به گزارش اصفهان زیبا؛ شهریور سال ۱۳۳۳ در روستای نهضتآباد فریدونشهر به این دنیا پای گذاشت. پدرش کشاورز بود و بعد از گرفتن سیکل به علت نبود امکانات، نتوانست ادامه تحصیل بدهد و او هم به کشاورزی مشغول شد؛ اما سال ۵۶ مرحوم استاد پرورش، مسیری دیگر از زندگی را به او نشان داد و شد بلد راهش. بعد از عملیات محرم بود که همسر و دو پسر دو و چهارسالهاش را به محله هفتون اصفهان آورد و باز راهی جبهه شد و در عملیات کربلای۵ جانباز شد.
استاد پرورش عامل اصلی آشنایی ما با امام (ره) و انقلاب بود
از قدیر یسلیانی درباره فعالیتهای قبل از انقلاب میپرسم. او استاد پرورش را عامل اصلی آشناییاش با امام خمینی(ره) و انقلاب ذکر میکند و میگوید: «سال ۵۶ آقای پرورش، خدا رحمتش کند، به روستای ما آمد و ما حزبی به نام ابوذر تشکیل دادیم. پس از مدتی گروه ابوذر با بچههای فریدونشهر ادغام شد و گروهی به نام انجمن اسلامی تشکیل دادیم. آقای پرورش مرتب برایمان جلسه میگذاشت و درباره اهداف انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره) صحبت و روشنگری میکرد. تا قبل از آمدن استاد پرورش ما هیچ اطلاعی از انقلاب و این چیزها نداشتیم.»
عکسهای امام (ره) را از خانه آیتالله خادمی میگرفتیم و شبانه پخش میکردیم
این جانباز دفاع مقدس به خاطرات قبل از هم انقلاب اشاره میکند: «سال ۵۶ مخفیانه و با مینیبوس به اصفهان میآمدیم تا در راهپیماییها شرکت کنیم. به خانه آیتالله خادمی میرفتیم. عکسهای امام (ره) را از ایشان میگرفتیم و زیر زیرپوشمان پنهان میکردیم. مخفیانه به روستا میبردیم و شبانه آنها را پخش میکردیم.» او اضافه میکند: «یکبار که آمدیم چهارراه تختی، مردم آنجا جمع شده بودند. همه شعار میدادیم و بهطرف چهارباغ رفتیم. رژیم آنجا تانکی گذاشته بود. وقتی جمعیت آنجا رسید شروع کرد رگبار هوایی زدن. همه فرار کردند و متفرق شدند. ما هم که چهار نفر از فریدونشهر بودیم، فرار کردیم. در یک کوچه بنبست، خانمی در خانهاش را باز کرد و به ما پناه داد. صاحبخانه ناهار مهمانمان کرد و چند عکس از امام (ره) به ما داد. شبانه برگشتیم و عکسها را پخش کردیم.»
کپسول گاز را پشت در خانه گذاشتم و به جبهه رفتم
آقا قدیر میگوید: «جنگ که شروع شد، یک پایگاه بسیج تشکیل دادیم. در روستای ما حدود ۵۰ نفر عضو بسیج شدند. ما برای آموزش به بیابانهای اطراف روستا میرفتیم و تمرین تیراندازی میکردیم. آن زمان متأهل بودم و دو پسر داشتم. مادر و همسرم شناسنامهام را قایم کرده بودند تا من نتوانم به جبهه بروم. هنوز کسی از روستای ما به جبهه نرفته بود. روستای ما گاز نداشت. یک روز مادرم از من خواست تا بروم و کپسول گاز را پر کنم. من که فرصت را مناسب دیدم گفتم، پرکردن کپسول شناسنامه میخواهد. وقتی شناسنامه را گرفتم، کپسول را پشت در خانه گذاشتم و به فریدونشهر و بعد پادگان ۱۵خرداد اصفهان رفتم و شبانه از آنجا به جبهه اعزام شدم.»
