گفت‌وگو با حاج رضا و حاج محمد نمازی‌زاده، برادران شهیدان مهدی و اکبر نمازی‌زاده

برادران غیور

ز قدیم گفته‌اند مؤمن را از وفای به عهدش بشناس. در این روزگار کم می‌شود با کسی وعده بگذاری و آن‌قدر خوش‌قول باشد که زودتر سر وعده حاضر شود. حاج رضا و حاج محمد نمازی‌زاده رزمندگان و دلاورمردان دیروز که خود سال‌های جوانی‌شان را در جبهه و خط مقدم گذرانده‌اند مهمان «هم‌محله» شده‌اند تا از برادران شهیدشان مهدی و اکبر نمازی‌زاده بگویند.

تاریخ انتشار: ۱۴:۱۰ - سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
برادران غیور

به گزارش اصفهان زیبا؛ از قدیم گفته‌اند مؤمن را از وفای به عهدش بشناس. در این روزگار کم می‌شود با کسی وعده بگذاری و آن‌قدر خوش‌قول باشد که زودتر سر وعده حاضر شود. حاج رضا و حاج محمد نمازی‌زاده رزمندگان و دلاورمردان دیروز که خود سال‌های جوانی‌شان را در جبهه و خط مقدم گذرانده‌اند مهمان «هم‌محله» شده‌اند تا از برادران شهیدشان مهدی و اکبر نمازی‌زاده بگویند.

صحبت که شروع می‌شود، می‌فهمم که دو پسر دیگر این خانواده نیز از رزمندگان و نیروهای پشتیبانی جبهه بوده‌اند. دامادشان سید حسین حسینی نیز اولین شهید این خانواده بوده است. مرحبا به غیرت این خانواده که تک‌تکشان در دفاع از دین و کشورشان سهیم شده‌اند.

حفاظت از جایگاه سخنرانی امام(ره) را به بچه‌های اصفهان دادند

حاج رضا نمازی‌زاده متولد سال ۳۷ است و از پیش‌کسوتان و مبارزان انقلابی. درباره آن زمان می‌گوید: «قبل از انقلاب با بچه‌های انقلابی فعالیت فرهنگی داشتیم. گروهی داشتیم که جلسات سخنرانی‌های مذهبی را ازنظر صوت و امنیت، اداره می‌کردیم. در درگیری‌های قبل از انقلاب فعال بودیم و یک بار مجروح شدم.

نزدیک پیروزی انقلاب و بازگشت امام خمینی (ره)، از تهران خواستند برای امنیت حضرت امام(ره)، از فرودگاه تا بهشت‌زهرا به تهران برویم. بچه‌های همه استان‌ها آمده بودند. حدود ۳۰ نفری از اصفهان بودیم. در تقسیم‌بندی، حفاظت جایگاه سخنرانی حضرت امام(ره) و حلقه اول جایگاه را به بچه‌های اصفهان دادند.
شبانه‌روز آنجا بودیم و نگهبانی می‌دادیم. البته بچه‌ها آن‌قدر شوق و هیجان داشتند که لحظه ورود امام(ره) به‌رغم همه آموزش‌ها خودشان هم نتوانستند احساسات و هیجاناتشان را کنترل کنند. من آن زمان بیست‌سالم بود.

بعد از ورود امام (ره) چون اولین جایی که ممکن بود آن زمان دست منافقین بیفتد صداوسیما بود و امنیتش بسیار اهمیت داشت، رفتیم صداوسیمای تهران و امنیت آنجا نیز بر عهده بچه‌های اصفهان شد. چندماهی تهران بودیم که دستور تشکیل سپاه داده شد. اعلام آمادگی کردیم و برای تجدیددیدار با خانواده به اصفهان برگشتیم. موقع برگشت، آقامهدی گفت من هم می‌آیم. هر دو لباس نظامی پوشیدیم و رفتیم پادگان ولیعصر (عشرت‌آباد سابق) و آموزش‌های نظامی فشرده‌ای را شروع کردیم. بعد از چند روز غائله کردستان، پاوه و خوزستان، شهر اهواز و قیام خلق عرب اتفاق افتاد. قرار شد نیروهای آموزش‌دیده به این دو منطقه اعزام شوند. در تقسیم‌بندی، من افتادم خوزستان و شهید مهدی، کردستان و پاوه.
مهدی در پاوه دوبار مجروح شد و یک‌بار به‌سختی از محاصره بیمارستان خودش را نجات داده بود. بعد به منطقه اسلام‌آباد غرب و کِرِند رفت. برای محرومان آن منطقه شروع به کار کرد و آنجا با همسرشان که ایشان هم از نیروهای انقلابی جهاد و سپاه بودند آشنا شدند و ازدواج کردند. بعد از آن هم وارد سپاه کردستان و کامیاران شدند.»

