اسفند و سؤال دوم را نپرسیده گفت تو استخدامی. حالا من نرفته بودم که استخدام شوم. رفته بودم با مدیر کل دیدار کنم، ولی سرپرست کاخ چهلستون شدم که زیر نظر میراث فرهنگی و شعبه‌ای از اداره فرهنگ و هنر بود.

از تجربه کار با مرتضی میثمی بگویید.

«پهلوان‌اکبر می‌میـــــرد» نوشـــــــته بهرام بیضایی از مهم‌تریـــــــن کارهای مــــــن با اوست. مرتضی میثمی نمایش را به‌خوبی کارگردانی کرد و من نقش پهلوان‌اکبر را داشتم. شاید باورتان نشود که بازی در این نمایش باعث خرید اولین خانه من شد. نمایش در سال 51 سی‌شب با حمایت‌های بی‌دریغ ارحام در تئاتر پارس اجرا شد.

با میثمی کارگاه نمایش‌های قهوه خانه‌ای را هم تجربه کردید؟

بله یکی از باشکوه‌ترین مراحل زندگی تئاتری من آشنایی با مرتضی میثمی و کارهای جاندار و خونداری بود که در کنارش انجام دادم. با مرحوم ابراهیم کریمی، محمود بهروزیان، حاج رضایی، عبدالرضا آشتیانی و … .
 آن زمان تالار اشرف پاتوق ما بود؛ ولی چون یک اثر باستانی بود به ما اجازه نمی‌دادند آنچه در ذهنمان است آنجا انجام دهیم؛ اما شرکت نفت یک سالن در خیابان شیخ‌بهایی داشت که آن را در اختیار کارهای فرهنگی قرار داده بود. با میثمی در این محل کارگاه نمایش راه انداختیم و شروع به اجرای برخی نمایش‌ها کردیم. او متن‌ها را می‌نوشت و حاصل دست به قلم‌بردن او و همکاری ما نمایش‌های خوبی بود. کارهایی مثل «ممدل امشب کجایی» که دو آدم در آن آرزوهایشان را برای هم می‌گفتند تا به یک نقطه می‌رسیدند. یا «پشت آب انبار خرابه» که داستان آدم‌هایی بود که آرزو داشتند هر کدامشان بتوانند یک دیزی تکی بخورند. یا مثلا «آخر شب اول صبح» که قصه آدم‌هایی است که همه از همه طلبکارند و به کسی دیگر بدهکار. داستانی که هنوز هم قابل طرح است و وقتی در سه شخصیت عینی می‌شود جذاب است. حدیث آدم‌هایی که در چرخه معیوب اقتصادی لای چرخ دنده‌های هولناک فقر دست وپا می‌زنند و روزنه‌ای برای رهایی نمی‌یابند. نمایش‌های این کارگاه معمولا داستان زندگی‌هایی بود که ما ندیده بودیم؛ ولی وجود داشت و بیشتر درباره طبقه پایین جامعه بود. در واقع ما می‌خواستیم در این کارگاه نوع خاصی از کار را تجربه کنیم. کارهای قهوه خانه‌ای که اسماعیل خلج آن زمان در تهران اجرا می‌کرد.

با ناصر کوشان هم چند تجربه اجرای نمایش دارید. از آن کارها بگویید؟

بله نمایش‌هایی مثل ضیافت، شهادت و سوگ داش‌آکل را با ناصر کوشان کار کردم که اجرای «سوگ داش آکل» یکی از خاص‌ترین‌هایش بود. آن سال‌ها قرار بود اولین جشنواره فرهنگ و مردم در اصفهان برگزار شود. نمایش «داش‌آکل» را قبلا بچه‌های اصفهان به شکل صحنه‌ای کار کرده بودند؛ اما ناصرکوشان طراحی خاصی روی داش‌آکل هدایت کرد و قصه تازه و جداگانه‌ای را نوشت که از مرگ داش آکل آغاز می‌شد و اجرای آن جزو برنامه‌های اصلی جشنواره بود و قرار شد آن را در هشت بهشت اجرا کنیم. خبر اجرا که آمد، همه گفتند مگر در هشت بهشت که یک فضای تاریخی است تئاتر هم اجرا می‌شود؟ برای اجرای نمایـــــــش روی حوض را تخته‌کوبی کرده بودند و مرکز صحنه شده بود. از یک طرف، در غرفه‌های بالا مراسم عقدکنان مرجان اتفاق می‌افتاد و از طرف دیگر در یکی از پنج‌دری‌های بالا روبه‌روی صحنه داش آکل با امام قلی حضور داشتند. و خلاصه در هشت بهشت خانه حاج صمد، گذر،‌ قهوه خانه و هم کوچه‌ها و خیابان‌های شیراز همه تصویر و طراحی شد و تماشاگر به‌خوبی این فضاها را می‌دید. من هم نقش داش‌آکل را داشتم.

