روایت سه شب کنگره شهدا برای اهالی نصف جهان

یک اصفهان و ۲۴ هزار شهید!

خانه غرق بود در خواب عصرانه؛ اما مادر بیدار بود و حیاط را جارو می‌زد. مثل همیشه بعد از جارو باید آب می‌پاشید تا خاک‌های رقصان و چموش معلق در هوا را آرام کند.

تاریخ انتشار: 10:13 - شنبه 1403/09/10
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
یک اصفهان  و ۲۴ هزار شهید!

به گزارش اصفهان زیبا؛ خانه غرق بود در خواب عصرانه؛ اما مادر بیدار بود و حیاط را جارو می‌زد. مثل همیشه بعد از جارو باید آب می‌پاشید تا خاک‌های رقصان و چموش معلق در هوا را آرام کند. چایی حسابی دم کشیده و عطرش پیچیده بود توی خانه. صدای زنگ خانه که بلند شد، چادرش را از روی بند لباسی که دو درخت توی حیاط را به هم بند زده بود برداشت و سرش کرد. به قد یک مثلث از چهره‌اش پیدا بود و رفت سمت در. قاصد خبررسان بود آن‌هم با یک قاب عکس و کیف و…. چادرش بین انگشت‌های دست راستش مچاله شد و کشید توی تمام صورتش. یکی دو قطره اشک سُر خورد و از روی گونه افتاد توی گره روسری و بین تاروپود روسری چروکش غرق شد. خودش را جمع‌وجور کرد. به سه آقایی که دم در بودند تعارف کرد که وارد خانه شوند. خانه‌ای که حیاطش هنوز بوی خاک می‌داد و اتاق‌هایش بوی چایی دم کشیده. پسرش رفته بود و این آمدن‌ها یعنی دیدار با جگرگوشه، دیگر ماند به قیامت. دلش مثل چینی بندزده شده بود؛ درست از همان روزی که پسرش را از زیر قرآن رد کرد و با خواندن هفت آیه‌الکرسی سپرد به امان خدا.

اصفهان، مصلا، حوالی تکیه آیت‌الله خوانساری

استخوان‌هایش به تَرق‌تروق افتاده است و چشم‌هایش نشسته توی آب‌مروارید. عینکی با شیشه‎های به نسبت ضخیم، عصای دست چشم‌هایش شده و کمک‌حال دید بهترش. یکی از نوه‌ها، بال راستش را گرفته و یکی دیگر بال چپش را.

مسیر کمی زیاد است و مادر باید خودش را برساند به محل برگزاری برنامه. یک ربعی مانده تا ساعت هفت تمام شود. خانم‌هایی که مسئولیت حفاظت فیزیکی قسمت بانوان با آن‌هاست، زیادند؛ اما جمعیت منتظر برای ورود به داخل، بسیار زیادتر. با دقت تمام مشغول بازرسی بدنی هستند و حتی نشان دادن کارت خبرنگاری هم جواب نمی‌دهد و باید بازرسی بدنی به‌صورت کامل انجام بگیرد.

عطر توی کیف‌ خانم‌ها باید تست شود و قوطی‌های عینک زیرورو و دل‌وروده کیف‌ها بر هم بریزد. گل‌سرها باز ‌شود و بسته تا مبادا چیزی از چشم آن‌ها پنهان بماند. جمعیت هرلحظه زیاد می‌شود؛ اما دقت بازرسی بدنی کم، نه. مادر با سلام‌وصلوات وارد می‌شود و ما هم به دنبالش. تور سفیدرنگی جلوی آسمان سیاه را گرفته است و عکس شهدا گره‌خورده به بندبندِ تور سفیدرنگ. عکس بچه‌های قدیم سیاه‌وسفید است و عکس جدیدترها رنگی. سربندهای قرمزرنگ افتاده‌اند در دام باد و مدام قربان‌صدقه عکس‌ها می‌روند و از سر و کولشان بالا. اینجا مسیری است برای رسیدن به محل برگزاری کنگره بزرگداشت ۲۴ هزار شهید اصفهان؛ همان شعاری که چند وقت است کل شهر را گرفته،« 24 هزار نفر و من».