آقا مهدی، بهمن ۶۳ در سقز به شهادت رسید

حاج محمد نمازی‌زاده، برادر دیگر شهیدان و متولد سال ۴۵ است و ششمین پسر خانواده. او نیز از ۱۶سالگی به جبهه رفته و در عملیات‌های زیادی حضور داشته است. درباره شهید مهدی می‌گوید: «آقامهدی چهارمین پسر خانواده بود و متولد سال ۳۸. زمانی که شهید مهدی رفت کامیاران، به گفته مسئولان وقت سپاه کردستان، آن منطقه یکی از حادثه‌خیزترین و ناامن‌ترین شهرهای کردستان بود و بیشترین درگیری را با منافقین و گروهک‌ها داشت. بعد از دو سال که مهدی آنجا بود، به یکی از امن‌ترین شهرهای منطقه تبدیل شد.

مهدی بسیار روحیه حماسی داشت. به علت درگیری‌هایی که در سقز وجود داشت، به‌عنوان قائم‌مقام و فرمانده عملیات سپاه سقز برای آرام‌کردن اوضاع آنجا به سقز رفت. بعد از یک ماه در سوم بهمن سال ۶۳، در درگیری و کمینی که گروهک کومله گذاشته بودند زخمی و به علت تیرهایی که می‌خورد، همان‌جا زمین‌گیر می‌شود. تا شب درگیری طول کشیده و شب نیروهای دشمن به ایشان تیر خلاص زده و ایشان شهید می‌شود. آقا مهدی، آن زمان یک پسر کوچک داشت و دخترشان شش ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد.

سران گروهک‌های ضدانقلاب برای پیکر او پاداش گذاشته بودند. بعد از شهادت مهدی، کومله‌ها تلاش کرده بودند که برای گرفتن پاداش، جنازه را با خودشان ببرند که سپاه کردستان موفق می‌شود تا قبل از صبح پیکر او را به عقب برگرداند.»

در کامیاران تشییع بزرگی برای شهید مهدی گرفته شد

حاج‌ رضا در ادامه می‌گوید: «زمانی که شهیدمهدی سقز بود، من هم بعد از عملیات فتح‌المبین، برای مسائل امنیتی به بانه رفتم. قبل از شهادت او به اصفهان آمدم. حاج محمد هم آمده بود مرخصی. مادرم بعد از شهادت دامادمان و اکبر خیلی بی‌تابی می‌کرد و اصرار داشت که او را به سقز ببریم تا مهدی را ببیند. ایشان را با خودمان بردیم. سنندج در منزل یکی از دوستان خبر شهادت مهدی به ما رسید. مادر را به بهانه اینکه یکی از فرماندهان شهید شده‌اند و شهید مهدی هم برای تشییع به اصفهان رفته است برگرداندیم. خبر شهادت که به اصفهان رسیده بود، مادر و برادر شهید آقابابایی، آمده بودند تا خبر شهادت را به پدرم بدهند. ایشان مشغول خواندن نماز بودند. بین دونماز خبر را می‌شنوند.

