از این بالا همهچیز کوچک به نظر میرسد: باغچه، گلهای شیپوری، ماشینهای در حال آمدوشد و مأموران شهرداری. ساعتها در این اتاق کوچک راه میروم و گاهی در راهرو و اتاقهای دیگر سرک میکشم؛ اما بیشتر در اتاق خودم هستم. رادیوی کوچک قرمزرنگی را که پرستار برایم آورده است، روی موج افام گذاشتهام و ساعتها به خبرها و آهنگهایش گوش میدهم. از داشتن این رادیو خیلی خوشحالم. فقط اتاق من رادیو دارد؛ برای همین دخترها گاهی به اتاق من میآیند تا باهم به برنامه «اینجا شب نیست» گوش دهیم. چند مجله جدول و یک گلدان کوچک هم کنار تخت فلزیِ رنگورورفتهام هست. توی هیچ اتاقی آینه نیست؛ چون قانون نانوشتهای در اینجا وجود دارد که «تا اطلاع ثانوی، نباید به خودت در آینه نگاه کنی!»
از وقتی گلی از اتاق رفته است، تنهاتر شدهام؛ حتی تختش را هم بردهاند، به همراه دو تا از عروسکهای پارچهای که چشمهای دکمهایشان را با هم دوخته بودیم. حال او خیلی وخیمتر از من بود. سهشنبه هفته قبل مرد…. شبی که مرد تا صبح گریه کردم و هر دقیقه از صدای خودم بیشتر بدم آمد. انگار یک بچه خرس داشت گریه میکرد. به خاطر این صدای وحشتناک، همین صدایی که موقع گریهکردن از حنجره من بیرون میآید، آن شب آنقدر گریه کردم که روی بالشتم دریاچه کوچکی درست شد و من توانستم عکس ماه را در آن ببینم و آرام شوم.
دکتر منصوری میگوید: حنجره و گلویمان خیلی آسیب دیده است و نباید زیاد حرف بزنیم. من اما آن شب با صدای بلند گریه کردم و گلویم تا صبح آتش گرفت. از وقتی گلی رفته است، هیچکس را دیگر به اتاق من نمیآورند و من دائم فکر میکنم نکند باعث مرگ گلی من بودم؟ یادم میآید اولینبار که چشمم به گلی افتاد، یک گوشه خشکم زد. با وحشت نگاهش میکردم. پای چپش میلنگید و یک سِرُم را همراه خودش میکشید. سرایدار کمکش میکرد که راه برود. دست چپش هیچ انگشتی نداشت. روسریاش را تا روی صورتش پایین کشیده بود و با صدای آهسته گریه میکرد. صدای نامفهومی از گلویش بیرون میآمد؛ شبیه صدای خشخش رادیــو. مــیگفــت از مــن چــنــدشش میشود.
من آن روزها گیج بودم و فکر میکردم قرار است همه ما بمیریم؛ همه ما که از روستایمان به این بیمارستان آورده شده بودیم. مادر و پدرم توی روستایمان مردند. قبل از آن خوب یادم میآید چقدر پیش دعانویس رفته بودیم و او توی آب فوت کرده و گفته بود شبها آب را با غذا بخوریم، صبح زود نماز بخوانیم و چهارگوشه حیاطمان را اسپند و سنجد بگذاریم تا این بلا از خانه دور شود. مدرسه روستا تعطیل شد و همه توی خانههایشان مخفی شدند؛ اما اوضاع فرقی نکرد. آن روزها مثل حالا هوا داغِ داغ بود و اگر بیرون میماندی، آفتاب پوست صورتت را میسوزاند. اول مادر مرد و بعد هم پدر به طویله رفت و در را روی خودش بست. من آنقدر پشت در طویله گریه کردم که بیهوش شدم. حالا ماههاست به این بیمارستان آمدهام و در این اتاق تاریک از پشت پنجره به آدمها نگاه میکنم. به تمام آدمهایی که شبیه به من و گلی نیستند و تابهحال برای مریضیشان پیش دعانویس نرفتهاند.
دو ساعت گذشت تا اولین کلمهاش را گفت. فقط پرسید به نظرم زشت است یا نه؟ بعد ساکت شد و با دست چپ روسری را از روی صورتش برداشت. من صورتش را دیدم و هیچچیزی نگفتم. فقط دلم میخواست جوری به او نشان دهم که از او نمیترسم؛ اما زبانم قفل شده بود و نمیتوانستم صحبت کنم. از همان ابتدای دوستیمان خیلی کمحرف بود. معمولا به جای حرفزدن، کارهای مشترکی را انجام میدادیم. شبها به قصههای رادیو گوش میکردیم و صبحها عروسکهای پارچهای کوچک و مخملی میدوختیم. کتاب هم میخواندیم و جدول هم…. گلی هرروز صبح موهایم را شانه میکرد و با لحن متعجبی میگفت: «عجب موهای بلند و پرپشتی داری! چقدر موهای تو قشنگ و صاف است! چقدر برق میزند! تا حالا موهایی به این زیبایی ندیدهام.» اما از وقتی او رفته دیگر هیچکس نیست که آنها را شانه کند. من شبها موهایم را روی بالشت صاف میکنم و میخوابم. آنقدر بلند شدهاند که حتی میتوانم آنها را کوتاه کنم و به کسی که موهای بلندی ندارد، بفروشم. این حرف را سولماز، پریشب که با دوستش به اتاقم آمدند تا رادیو گوش بدهند، به من گفت. او حق ندارد به اتاق من بیاید؛ یعنی هیچکس حق ندارد؛ اما گاهی یواشکی میآیند و زود میروند. سولماز گفت: «میتوانم با پول موهایم برای خودم یک چادر سفید بخرم و به زیارت بروم… .»
