به گزارش اصفهان زیبا؛ عاقد که برای بار سوم پرسید: «عروس خانم! آیا وکیلم؟» داماد قبل از عروس گفت: «من حرف دارم.خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ اما نامردیه اگه نگم.» عروسخانم هاجوواج به داماد نگاه میکند. آقای داماد نفس عمیقی میکشد و میگوید: «غیر از چشمم که یادگار جنگه، یه یادگاری هم از دوران انقلاب دارم.»
عروسخانم با تعجب میگوید: «شما موقع جانبازی فقط ۱۸ سال داشتید، دوران انقلاب که دهدوازدهساله بودید و دانشآموز!»آقای داماد لبخندی میزند و میگوید: «عشق به امام خمینی که کوچک و بزرگ نمیشناسد. چون کمسن بودم، برادرهایم من را در جلسات راه نمیدادند؛ اما من یواشکی از پشت در شنیدم که امام دستور داده مردم به خیابانها بیایند.
با همکلاسهایم تصمیم گرفتیم یک خیابان را غُرق کنیم. به خیابانهای اصلی نمیتوانستیم برویم؛ نه از ترس آجان و مأمورهای ساواک؛ از ترس برادرهایمان. اگر میدیدندمان، کتک مفصلی میخوردیم. بالاخره یک خیابان را انتخاب کردیم و چند لاستیک آوردیم و آتش زدیم و شروع کردیم به مرگ بر شاه گفتن. یکهو دستهای مردانه پرقدرتی را روی شانههایم احساس کردم و دیدم پاهایم دارند از زمین جدا میشوند. سرم را برگرداندم. مرد تنومندی را دیدم که یونیفرم ژاندارمری به تن داشت با پیژامه راهراه. شانس ما خانهاش در همان خیابان بوده و سروصدای ما از خواب بیدارش کرده بود. نامرد رحم نکرد و پاهای من را گرفت روی آتش لاستیک و گفت: پاهایت روی آتشی که خودت درست کردی باید بسوزد.
نالههای من خم به اَبرویش نیاورد. بچهها هرچه به دستشان میرسید به طرفش پرتاب کردند تا بالاخره من را ول کرد. مثل تندر دویدم به سمت خانه. پا به حیاط خانمان که گذاشتم، تازه یادم آمد پاهایم سوخته. مادرم سریع ضماد درست کرد و من را نشاند لب حوض و درحالیکه با یک دستش ضماد بر زخمم میمالید، با دست دیگر کشیدهای حواله سروصورتم میکرد که تو را چه به این کارها؟ برادرهایت کماند، تو هم شروع کردی؟ خلاصه کتک مفصلی هم از مادرم خوردم. خیلی پیگیری کردم بفهمم عاقبت مأمور ژاندارمری چه شد؛ اما نفهمیدم.»عروسخانم میگوید: «مأمور همسایه ما بود. بعد انقلاب داخل کولهکفترهای روی پشتبام پیداش کردند. آن روز من از پشت پنجره اتاقم شما را دیدم؛ ولی آنموقع که نمیشناختمت. با خودم گفتم، خدایا! این پسر چه دل شیری دارد و دعا کردم در هر خانهای چنین شیرمردی باشد. الان هم خوشحالم که دعایم مستجاب شده.»