میخندد و ادامه میدهد: «وقتی فریدونشهر رفته بودم، پسر خواهرم من را دیده بود و با چشم گریان برای خانوادهام خبر برده بود که دایی قدیر به جبهه رفته است. مادر و داییام صبح زود به پادگان نجفآباد رفته بودند که من را برگردانند. مادرم بعدها تعریف میکرد و میگفت، وقتی از پشت سیمخاردارها بچه و بزرگ و پیر و جوان را دیدم که یا حسین میگویند و خود را برای رفتن به جبهه آماده میکنند، گفتم اینها هم مثل پسر من، پدر و مادر و چشمانتظار دارند. به دایی گفتم برگردیم؛ دیگر نمیخواهم قدیر را برگردانم. سپردمش به خدا.» جانباز یسلیانی ادامه میدهد: «من که از این اتفاق خبر نداشتم، تا چندماه هیچ نامهای برای خانوادهام ننوشتم؛ چون میترسیدم وقتی بفهمند کجا هستم بیایند و من را برگردانند.»
قبل از عملیات محرم سه ماه بهصورت فشرده آموزش آبیخاکی دیدیم
این ایثارگر محله هفتون از خاطراتش میگوید: «سال ۶۱ بود و عملیات محرم در پیش که به جبهه رفتم؛ لشکر ۱۴ امام حسین(ع). سه ماه آموزشهای آبیخاکی بهصورت فشرده داشتیم. در عملیات قبل (رمضان) شکست خورده بودیم و حالا باید با توان بیشتری شروع میکردیم. از ارتش هم آمده بودند تا روحیه بچهها بالا برود. عملیات که شروع شد، شبانه رفتیم دشت عباس و عینخوش. ستون پنجم جای ما را به عراقیها لو داده بود. با توپ چادرهای اردوگاه ما را زدند. چند تا شهید دادیم. گفتند اسلحههایتان را بردارید و عقب بروید. لشکر به هم ریخت. صبح هواپیماهای عراقی آمدند بالای سر ما. زیر بوتههای دشت عباس ماندیم تا ضدهوایی را آوردند و گروهان و گردانها را آماده کردند. دو روز طول کشید. عصر قبل نماز شب به ما شام دادند. گوشت زیادی در غذا بود. بچههایی که در عملیاتهای قبل حضور داشتند، گفتند از غذا پیداست که امشب شب عملیات است. وقتی نماز مغرب را خواندیم، باران شدیدی گرفت و آنقدر آب جاری شد که مهرهای نمازمان پیدا نبود. لحظه وداع بود. بچهها دست انداخته بودند گردن هم و حلالیت میطلبیدند. خیلی حال خوبی بود. تا نباشی و نبینی، نمیفهمی.»
تعداد زیادی اسیر گرفتیم
یسلیانی ادامه میدهد: «لب خط پدافندی خودمان که پیاده شدیم، دو روحانی دوطرف قرآن گرفته بودند و رزمندهها را از زیر قرآن راهی کردند. رفتیم کنار رودخانه کرخه، پل چم هندی. کانالی کنده بودند و داخلش آب انداخته بودند. طنابی از اینطرف کانال بهطرف دیگر کشیده شده بود تا افرادی که شنا بلد نبودند به کمک طناب به آنطرف بروند. بعد از کانال، به میدان مین رسیدیم. تخریبچیها هنوز راه را خوب باز نکرده بودند. یک مین منفجر شد و عراقیها متوجه حضور ما شدند و بچهها را زیر آتش گرفتند. من و یک آرپیجیزن دیگر که ماشاءالله ابراهیمی و از بچههای فریدونشهر بود، رفتیم تا تیربارشان را بزنیم. بعد از زدن تیربار بچهها به پشت خاکریز عراقیها رفتند و عراقیها فرار کردند.