روزی گلی عکس حرم امامرضا(س) را در مجله نشانم داد و با صدای خشدارش گفت: «دو سال پیش با مادرم به حرم رفتیم. آنقدر بزرگ و زیبا بود که هیچکس دلش نمیخواست از آنجا بیرون برود.» من از خوشحالی چشمهایم برق میزد. به او گفتم که تا حالا نرفتهام و میخواهم یک روز بروم… . گلی دیگر هیچچیز نگفت و تا شب، ساکت گوشه تختش نشست. بعدازاینکه خانم پرستار به اتاقمان سر زد، گلی بلند شد، کنار پنجره نشست و صدایم کرد. آن شب تنها شبی بود که بیشتر از وقتهای دیگر، باهم حرف زدیم و ماه را برانداز کردیم. آن شب ماه نزدیکتر از همیشه به پنجره ما آمده و دستهایش را زیر چانههایش قفل کرده بود و به حرفهایمان گوش میکرد. گلی خیلی حرف زد. گفت: «بعدازاینکه با کاروان از مشهد برگشتیم، جذام به سراغمان آمد. ایکاش از حرم امامرضا (ع) بیرون نمیآمدیم و برای همیشه همانجا میماندیم؛ آنوقت در امان بودیم.» گریه کرد و صدای خشدارش شبیه زوزه شد.
با مهربانی ساکتش کردم و گفتم: «ما دوباره به زیارت امام میرویم. مگر نگفتی آنجا خیلی بزرگ است؟ میرویم و یک گوشهاش مخفی میشویم؛ شاید حالمان خوب شد…» بغض کردم و ادامه دادم: «دوست دارم مثل روز اولم شوم.» گلی با چشمهای قرمزش گفت: «ما جذام داریم، میفهمی؟ ما را هیچجا راه نمیدهند؛ یعنی پایمان را از اینجا نمیتوانیم بیرون بگذاریم… .» با دقت بیشتری به گلی نگاه کردم. تا آن موقع اینقدر با دقت به جزئیات صورتش خیره نشده بودم. گلی خیلی از من بزرگتر بود و چیزهای بیشتری میدانست، چیزهایی که حتی سولماز و دوستانش هم نمیدانستند. با صدای گرفته و بغضآلود گفتم: «من هر شب دعا میخوانم که بتوانم به زیارت امامرضا (ع) بروم. خدا دعایم را برآورده میکند، میدانم.» گلی با انگشتهای پر از زخم سرم را نوازش کرد و گفت: «آدمها آن بیرون از ما میترسند؛ مگر اینکه دعا کنی امامرضا به اینجا بیاید و ما بتوانیم ببینیمش.» دستانش سرد بودند و دلش گرم. این را از شوقی که به قلب من دواند، فهمیدم. این شوق آنقدر گرم و لذتبخش بود که چشمهایم رویهم رفتند و خوابم برد.
روی موهایم دست میکشم و به این فکر میکنم که دیگر گلی اینجا نیست. پیش از اینکه به زیارت برویم، او از درد مُرد. موهایم بلند شدهاند و دیربهدیر من را به حمام میبرند. حق دارند. همه میترسند به من نزدیک شوند. هیچکس تحمل دیدن یک بدن فروپاشیده گندیده را ندارد. راستی! گلهای شیپوری من را یاد نقارهخانه و شیپورزنهای حرم هم میاندازند. اینها را گلی به من گفت؛ همان شبی که بیشتر از شبهای دیگر باهم حرف زدیم. او حتی نقارهخانه و شیپورزنها را هم از دور دیده بود. اصلا این روزها همهچیز من را یاد امامرضا و حــرمــش مــیانــدازنــد: حرفهای گلی، عکس توی مجله، رادیوی لب طاقچه، گلهای شیپوری و تنهایی خودم. دیگر تحمل ندارم. چند روزی است که تصمیم خودم را گرفتهام: اگر امامرضا امشب به دیدنم نیاید، میروم و قیچی سولماز را میگیرم، موهایم را کوتاه میکنم و به هر قیمتی شده مــیفروشمشــان، آنگاه بدون آنکه هیچکس بفهمد، به زیارتش میروم.