خیال چهارساله

روزی که داشتی ساک‌دستی کوچک سبزرنگت را می‌بستی یادت هست؟ دائم تأکید داشتی بارت سبک‌تر از همیشه باشد.

تاریخ انتشار: 12:39 - یکشنبه 1403/05/28
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
خیال چهارساله

به گزارش اصفهان زیبا؛ روزی که داشتی ساک‌دستی کوچک سبزرنگت را می‌بستی یادت هست؟ دائم تأکید داشتی بارت سبک‌تر از همیشه باشد.
می‌گفتی: «یکی‌دو دست لباس بیشتر لازم نیست.» می‌گفتی: «این‌قدر خوراکی نگذار برایم. بعضی از بچه‌ها کس‌وکاری ندارند یا وضع مالی‌شان طوری نیست که بتوانند چیزی بیاورند جبهه و شاید چشمشان به این خوردنی‌ها بیفتد و حسرت بخورند.»
آن روز که داشتی می‌رفتی، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دیدار بعدی‌مان بیفتد به چهار سال بعد. من چه‌ها که نکشیدم توی این چهار سال.
هر روز یک خبر از یک منبع جدید! روزهای اول بعد از عملیاتتان که تماسی نگرفتی و نامه نفرستادی، دلشوره و اضطراب امانم را برید. بنیاد شهید که جواب درستی نمی‌داد به آدم. چندین و چندبار پاپی شدم بفهمم چه بر سرت آمده است.
مرتضی، هم‌رزمت که برگشت، می‌گفت: «دیدمش. تا لحظه‌های آخر که باهم بودیم، سالم سالم بود؛ اما بعدش را دیگر خدا عالم است.»
می‌گفت: «شاید ترکشی به او اصابت کرده و شهید شده و دیگر برگشت پیکرش با آن موقعیت جغرافیایی که ما حضور داشتیم، خیلی سخت است و باید صبر کنید؛ شاید هم زنده مانده باشد و اسیر… .»
عقلم می‌گفت لابد شهید شده. برو دعا کن پیکرش برگردد تا لااقل سهمت یک قبر بشود؛ اما دلم می‌گفت که زنده است، منتظرش بمان.
هر روز موج رادیو را روی رادیو عراق تنظیم می‌کردم و اخبار را گوش می‌دادم. به هرجا که فکرش را بکنی سر زدم؛ اما دریغ از یک خبر درست‌وحسابی. یک سال که از نبودنت گذشت، آقاجانت آمد خانه و با بغض گفت که تو هنوز جوانی عروس، زندگی خودت را نابود نکن و به فکر خودت باش. خودم؟ منی وجود نداشت. همه من تو بودی عزیزجانم.
با گریه گفتم: «این‌قدر منتظرش می‌مانم تا بفهمم چه بر سرش آمده.»
گفتم: «خدا یکی، یار یکی!» می‌خواستم خودم بیایم یک طوری منطقه را بگردم. پیش خودم می‌گفتم مبادا این‌ها آن‌طوری که باید، نگشته‌اند دنبالت.
دوسال، سه سال، چهار سال گذشت. چهارسال می‌شود چند روز؟ هر روز من از صبح تا شب به فکرت بودم؛ میان لباس‌هایی که برای مردم می‌دوختم، میان خرید برای خانه کوچکمان، موقع انجام کارهای روزمره، یک آن از فکرت بیرون نمی‌رفتم.
جنگ که تمام شد، با خودم گفتم دیگر تمام است؛ پی چه می‌گردی؟ اما هنوز کورسوی امیدی ته دلم می‌گفت: صبور باش. شاید با برگشتن آزاده‌ها از او هم خبری برسد.
مادرت که هفته پیش زنگ زد و گفت اسمت توی لیست صلیب سرخ بوده، گفت که زنده‌ای، دیگر نفهمیدم خودم را چطور رساندم خانه‌شان!
این چند وقت رفت‌و آمدمان کم شده بود. خسته شده بودم بس که می‌گفتند برو پی زندگی‌ات. زندگی من تو بودی جانم. خانه را تمیز کردم، غذای موردعلاقه‌ات را پختم، بعد مدت‌ها دستی به سروصورتم کشیدم و لباس نو دوختم برای خود. یک پارچه پیراهن هم برای تو خریدم؛ اما ندوختم. گفتم حتما توی این سال‌ها باید خیلی لاغر شده باشی.
آخرین دیدارمان یادت هست؛ چهار سال پیش؟ فکر نمی‌کردم چهار سال تمام از دیدنت و از شنیدن صدایت محروم بشوم؛ وگرنه تک به تک اعضای چهره‌ات را ثبت می‌کردم در ذهنم، عطر لباس‌هایت را … اما خیالت با من بود.
امروز وقتی درِ مینی‌بوس باز شد، چشمم دنبالت می‌گشت بین جمعیت. می‌ترسیدم که نشناسمت؛ اما شناختمت. بیا عزیزم بیا تا برایت بگویم اندازه چهارسال حرف داریم. چهار سال می‌شود چند روز؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه؟

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

4 × 4 =