به گزارش اصفهان زیبا؛ هنوز هستند مادرانی که امالبنینوار همه پسرانشان را در راه اعتقاد و ایمانشان میدهند؛ مادری که با وجود دو پسر شهید و یک پسر جانباز شیمیایی در جنگ تحمیلی باز وقتی صحبت از دفاع میشود و ایستادن در مقابل ظلم، با وجود مخالفت بنیادشهید، خودش میرود رضایت میدهد و پسر دیگرش هم میشود جانباز مدافع حرم.
پدرم انقلابی بود و عکس امام و اعلامیهها را در منزل مخفی میکرد
خانم حسینزاده، دختر خانواده، ابتدای صحبتش، از پدر میگوید، پدری انقلابی که برادران شهیدش (ولیالله و قدرتالله) پابهپای او و همراهش بودند و همین شد که آنها نیز مسیرشان شد، مسیر حق و شهادت. با پدر، مادر و بقیه خانواده همیشه میرفتیم راهپیمایی. میدیدم پدرم عکس و برگههایی را در دوپوش حمام مخفی میکند. یکبار از روی کنجکاوی بدون اینکه کسی چیزی بفهمد، نردبان گذاشتم و رفتم سراغ عکس و برگهها. عکس امام خمینی(ره) بود و برگههای اعلامیه از سخنرانیهای امام.
ولیالله کتک خورد؛ ولی زیر بار گفتن شعار «جاویدشاه» نرفت
از خانم حسینزاده میخواهم از برادر شهیدش ولیالله و خاطرههایی که از او دارد، برایم بگوید: «ولیالله، دومین فرزند خانواده و متولد سال ۴۶ بود و یک سالی از من بزرگتر. قبل از پیروزی انقلاب همراه پدرم راهپیمایی میرفت. یکبار یک وانت باری آمده بود توی محله ما؛ خیابان شهید خلیلی. عدهای عقب ماشین ایستاده بودند و میگفتند: “جاویدشاه”. آنها در راه ولیالله را دیدند و به او گفتند: “این جمله را تکرار کن.” ولی او خندید و گفت: “جوید شاه”. آنها هم از ماشین پیاده شدند و او را زیر باد کتک گرفتند. من که شاهد ماجرا بودم سریع به خانه رفتم و مادرم را خبر کردم. مادرم خودش را به ولیالله رساند و سپر او شد و مقابل آنها ایستاد.»
خواهر شهید ادامه میدهد: «ما قبل از انقلاب از این خاطرهها زیاد داشتیم. یادم هست، پدرم که کنار خانهمان مغازه پارچهفروشی داشت، به نشانه اعتراض و اعتصاب مغازه را تعطیل کرده بود. یک روز صبح نیروهای ارتشی آمدند در خانه ما. وقتی در را باز کردم، اسلحههایشان را به طرفم گرفتند و گفتند: “به پدرت بگو بیاید.” وقتی پدرم آمد، سیلی محکمی به صورتش زدند و گفتند: “در مغازه را باز کن.” من و ولیالله رفتیم تا از پنجره داخل خانه که به مغازه راه داشت، در را باز کنیم که آنها رگبار را گرفتند بالای در. وقتی در را باز کردیم، عکس شاه را چسباندند پشت در و رفتند. هنوز سر خیابان نرسیده بودند که پدرم عکس را کند و در مغازه را دوباره بست.»
خانم حسینزاده تأکید میکند: «بعد از انقلاب هم فعالیتهای پدرم ادامه داشت. شبها به پشتبام میرفت و گشت میداد. یک شب وقتی بچههای داخل ماشین عمویم که مقابل خانه ما پارک بود، میخواستند شیفتشان را عوض کنند، پایشان گرفت به چراغ علاءالدین و ماشین آتش گرفت. هرلحظه ممکن بود مغازه هم آتش بگیرد. من و ولیالله داخل مغازه رفتیم و پارچهها را از پنجره، داخل خانه انداختیم. همسایهها آتش را خاموش کردند؛ ولی ماشین عمویم کامل سوخت.»