سیاهی پخش‌شده است توی هوا و اندک نور تلفن‌های همراه شده راهگشا. بیشتر صندلی‌ها پر است و بیشتر از صندلی‌های خالی، آدم‌ها پشت درِ ورودی و توی ترافیک و داخل صف بازرسی هستند. از ساعت هفت عصر خیلی گذشته و همچنان فضا غرق سیاهی است تا اینکه بالاخره فرمان شروع صادر می‌شود. پرده سفید بلندقامتی کنار می‌رود و سیاهی توی نور محو می‌شود. اصفهان با قد و قامتی دوست‌داشتنی شده دکور برنامه و با هنر نورپردازی بسیار خوش‌بروروتر شده و دریغ که از زنده‌رودش خبری نیست که نیست.

مخاطبان حاضر از هر گروه سنی که در برنامه حاضر بودند، با دیدن بخشی از رخ اصفهان شگفت‌زده ‌شدند. صدای قرآن که بلند شد، همهمه‌ها کوتاه آمدند و حرف‌ها توی دهان‌ها ماسید و همه سراسر گوش شدند برای شنیدن حرف‌های خدا.

و روایت‌ها آغاز می‌شود

ماجرا ازاین‌قرار است که دختری نوجوان و البته پرسشگر سؤالاتش را از مادر درباره اصفهان می‌پرسد. مادر می‌شود راوی و پاسخ پرسش‌های دخترک را می‌دهد. راستی تا فراموش نکرده‌ام بگویم که پای هوش مصنوعی به کنگره شهدا هم رسیده است. تصاویر متحرک بزرگان و مشاهیر اصفهان پشت سر هم به نمایش درمی‌آید و مادر یکی‌یکی از آن‌ها می‌گوید. صاحب‌ابن‌عباد، میرفندرسکی، حافظ ابونعیم اصفهانی، بانو مجتهده امین، آقا محمد بیدآبادی، میرداماد، شیخ حسنعلی نخودکی، بابا‌رکن‌الدین و همه و همه هستند.

در کلام مادر، روزهای اصفهان ورق می‌خورد و مغول‌ها حمله می‌کنند به اصفهان. آتش، صدای دویدن اسب و غبار و… همه‌چیز در چشم برهم زدنی می‌سوزد. شعله‌ها چنگ می‌اندازند به حلقوم شهر و آه‌ها در حنجره‌ها به هم گره می‌خورند. قدِ شهر، خم نمی‌شود و شانه‌های مردم شانه‌های شهر را محکم و استوار نگه می‌دارد. در گذر از تاریخ می‌شنویم از جنگ جهانی اول و قحطی و عاقبت می‌رسیم به دوران پهلوی و حرکت‌های مردم و اعتراضات گسترده مردم. اعتراضاتی که اصفهان ما را می‌رساند به پیروزی انقلاب.

ناگهان نور می‌افتد در چهره مردی با عمامه‌ای سفید در میان جلسه. صدا قاطع است و روایت دلنشین. او حجت‌الاسلام سالک است. از توطئه آمریکا و یکی شدنش با صدام می‌گوید. از اینکه او می‌خواست به بهانه مالکیت اروندرود با ایران دربیفتد که می‌افتد؛ اما غافل از اینکه بچه‌های ما در پریشان کردن خواب و نقش بر آب‌کردن نقشه‌های آن‌ها کاربلدتر بودند و البته کاردان‌تر. حاج‌آقا از مصلای ۵۷ می‌گوید، از روزگاری که آنجا یک ساختمان بیشتر نبود. از تجمعی که در مراسم سالگرد فوت آیت‌الله سید مصطفی خمینی در آن محل پیش می‌آید. روزی که جمعیت در چهار محور، حرکتشان را آغاز می‌کنند. یک محور از بزرگمهر به سمت احمدآباد، محوری دیگر از پل خواجو به سمت مسجد جامع، محوری از چهارباغ بالا به سمت سی‌وسه‌پل و محور چهارم از پل فلزی به سمت بالا. سالک باید محور دوم را هدایت کند؛ آن‌هم با کمک مرحوم علی‌اکبر اژه‌ای. ساواک هم بیکار نمی‌ماند مردم را می‌گیرد به رگبار مسلسل. هدف، پایین کشیدن مجسمه شاه است در سبزه‌میدان. محقق هم می‌شود و سر شاه می‌رود زیر عبای حاج‌آقا و این یعنی پایان طاغوت و آری به نظام اسلامی.

