به گزارش اصفهان زیبا؛ قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مبارزه را شروع کرد؛ از همان موقع که با چند نفر از نوجوانان بابوکان جمع میشدند و با هم میرفتند راهپیمایی. غلامعلی ابراهیمی، جانباز جنگ و بازنشسته آموزشوپرورش است و زاده سال ۱۳۳۱.
چه سالی برای اولین بار به جبهه رفتید؟
پدرم کشاورز بود و شرایط اقتصادی خوبی نداشتیم. من بهسختی درس خواندم. چند سالی به مدرسه رفتم ولی بعد مجبور شدم در کارخانه کار کنم؛ اما دوباره توانستم در کنار کار، درسم را هم ادامه دهم و در سال ۱۳۵۰ استخدام آموزشوپرورش شدم. سال ۶۴ برای اولین بار، با جهاد به جبهه رفتم.
چه اتفاقی باعث شد به جبهه بروید؟
صحبت برادر شهیدم، سردار شکرالله ابراهیمی. او هشت سال از من کوچکتر بود و سال ۵۹ به جبهه رفته بود. یک بار در مصاحبهای گفته بود، ایکاش من هم چند برادر داشتم که در جنگ شرکت میکردند. اینجا برادرها با هم هستند ولی من چه کنم که فقط یک برادر دارم و او هم زندگی ما را اداره میکند.
پدرتان در قید حیات نبودند؟
چرا، ولی ایشان خیلی پیر بودند.
مصاحبه برادرتان را چطور شنیدید؟
از طریق نوار کاستی که برای وصیتشان سال ۶۳ پر کرده بودند.
فقط همین یک برادر را داشتید؟
بله ما دو برادر بودیم و سه خواهر.
مصاحبه برادر را شنیدید و راهی جبهه شدید؟
بله، وقتی به جبهه رفتم آن زمان برادرم در لشکر ۸ نجف اشرف بود. وقتی متوجه شد من آمدم به دیدنم آمد. خیلی خوشحال شده بود.
چند ماه جبهه بودید؟
دفعه اول چهار ماهی جبهه بودم. بعد از شهادت برادرم، سرلشکر نیلفروشان که آن زمان معاون برادرم بود و بعد فرمانده گردان امام حسین(ع) شد، به یکی از فرماندهان گروهانش که اهل دستگرد بود گفته بود «میروی غلامعلی را با خودت به جبهه میآوری». میخواست من از آن حال و هوا دربیایم و اعصابم آرام شود.
این بار چند ماه جبهه بودید؟
شش ماهی شد، رفتیم گردان پیش آقای نیلفروشان، خدا رحمتش کند. به من میگفت «تو همینجا توی چادر فرمانده گردانی؛ کنار من و پیک مخصوص خودم باش».
آن موقع ازدواج کرده بودید؟
بله، من سال ۱۳۵۱ ازدواج کردم و یک دختر داشتم. دختر من و پسر برادرم همسن بودند. همیشه برادرم او را بغل میکرد و میبوسید ولی با پسر خودش فاصله میگرفت.
چرا؟
میگفت نمیخواهم به روحالله دلبسته شوم.
چطور همسرتان راضی شد با یک دختر سه ساله، به جبهه بروید؟
همسرم خودش پیشنهاد رفتنم را میداد. میگفت بعد از شهادت شکرالله شما باید به جبهه بروید. من گفتم شما اگر قبول کنید از این دو بچه (دختر خودم و پسر برادرم) نگهداری کنید من میروم. آخر، برادرم پسرش را به من سپرده بود.
از خاطرات جبهه برایمان بگویید، بیشتر چه خاطرهای به ذهنتان میآید؟
بیشتر، خاطرات اخلاص و گذشت بچهها به یادم میآید. آقای دکتر سید مظفر هاشمی که الان فوق تخصص قفسه سینه و جراح عمومی هستند، آن زمان دانشجوی پزشکی بودند. هر وقت عملیات بود آقای نیلفروشان خبرش میکردند به جبهه بیاید. وقتی میآمد اصلا نمیگفت پزشک است. تیربار را میگذاشت روی شانهاش و میرفت خط مقدم. فقط میخواست دفاع کند.
چطور جانباز شدید؟
در عملیات حلبچه در موقعیت مهدی، موج انفجار گرفتم. در فاو هم شیمیایی شدم.
حرف آخر؟
مردم! قدر این شهدا را بدانید، قدر این انقلاب و رهبری را بدانید. هر چه شبکههای بیگانه و مجازی میگویند، باور نکنید.