ولیالله هرروز با متر قدش را اندازه میگرفت تا ببیند چه موقع وقت رفتنش میرسد
از رفتن ولیالله به جبهه میپرسم. خواهر شهید میگوید: «وقتی میخواست به جبهه برود، قدش کوتاه بود. هرروز قد میگرفت و روی دیوار علامت میزد. از بس پافشاری و رفتوآمد کرد، بالاخره قبول کردند برود؛ پدرم هم رضایت داد. اینقدر شوق رفتن داشت که پولهایی را که پدرم موقع سوارشدن به او داد، ناغافل روی زمین انداخت. پدرم بغلش کرد و گفت: “درسته ذوق رفتن داری، ولی حواست به پول و وسایلت باشد.” اما ولیالله، حتی حواسش به جانش هم نبود.»
خواهر شهید ادامه میدهد: «چند باری رفت و برگشت؛ تا اینکه در عملیات چزابه تیر خورد توی سرش و شهید شد. پسرعموها و پسرعمهام هم در آن عملیات بودند. یکی از پسرعموهایم که بعد با من ازدواج کرد، گفت: “ولیالله در آتش مانده بود. سرش که تیر خورد، هنوز زنده بود؛ ولی نمیتوانستیم او را عقب بیاوریم.” یک ماهی طول کشید تا جنازهاش آمد. بهجز یک دستش که زیر ماسه مانده بود، بقیه بدنش خشک شده و به لباسهایش چسبیده بود. پدرم بعد از شهادت ولیالله اعصابش بههم ریخت. مغازه را فروخت و رفتیم مبارکه. آنجا یک زمین گرفت و شروع کرد به کشاورزی. برادر دیگرم، قدرتالله، وقتی دید مادرم چقدر برای آمدن به اصفهان و رفتن سر مزار برادرم اذیت میشود، گفت: “اگر شهید شدم، مبارکه دفنم کنید.” همینطور هم شد.»
قرار بود شهید شود
و اما نوبت به برادر دیگر میرسد، شهید قدرتالله حسینزاده. خواهر درباره او میگوید: «متولد ۴۸ بود و فرزند چهارم خانواده. خیلی ولایتی بود؛ اهل نماز و روزه. وقتی حرف از رفتن زد، پدرم نگفت نرو؛ ولی گفت: “هنوز زود است. صبر کن.” اما آنقدر اصرار کرد تا پدرم رضایت داد. دفعه اولی که برای مرخصی آمده بود، روز قبل از اعزام رفته بود اصفهان که با خانواده عمویم خداحافظی کند. در راه بازگشت، نزدیک باغابریشم با موتور داخل گودال افتاده و موتور افتاده بود روی گوشش. گوشش سوخته و ضربهمغزی شده بود. کشاورزی او را دیده و رسانده بود بیمارستان. وقتی رفتیم بالای سرش، دکتر گفت: “امیدی به زندهماندنش نیست.” پدرم گفت: “آن پسرم که شهیدشده، دلم نمیسوزد؛ در راه امامحسین(ع) و کشورش رفته؛ ولی این را چهکار کنم. قدرتالله حقش این نیست. من این فرزندم را هم برای امامحسین(ع) و در راه ایشان فرستادم. خودشان هرطور میخواهند، انجام دهند.” دو روز بعد پدرم تماس گرفت و گفت: “قدرتالله به هوش آمده است. دارم او را به خانه میآورم.” همه تعجب کردیم. دکتر به پدرم گفته بود: “به امامحسین(ع) چه گفتی که پسرت را برگرداند؟” خدا عمر دوباره به قدرتالله داده بود. قرار بود شهید شود. چند ماهی در خانه از او مراقبت کردیم؛ تا اینکه دوباره رفت. در عملیات کربلای۵ بود که شهید شد. تیر خورده بود توی سرش. او را چهارپنج روز بعد از شهادتش آوردند. دستش نرمنرم بود. انگار آرام خوابیده باشد. وقتی به خانه آمد، نور عجیبی در منزلمان پیچید. هرکس به خانهمان میآمد، متوجه میشد.»