شب به سمت جاده رفتیم. تنگهای بود که گردان در آنجا مستقر شد. بعد از یکساعتی یک جیپ فرماندهی عراقی و بعد چند تانک آمدند که همه آنها را زدیم. جاده بسته شد. عراقیها نمیتوانستند عقب برگردند و تعداد زیادی اسیر و تجهیزات گرفتیم. من و ماشاءالله ابراهیمی و یک نفر دیگر رفتیم پایین دره که وقتی عراقیها آمدند جلوی آنها بایستیم. صبح ساعت ۸ صبح، عراق پاتک شدیدی زد. ما وقتی دیدیم تانکها به سمت بچهها میآیند، یکی از آنها را با آرپیجی زدیم. بقیه تانکهای عراقی به عقب برگشتند. فرمانده ما، شهید حسن حقوقی بود. با زدن تانک فهمید ما جلو هستیم و از بچهها خواسته بود به آن سمت تیراندازی نکنند. وقتی برگشتیم، گفت جلوتر از نیروها نروید. مرحله دوم و سوم عملیات محرم انجام شد و با آمدن نیروهای تازهنفس ما برگشتیم عقب.»
هیچوقت دنبال گرفتن درصد جانبازی نرفتم
جانباز یسلیانی در ادامه اضافه میکند: «اهواز که بودیم، شنیدیم در اصفهان ۳۳۰ شهید تشییع شدهاند و فردایش ۴۰ شهید دیگر. خانواده من هم فکر میکردند که شهید شدهام. وقتی به خانه رسیدم، خانوادهام از شدت خوشحالی نمیدانستند چه کار کنند. پابرهنه رفتند فامیل و همسایهها را خبر کردند.» او میگوید: «عملیات خیبر و کربلای ۵ هم شرکت کردم. در عملیات کربلای ۵، امالقصر، مسئول گروهان بودم. از ناحیه گردن و پا بهوسیله خمپاره مجروح شدم.» وقتی از او درباره درصد جانبازی میپرسم، تصریح میکند: «هیچوقت دنبالش نرفتم. همان 01درصدی که آنجا برایم نوشتند فقط همان است. گفتم من به خاطر این چیزها نرفتم. هدفم چیز دیگری بود.»
شیرینترین عملیات برای ما عملیات مرصاد بود
جانباز دفاع مقدس میگوید: «عملیات مرصاد هم شرکت کردم. خوزستان بودم که گفتند منافقین حمله کردهاند. دو گردان از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به کرمانشاه رفتیم. شب رسیدیم و صبح زود رفتیم تنگه و از دور دیدیم تعداد زیادی از منافقین خوابیدهاند. شیرینترین عملیات برای ما عملیات مرصاد بود؛ چون توانستیم منافقین را شکست دهیم. آنها خیلی به رزمندههای ما ظلم کردند. خیلی از رزمندههای ما به دست این منافقین تکهتکه شدند. صبح هواپیماهای ما آنها را بمباران کردند. عده زیادی کشته شدند و عده کمی فرار کردند.»
با شنیدن خبر امضای قطعنامه همه گریه کردند
یسلیانی به امضای قطعنامه اشاره میکند: «وقتی خبر امضای قطعنامه را شنیدیم. همه گریه کردند و روی خاک افتادند. (یادآوری این خاطره بغضی میشود و راه گلویش را میبندد. اشکش را با پشت دست پاک میکند و ادامه میدهد) چارهای نبود به قول امام(ره) جام زهری بود که ایشان نوشیدند. وقتی برگشتم مدتی بیکار بودم تا به لطف خدا یک بار که رفته بودم کوه صفه، تابلوی منابع طبیعی و جنگلبانی را دیدم. رفتم کارگزینی و درخواست دادم. از اتفاق مسئولش یکی از بچههای جبهه بود. به لطف خدا و پیگیری این بنده خدا آنجا استخدام شدم و الان پنج سالی میشود بازنشسته شدهام.»




