بابای من بهترین بابای دنیا بود

سال 92 بود که ازدواج کردم و چون همسرم طلبه بود، راهی قم شدیم و خدا به ما یک دختر داد به اسم ریحانه. همیشه فکر می‌کردم اگر خواهری داشتم محبت بابا نسبت به من کم می‌شد.

تاریخ انتشار: 14:18 - شنبه 1403/01/25
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
بابای من بهترین بابای دنیا بود

به گزارش اصفهان زیبا؛ سال 92 بود که ازدواج کردم و چون همسرم طلبه بود، راهی قم شدیم و خدا به ما یک دختر داد به اسم ریحانه. همیشه فکر می‌کردم اگر خواهری داشتم محبت بابا نسبت به من کم می‌شد.

بابا خیلی هوای من را داشت. اصلا انگار همه باباها بیشتر دختردوست هستند. نه اینکه توجهشان به برادرهایم کمتر باشد، نه؛ اما به آن‌ها هم سفارش می‌کرد که هوای من را بیشتر داشته باشند. بابا به من می‌گفت «فاطمه دوباره». پنج‌ساله بودم که زنگ خانه را زدند؛ اما نتوانستم در را باز کنم. آن روز بابا به همراه برادرم رفته بود روی پشت بام برای درست‌کردن آنتن تلویزیون. رفتم به سمت پشت بام که بابا را صدا بزنم. روی شیشه پاسیو بودم که شیشه شکست و افتادم پایین. من را رساندند بیمارستان و به صورت معجزه‌آسایی خوب شدم و همان شد که بابا به من می‌گفت «فاطمه دوباره».

خیلی قربان‌صدقه‌ام می‌رفت. بیشتر هم می‌گفت: «الهی قربون چشم و ابروی تو بشم من». این حرف‌ها را پشت تلفن هم می‌زد. در مأموریت که بود و تلفنی با مادرم صحبت می‌کرد، می‌گفت دلم می‌خواهد نیم‌ساعت هم که شده بیایم ایران و ریحانه (دختر من) را ببینم و برگردم.

نزدیک ازدواج برادر بزرگ‌ترم بود. مامان به همراه برادر کوچک‌ترم آمده بود ایران و من بیست‌روزی با بابا در بیروت تنها بودم. نه غذاپختن خیلی بلد بودم و نه اندازه‌ها دستم بود. یک روز غذا پختم و غذا اضافه آمد. توی خانه راه می‌رفت و می‌گفت ام ابیها.

یک بار سر موضوعی ناراحت بودم و رو به بابا گفتم: «تا شما نباشید، کسی به ما توجه نمی‌کند. شما که هستید ما را می‌بینند.» بابا در جوابم گفت: «انی سلم لمن سالمکم. توقع از کسی نداشته باش.»

بعد از شهادت سیدرضی، به بابا گفتم: «خیلی نگران شما هستم.» گفت: «نگرانی ندارد. باید خودتان را آماده کنید». محال بود تولد و سالگرد ازدواج ماها را فراموش کند. هرجا بود شب تولد ما زنگ می‌زد برای تبریک و به یک نفر می‌سپرد که کادوی تولد بگیرد. حتی شب سالگرد ازدواجشان به ما زنگ می‌زد و می‌گفت که برویم پیش مادر تا تنها نباشد.

هجدهم ماه رمضان بود؛ همان روزی که قرار بود بعد از نماز ظهر و عصر بروند تهران. بعد از سحر و نماز صبح به همراه بابا و مامان و برادر کوچکم رفتیم گلستان شهدا. همیشه به من می‌گفت فیلم نگیر؛ اما این بار چیزی نگفت. من هم از همان اول شروع کردم به فیلم‌گرفتن و به بابا گفتم می‌شود یک جایی بایستی؟ دقیقا همان جایی که الان مزارش شده ایستاد و عکس گرفتم. در حال برگشت از معراج‌الشهدا بودیم که همسرم فیلم را دید و گفت: «اینجا دقیقا همان جایی است که آماده کرده‌اند برای مزار حاج‌آقا.» بابا به دوستان و فامیل و… گفته بود که دوست دارد اگر به شهادت رسید، مزارش کنار مزار شهید خرازی باشد.

این چندروزی که بابا شهید شده، دلتنگش که می‌شوم، می‌روم توی اتاق و عکس‌هایش را نگاه می‌کنم. راستش را بخواهید اگر آرام هستیم و آرامش داریم، همه‌اش به این خاطر است که بابا به آرزویش رسید و مطمئن هستیم که جای خوبی هم هست. اگر بخواهم یک جمله درباره بابا بگویم، می‌گویم: «بابای من بهترین بابای دنیا بود.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

10 + هفده =