به گزارش اصفهان زیبا؛ اسمش را نمیدانم؛ اسم بابای روحالروح را میگویم.
بابای همان دخترک فلسطینی که جسد بچه بیجانش را در آغوش کشیده بود و هی تکان، تکانش میداد و میگفت: روحالروح!
نمیخواهم شب عیدی کامتان را تلخ کنم، من یک دختر دارم. یک دختربچه ششساله، روز تولدش را خیلی خوب یادم هست که رفته بودم برای یک معاینه ساده پزشکی.
خانم دکتر همه کارهایی را که در طول این نه ماه انجام میداد،
آن روز هم تکرار کرد: شرححالگرفتن، بررسی جواب آزمایش خون، وزنگرفتن و… به اندازهگیری فشارخون که رسید، مکث کرد.
دوباره و دوباره و دوباره… .
نگرانی را در چشمهایش خواندم.
پرسید: سرگیجه نداری؟ سردرد؟ دوبینی؟
گفتم: نه. چطور؟ عددش بالاست؟
گفت:خیلی متأسفانه، خیلی زیاد.
برای خودم نترسیدم. اصلا نگران خودم نبودم.
گفت: باید وضعیت بچه را هم بررسی کنم.
نگاهش به صفحه مانیتور بود. لحظهای بعد گفت: نترسیا؛ ولی ضربان قلب بچه پایین اومده.باید به دنیا بیاریمش.
دیگر نفهمیدم بعدش چطور شد و چهجوری خودمان را رساندیم بیمارستان.
دختر کوچولویم اولین هدیه خدا بود. من نه ماه با او نفس کشیده بودم، زندگی کرده بودم، بالای صدبار دست کشیده بودم به وسایلش، لباسهایش را یکییکی از داخل کمد سفید سیسمونی که چیده بودم، بیرون آورده و دوباره با یک چیدمان جدید گذاشته بودمشان داخل کمد.
چندین بار ساک بیمارستانش را باز کرده و لباسهای نوزادیاش را بررسی کرده بودم، همه را بو کشیده و بچه را توی این لباسهای سفید و صورتی تصور کرده بودم. تشخیص پزشک درست بود و دختر کوچولویم دو هفته زودتر به دنیا آمد.
صدای گریههای آرامش اتاق را برداشته بود. وضعیت جسمانی مطلوبی داشت. خدا را هزار بار شکر کردم که ماند پیش من و نرفت به بخش مراقبت از نوزادان.
چشمان قهوهای قشنگش را که باز کرد، حاضر بودم قسم بخورم تابهحال توی این دنیا هیچکس را آنقدر دوست نداشتهام.
حال و هوای همسرم اما خیلی فرق داشت. به پزشکان و پرستاران التماس میکرد که پیش ما بماند؛ اما امکانپذیر نبود. تا صبح نشسته بود پشت در بیمارستان و به خانه نرفته بود.
از همان لحظههای اول تولدش با، بابایش یکجور خاصی ایاق شد.
یک لحظه همسرم قنداقش را روی زمین نمیگذاشت. بعدها هرچه بزرگتر شد، انگار رسم دلبری از پدرش را هم بهتر بلد شد.
چند روز پیش دستهایش را حلقه کرده بود دور گردن بابایش و میگفت: مامان، اگه ناراحت نمیشی بابامو یه دونه از تو بیشتر دوست دارم!
چندبار دیگر هم این حرف از دهانش در رفته بود و دروغ چرا شاید اولش ناراحت میشدم؛ اما بعد غبطه میخوردم به عشق و علاقهای که بینشان هست.
حالا که به لطف خدا هم دختر دارم، هم پسر، بگذارید یک رازی را درگوشی برایتان بگویم: به گمان من، آدم مادریکردن واقعی را با دختردارشدن یاد میگیرد.
از قضیه اصلی پَرت نشویم. داشتم از بابای روحالروح میگفتم. من بغض توی گلوی پدرش را میفهمم؛ یعنی میفهمم؛ اما نمیدانم چطور بعد از دخترش، بعد از روحالروح زنده ماند… این را هیچوقت نفهمیدم.
روز دختر من،
روز دخترهای شما،
روز دخترهای فلسطینی،
روز تمام دخترهای دنیا مبارک… .