بعد از شنیدن خبر، دوباره نماز دوم را شروع به خواندن می‌کنند و مثل کوه صبوری کرده و راضی می‌شوند به مشیت خدا. همسرم و فرزند کوچکم هم آن زمان بانه بودند. آن‌ها را با مادرم و آقا محمد به اصفهان فرستادم. خودم هم رفتم تا پیکر شهید را بیاورم. کامیاران تشییع بزرگی برای شهید مهدی گرفته شد. نیروهای کرد مسلمان به همه گفته بودند. کامیاران یکپارچه تعطیل و سیاه‌پوش بود. می‌گفتند محبت و سرکشی به خانواده‌های محروم آنجا باعث شده بود جمعیت زیادی برای تشییع بیایند و جمعیت زیادی هم به اصفهان آمدند. این در حالی بود که بعضی از این خانواده‌ها فرزندانشان عضو گروه کومله بودند.»

قبول نکرد فرشی را برای خانواده خودش بردارد

حاج محمد در ادامه صحبت می‌گوید: «من دوسال‌ونیم بعد از شهادت آقامهدی با همسر ایشان ازدواج کردم و بسیاری از خاطرات آقامهدی را از زبان ایشان شنیدم. ایشان تعریف می‌کردند که در کامیاران شهرکی بود که خانواده رزمنده‌ها و اعضای سپاه آنجا مستقر بودند. وضعیت خانه‌ها خیلی خوب نبود؛ ولی شهید مهدی، خانه‌ای که بدتر از همه بود را برای خانواده خودش انتخاب کرده بود. به همسرش گفته بود، من که فرمانده هستم باید ازنظر امکانات پایین‌تر از همه باشم. آن‌ها با یک پسر کوچک و همسرشان روی یک حصیر پلاستیکی توی این خانه زندگی می‌کردند.

تابستان خیلی گرم بود و زمستان بسیار سرد. همسرشان می‌گفت، یک بار آقامهدی برای خانواده‌ها درخواست وسایل و امکانات می‌کند. وقتی وسایل را می‌آورند ایشان می‌گویند که زندگی روی این حصیر خیلی سخت است. یکی از فرش‌ها را هم برای خودمان بگذارید؛ ولی شهید مهدی قبول نمی‌کند و می‌گوید من برای پرسنل این وسایل را تقاضا کرده‌ام. بعد از جنگ همسرشان هم همیشه در کار خیر پیش‌قدم بودند. سال ۹۶ در حالی که برای کمک‌رسانی به خانواده‌های نیازمند می‌رفتند در راه تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند.»

عاشق این بود که دل بچه‌ها را شاد کند

حاج محمد درباره برادر شهیدش اکبر آقا می‌گوید: «شهید اکبر، پنجمین پسر خانواده و متولد سال ۴۲ بود. اکبر در عملیات خیبر، پاسگاه زید، شهید شد. اسفند سال ۶۲ بود. شهید اکبر ۱۵سالش بود که انقلاب پیروز شد. گچ‌بری تزیینی سقف را انجام می‌داد. هر چه حقوق می‌گرفت برای بچه‌ها کیک و بستنی و تنقلات می‌گرفت. اکبر همیشه با دست پر از در خانه می‌آمد داخل. او عاشق این بود که بچه‌ها را شاد کند.

اکبر ۱۷ سالش بود که به جبهه رفت. وقتی من به جبهه رفتم، ظرفیت تکمیل شده بود. اکبر با وجود اینکه خودش هم فرمانده گردان بود، با شهید قربانی صحبت کرد؛ ولی گفته بودند چون ظرفیت پر است حتی یک نفر هم اضافه نشود. این شد که من رفتم گردان یازهرا.زمان عملیات خیبر بود. قبل از سوارشدن همدیگر را پیدا کردیم. وقت خداحافظی بود. من نورانیت عجیبی در چهره اکبر دیدم.

(با یاد خاطرات برادر شهید، دچار بغض می‌شود و در گلویش می‌نشیند و بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد) وقتی هم را بغل کردیم به اکبر گفتم وصیتی نداری؟ من سه‌سال از او کوچک‌تر بودم. اکبر نمی‌خواست مقابل من گریه کند؛ ولی نتوانست و هر دومان به گریه افتادیم. وصیتش را نوشته بود. در همان عملیات هم شهید شد و مثل بسیاری از پیکرها، پیکرش را نتوانستند عقب بیاورند. بعد از ۱۳ سال چشم‌انتظاری پیکرش آمد.»