یکی از فعال‌ترین تئاتری‌های اصفهان بوده‌اید. به طور کلی تجربه چند کار تئاتر را دارید؟

تقریبا  40 کار انجام داده‌ام.

تأثیرگذارترین کارگردان‌هایی که فرصت کار در کنارشان را داشتید چه کسانی بودند؟

بهترین کارگردانی که با او کار کردم اول استاد رجایی بود که واقعا از او آموختم. بعد علی عرفان و مرتضی میثمی که هر چه دارم از این‌هاست. رضا شادزی هم کارگردان نبود ولی یک اندیشه‌ورز بود و خیلی کتاب‌ها را او به من معرفی کرد.

آخرین نمایشی که بازی کردید چه کاری و در چه سالی بود؟

آخرین کارم نمایش «شکفتن» نوشته و کار جهانبخش سلطانی بود که  در سال 68 در باشگاه کارگران اجرا شد. این نمایش داستان پهلوانی است که رفته سراغ عرفان ولی ظلم گلوی جامعه را گرفته و به اصطلاح دارد خفه‌اش می‌کند. عده‌ای به او می‌گویند بیا که ظلم از حد گذشت. من در این نمایش نقش پهلوان را داشتم.

از تجربه طراحی و کار «نمایش لعبت‌باز» بگویید. کاری که اجرا نشد!

انگیزه اولیه اجرای این نمایش پس از دیدار و گفت‌وگوی کوتاهی با استاد سعدی افشار در اولین جشنواره تئاتر طنز اصفهان رقم خورد وقتی قرار بود در چهلستون اجرای سیاه‌بازی داشته باشد و من متوجه شدم دم در راهش نمی‌دهند. با خودم گفتم ببین زمانی چه سر و دستی برای سعدی افشار می‌شکستند وقتی که یک شب جایی تخت‌حوضی اجرا داشت و از در و دیوار و پشت‌بام و درخت می‌آمدند او را ببینند. حالا به همین راحتی حتی به فضایی که می‌خواهد در آنجا کاری اجرا کند راهش نمی‌دهند و سعدی یکی از شخصیت‌های اصلی نمایش لعبت‌باز یعنی سیاه شد. خلاصه وقتی بی‌مهری‌های مسئولان را نسبت به او و دیگر استادان نمایش‌های سنتی دیدم که روزگاری بروبیایی برای خود داشتند به فکر نوشتن و اجرای چنین نمایشی افتادم.یک روز این شعر خیام را خواندم: ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز… و همین شعر دستمایه نمایش شد.ساختار نمایش پشت صحنه و پاتوق دسته‌های بازیگران نمایش‌های میدانی، تخت‌حوضی، سیاه‌بازی، نقالی، پرده‌داری، مارگیری، پهلوانی و… بود. برای اجرای آن درباره تمام این نمایش‌ها تحقیق کردم و هر کدام را می‌شد جمع‌آوری کردم. در واقع نمایش لعبت‌باز پشت صحنه یک نمایش بود که بعدا جایی اجرا می‌شد. اما وقتی بازبین‌ها آمدند و نمایش را دیدند حس کردند دارد بزرگ‌تر از دهنش حرف می‌زند. ما دو سال روی این نمایش وقت گذاشتیم. روش کارمان هم این بود که به صورت متدیک کارگاهی از توانایی همه کسانی که کار کردند استفاده کنیم. افسانه شفیعی برای انجام این کار خیلی به من کمک کرد.
تمام هزینه آکسسوار و صحنه را هم خودم شخصا پرداخت کردم. حتی همســـــرم لباس‌های بازیگران را برایشان دوخت. اما متأسفانه نمایش لعبت باز یک فریاد بود که خاموش شد و روی صحنه نرفت. برای پیگیری نمایش، من چهار دفعه به ارشاد نامه نوشتم. سوابقش هم موجود است اما حتی جواب ندادند که به چه دلیل به تو مجوز نمی‌دهیم. ولی من می دانم چرا جواب نمی‌دانند؛ چون نمی‌دانستند چه بگویند.تنها کاری که در زندگی‌ام دلم می‌خواست انجام شود این نمایش بود. چون این نمایش خود من بود.

و دیگر حسرت چه چیزی را می‌خورید؟

من حسرت این را می‌خورم که نتوانستم اطلاعاتی را که این سال‌ها صادقانه پیدا کردم به جوان‌ترها منتقل کنم. یعنی نگذاشتند منتقل کنم.هر چند که بخش کوچکی از تعهدی را که احساس می‌کردم زمانی در کارگاه‌های حوزه هنری با آموزش به جوان‌ترها تخلیه کردم؛ ولی نگذاشتند آنطور که باید، آنچه را می‌خواهم منتقل کنم. نگذاشتند!