حاجاحمد از بچگی متفاوت بود و این را در تکتک رفتارهایش نشان میداد. پدر و مادر هم عجیب دوستش داشتند؛ البته مادر یک هوا بیشتر. نمیدانم چرا با اینکه دوروبرش حسابی شلوغ بود، احمد را جور دیگری میخواست. انگار بین بچههایش، تافته جدابافته بود. احمد یک نشانه هم در بدنش داشت که مادرم همیشه از آن، به بچههایش میگفت و معتقد بود راز بزرگی در پس آن وجود دارد. دوتا از انگشتهای احمد به صورت مادرزادی به هم چسبیده بود. مادرم همیشه میگفت: من مطمئنم این یک علامت و نشانه است. وقتی میپرسیدیم: چه علامتی؟ میگفت: خدا خودش میداند و والسلام… جالب اینجاست وقتی هم رفت جبهه، همین انگشت قطع شد. به مادرم گفتم: حتما این همان نشانهای بود که از آن میگفتی. گفت: نه! بالاتر از این حرفها…و این جمله را چندینبار در موقعیتهای مختلف تکرار کرد.
بعد از پیروزی انقلاب با شهید محمدمنتظری راهی لبنان شد تا جنگهای چریکی را بیاموزد. فکر کنم بار دومش بود میرفت. این دفعه هم مدت زیادی از خانواده دور بود. بعد هم که برگشت، غائله کردستان شروع شد. سریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی که زخمی شد و از ناحیه ران پا آسیب جدی دید. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه استراحت کرد تا حالش کمی بهتر شود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبر از داخل رختخواب و با عصا خودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچکس نتوانست مانع رفتنش شود.
احمد در هشت سال جنگ تحمیلی، هشت شب هم در نجف آباد نبود و نخوابید. تمام مدت در جنگ و جبهه بود. آمدنش هم بیستوچهارساعت بیشتر نبود. دوباره سریع میرفت. وقتی هم میگفتیم: خب یک روز دیگر هم بمان. میگفت: نه، باید بروم. بچهها آنجا چشمبهراه من هستند.
حاج احمد از هرگونه سفارش یا حق و حقوق کسی را به کسی دادن، بیزار بود و بهشدت هم از آن عصبانی میشد. هروقت به او میگفتند حاجی به فلانی بگو فلان کار را برای من انجام دهد، با عصبانیت تمام میگفت: شما میخواهید من را بنده چه کسی بکنید و آخرتم را به چه چیزی بفروشید؟ همچنین میگفت: بقیه مردم هر کار میکنند، شما هم همان کار را بکنید. سعی میکرد همیشه راهی را برود که جای هیچ حرف و حدیثی در آن نباشد. مسیرش مسیری بود که قانون به او میگفت، خدا و وجدان به او میگفت.
در طول این سالها هیچ وقت ارتباطم با حاج احمد و خانوادهاش قطع که نشد هیچ، حتی کمرنگ هم نشد. رفتو آمدمان همیشه سر جایش بود. خب بههرحال احمد بهخاطر شرایط کاریاش کمتر فرصت داشت بیاید؛ برای همین ما بیشتر به او سر میزدیم. الان هم که نیست، رفتوآمدمان سرجایش هست. مرتب میرویم و میآییم. فقط تنها چیزی که در این رفتو آمد اذیتمان میکند، جای خالی حاج احمد است.
عصبانیتش را بیشتر زمانی که از او یک خواهش بیخودی میکردیم، میدیدم؛ مثلا سفارش کسی را به او میکردیم. البته ما چون روحیهاش را میدانستیم، سعی میکردیم این کار را نکنیم؛ چون عجیب درباره این موضوع ناراحت میشد. یکبار سفارش خواهرم را کردم که برایش کار پیدا کند. بهقدری عصبانی شد که قابلتوصیف نیست. گفت: هرطوری که بچههای مردم، دختران و خواهرانشان میروند کار پیدا میکنند، او هم برود دنبال کار. اگر هم پیدا نکرد و نیاز به پول داشت، به خودم بگوید. البته برای خانواده شهدا استثنا قائل بود. آنها را بینهایت دوست داشت و هرکاری که از توانش برمیآمد، برایشان انجام میداد. همیشه میگفت که حق و حقوق آنها باید در مملکت داده شود.
همیشه از اول تا آخرش با یک پژو 405 بود؛ آنهم از خودش. خاکی خاکی بود. هر وقت از مال دنیا حرف میزدیم، ناراحت میشد و میگفت: «من از تنها چیزی که بیزارم، مال دنیاست.» یادم هست هر وقت میرفتم دفترش، درجههای سر شانهاش را درمیآورد و بدون درجه میآمد کنار من مینشست که یک وقت خودش را از من بالاتر نبیند. حتی حاضر نبود از امکانات محل کارش برای ما استفاده کند؛ مثلا یکبار که رفته بودم تهران دفترش، اول اصرار کرد که زنگ بزند محمد بیاید و من را برای ناهار ببرد خانه که من قبول نکردم. بعد گفت: پس ناهار را اینجا پیش من باشید. خلاصه نگهمان داشت. اما خدا شاهد است حتی یک ناهار اضافه هم سفارش نداد. سهم خودش را برای من آورد. وقتی به مسئول دفترش این قصه را گفتم، گفت: اصولا حاجی هروقت مهمون بهش میرسه، ناهار نمی خوره که نخواد برای اونها سهمیه جدا سفارش بده.
همیشه میگفت من شبانهروز حسرت دوستانی را میخورم که با شهادت رفتند و از خدا میخواهم اگر قرار بر رفتنم با شهادت است، زودتر شهادت را نصیبم کند تا زودتر به رفقای شهیدم برسم. من بارها اما به حاجی گفته بودم: خدا فیض شهادت را با این جانبازی به تو داده است و تو به هر طریقی که از دنیا بروی، شهید هستی. اما این حرف خیلی ناراحتش میکرد.