قدرتالله، همیشه و همهجا تسبیح دستش بود و ذکر میگفت
خواهر شهید به خاطرههایی از قدرتالله اشاره میکند که همرزمش (محمد احمدی) تعریف کرده است. آقای احمدی میگفت: «قدرتالله خیلی بچه ساکت و آرامی بود. داشتیم مسابقه فوتبال میدادیم. با اصرار از او خواستم توی دروازه بایستد. هیچکدام از توپها را نگرفت. به او گفتم: “لااقل یکی را بگیر.” دستش را از پشت سرش جلو آورد. تسبیح زردرنگی توی دستش بود. گفت: “ممدجان، غصه نخور دارم همه گلها را میشمارم.” من خندیدم؛ ولی فهمیدم قدرتالله در هیچ حالتی از ذکر خدا غافل نیست. همیشه و همهجا تسبیح توی دستش بود و ذکر میگفت. چند باری از او پرسیدم که چه ذکری میگوید؛ ولی لبخندی میزد و میرفت. شب عملیات کربلای۵ داشتیم با هم خداحافظی میکردیم. لحظههای ازیادنرفتنی وداع بود. تا هم را بغل کردیم، تسبیحش خورد سر شانهام. گفتم: “قدرتالله، تو را به حضرتزهرا(س) بگو چه ذکری میگویی؟” بالاخره گفت: “ممد خیلی وقته دارم میگم: السلام علیک یا اباعبدالله، آنقدر میگم که موقع رفتن بیاد و به خودش بگم.” عملیات شروع شد. شهید خرازی من را دنبال مأموریتی فرستاد. صبح که برگشتم، از حلقه محاصره رد شدم و بهسمت خاکریزها آمدم. قدرتالله سرش را از خاکریز بالا آورد و صدایم کرد. سرتاپا پر از خاک بود. چشمدرچشم هم بودیم که تیری به سرش زدند. رفتم سراغش و او را در آغوش گرفتم. گفتم: “طاقت بیاور.
الان زخمت را میبندیم.” حواسش به من نبود و نگاهش رو به آسمان بود. چشمانش سفید میشد و با تکاندادن من برمیگشت. چند باری این اتفاق افتاد؛ تا اینکه بار آخر لبخندی بر لبانش نقش بست و گفت: “السلامعلیک یا اباعبدالله”و شهید شد.»
نام این برادر را هم به یاد برادر شهیدم ولیالله گذاشتند
خواهر شهید در ادامه به برادر دیگرش ابراهیم حسینزاده اشاره میکند که او نیز جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی است و درباره برادر جانباز مدافع حرمش میگوید: «نام این برادرم هم ولیالله است. وقتی مادرم او را باردار بود، برادر بزرگم ولیالله شهید شد. وقتی در سال ۶۲ به دنیا آمد، پدرم به یاد برادر شهیدم، نام او را هم ولیالله گذاشت.»
اسم همان میشود و روشومنش همان خانم حسینزاده درباره برادر جانباز مدافع حرمش میگوید: «خیلی دوست داشت توی سپاه باشد و برود جنگ. از طرف سپاه قدس، مدتی در عراق بود و بعد رفت سوریه. هفت ماه آنجا بود که زخمی شد. گوشی همراه در جیبش مانع از این شده بود که تیر به قلبش بخورد. تیر منحرف شده و خورده بود به طحالش. شاید دعای مادرم بود که شهید نشد. دلش نمیآمد این پسرش هم برود؛ بنیاد هم قبول نمیکرد که برود؛ ولی مادرم خودش رفت و رضایت داد. گفت: “آنها را در راه امامحسین(ع) دادم، این یکی هم در راه حضرت زینب(س).”»
خانم حسینزاده اضافه میکند: «همانجا صحرایی عملش کرده بودند؛ ولی مدفوع وارد خونش شده و خونش عفونت کرده بود. بیمارستان بقیهالله تهران عملش کردند. هفت ساعتی در اتاق عمل بود. وضعیت جسمی بدی داشت؛ آنقدر که وقتی رفتم از پشت شیشه آیسییو ببینمش، او را نشناختم. بدنش ورم کرده بود. دستانش را به تخت بسته بودند که از روی تخت نیفتد. یک ماه آنجا بستری بود تا اینکه او را با آمبولانس به خانه آوردیم؛ چند ماهی هم در خانه از او مراقبت کردیم تا دوباره رفت سر کار قبلیاش. در شهرداری کار میکرد؛ ولی دلش اینجا نبود. دوباره رفت سپاه قدس. میخواست راه برادرانش را ادامه دهد.» خانم حسینزاده در آخر میگوید: «انشاءالله بهزودی خدا فرج امامزمان(عج) را برساند و همیشه رهبرمان را حفظ و یاری کند.»