روزی که صدام دست‌درازی می‌کند به خاک ایران

و روایت‌ها ادامه دارد. اصفهان روزگار می‌گذراند و می‌رسد به حمله صدام به ایران. جوانان شهر، دسته‌دسته راهی می‌شوند و چندتا‌چندتا شهید. چند اتوبوس‌ و مینی‌بوس در صحنه حاضر می‌شوند، درست مثل همان اتوبوس‌های آن روزها؛ خاکی و پر از خاطرات شنیدنی و دیدنی به یاد کوچه موتوری اصفهان؛ همان کوچه‌ای که محل اعزام رزمنده‌ها بود. بوی دود اسپند و نغمه‌های عاشقانه مادرانه می‌نشیند بین اشک‌ها و آه‌ها. نفس‌های مادران تسبیح می‌شود و ذکر پشت ذکر خوانده و فوت می‌شد پشت سر ماشین‌ها. و سرانجام می‌رسیم به آبان ۶۱ و درست روز بیست و پنجمش، عملیات محرم.

فاطمه سادات سجادیه، همسر شهید مصطفی میرفندرسکی راوی بعدی است. لهجه‌اش شیرین است و حرف‌هایش ساده و دوست‎‌داشتنی. برایمان از روزی که مردم دل از خانه‌ها شستند و شبانه خانه‌شان را خالی کردند تا مزاری شود برای پسران اصفهان می‌گوید. روزی که پدرها با پسرها آمدند و برادران باهم. بااینکه هوا سرد بوده اما بهانه نمی‌شود برای نیامدن اهالی اصفهان برای بدرقه پسرانش.

مصلا می‌شود میدان امام اصفهان در سال ۶1. تابوت‌ها روی دست‌ها می‌رود و اشک‌ها از چشم‌ها می‌ریزد. کوثر دخترک ۶ ساله‌ای که تا دقایقی پیش ساندویچ الویه‌ای که خیلی به دهانش مزه کرده بود و خودش را توی کاپشن زرد با کلاهی خرگوشی پیچیده بود، حالا اشک‌های مادر را پاک می‌کند و او را دلداری می‌دهد «مامان… گریه نکن؛ مامان تو رو خدا گریه نکن، مامان…»

سهم اصفهان درجنگ 10 درصد از کل شهدا

مادر وقتی از اصفهان برای دخترش روایت می‌کند، می‌رسد به سردار فدا. کسی که می‌تواند بخشی از روزهای جنگ را برای او ترسیم کند. سردار فدا باید پشت میکروفون قرار بگیرد. این کار را هم انجام می‌دهد. با یک ادای احترام جانانه، حاضران و از همه بیشتر دختران و پسران نوجوان را به وجد می‌آورد. آن‌قدر که به‌یک‌باره صدای سوت و تشویق و جیغ است که می‌خزد توی هوا.

از حرف‌های سردار می‌شود این‌طور برداشت کرد که در سال‌های جنگ اصفهان که 6.5 (شش و نیم) درصد جمعیت کشور را داشته، ۱۰ درصد از شهدای کل کشور را به خود اختصاص داده است؛ یعنی از ۲۳۰ هزار شهید کشور، ۲۴ هزار شهید از اصفهان. او از روستای دره‌بید هم می‌گوید. تنها روستایی که در زمان تشییع شهدا هیچ مردی در روستا نمانده و زنان مراسم تشییع را به‌تنهایی عهده‌دار می‌شوند.

در تورق کتاب اصفهان، راه‌پیمایی دیدیم آن‌هم با پلاکارد‌هایی که روی آن درج شده بود: «ایران دریای خون است، رژیم ظالم شاه سرنگون است» یا «کار شاه تمام است و خمینی امام است.» تشییع شهدا را دیدم، آن‌هم چه تشییعی. سرنگونی شاه به جانمان نشست. دستاوردهای ایران عزیزمان را در لابه‌لای اخبار از صدای گوینده‌های اخبار سراسری شنیدیم و غرق اولین‌ها شدیم و… خلاصه اینکه عصاره همه روزهای سرد و گرم اصفهان را چشیدیم، بغض کردیم، لبخند زدیم و توی سوت و تشویق و دست و جیغ، قند توی دلمان آب شد که چه خوب است زیر پرچم سه رنگ ایرانمان، نفس می‌کشیم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

8 + 11 =