به گزارش اصفهان زیبا؛ در دل یکی از کوچهپسکوچههای محله ارداجی، خانهای بود که در آن، صدای جهاد و ایمان میپیچید.
مادر خانواده، نان میپخت؛ نهفقط برای فرزندانش، بلکه برای رزمندگانی که در خطمقدم ایستاده بودند.
او مسئول پخت نان برای جبهه بود و چندین تنور نان در اختیارش. همه شش پسر این خانواده در دفاع از دین و میهن پیشقدم شدند و ردپایشان را در جبهههای جنگ گذاشتند؛ یکی شهید شد، یکی رزمنده، دیگری مسئول واحد مهندسی رزمی، دیگری نیروی پشتیبانی و یکی امداد.
آخرین پسر این خانواده نیز رزمنده روزهای نبرد است و هنوز آثار شیمیایی جنگ برایش به یادگار مانده. او که حالا با انجام کارهای جهادی ادامهدهنده راه شهداست، خودش را حسن براتی، اهل خوراسگان معرفی میکند. شنونده خاطرههایش و روایتهایی از زندگی برادر شهیدش احمدبراتی میشویم.
بیشتر سعی میکرد در واحدهای عملیاتی باشد
شهید احمد براتی، متولد ۱۳۴۷ بود و پنجمین فرزند پسر خانواده. پدرمان کشاورز بود و دامدار. چهارم فروردین ۱۳۶۵، وقتی ۱۸ سال بیشتر نداشت، در عملیات والفجر ۸، منطقه هورالهویزه، به شهادت رسید. احمد در عملیاتهای مختلف شرکت داشت. بااینکه نوجوان بود، در واحدهای مختلف حضور داشت؛ ولی بیشتر دوست داشت و سعی میکرد در واحدهای عملیاتی باشد.
چیزی نگویید که روحیه مردم ضعیف شود
بعد از عملیات والفجر۸ یکی از دوستانش حاج حسن علیزاده که خودش شیمیایی و فرمانده بسیج محل بود و حالا به رحمت خدا رفته است، میگفت: بعد از عملیات والفجر۸ ما را در نمازخانه شهرک دارخوین جمع کردند.
گفتند: حالا که میروید مرخصی مراقب باشید چیزی نگویید که روحیه مردم ضعیف شود. بلندگو، موقع تنظیم، سوت کشید. احمد فکر کرد گلوله توپ آمده است؛ سریع واکنش نشان داد. او هرلحظه آماده دفاع بود.
چندساعتی بیشتر نماند و دوباره برگشت منطقه
آمده بود مرخصی، حیاط خانه را چراغانی و تزیین کرده و چادر زده بودیم. مراسم عقد برادر بزرگم بود. احمد وقتی فهمید خیلی خوشحال شد و گفت: بعد از برادرم، حالا دیگر نوبت من شده که ازدواج کنم.
پدرم گفت: برو پایان مأموریتت را بگیر و برگرد تا انشاءالله برای تو هم دستوآستین بالا بزنیم. دوسه ساعتی بیشتر مرخصی نماند و دوباره برگشت منطقه.
یکی از بچههای محل به او گفته بود: مگه نرفتی مرخصی؟ چقدر زود برگشتی؟احمد در جوابش خندیده و گفته بود: حالوهوای اینجا خیلی بهتر و دلچسبتر است.
احمد ۴۰ ماه در جبهه حضور داشت
دبستان را در مدرسه معروف به بختیار، روبهروی امامزاده سلطانمرادخان بختیاری خواند و راهنمایی را در مدرسه شهید طباطبایی. اول راهنمایی بود که هوای رفتن جبهه به سرش زد. به خاطر سن کمش به او اجازه رفتن نمیدادند؛ ولی با اصرار و پافشاری بالاخره توانست به جبهه برود. احمد ۴۰ ماه در جبهه حضور داشت.
افتاده بود داخل چاهانبار خون کشتارگاه
روزی در صحرا مشغول دامداری بودیم. همجوار زمینهای کشاورزی ما یک کشتارگاه است. احمد که آن زمان حدود 10، 12 سال داشت، رفت تا ذبح گوسفندان را تماشا کند. افتاد در چاهانبار خون کشتارگاه.
بهطور معجزهآسایی بهوسیله یکی از قصابهایی که آنجا بود، نجات پیدا کرد. چند بار دیگر هم از این اتفاقها برایش افتاد. یکبار تصادف کرد، یکبار داخل حوض موتور آبکشی افتاد و یکبار از داربست بنایی سقوط کرد؛ اما هر بار به طرز عجیبی نجات پیدا کرد. عمرش به دنیا بود؛ درواقع، احمد ذخیره الهی بود برای دفاع مقدس.
روی پای خودش بند نمیشد
او همیشه به جلسه قرآن و مسجد میرفت. سن من کم بود و خجالت میکشیدم به مسجد بروم. یک شب گفت: بیا باهم برویم. همه از راههای دورتر به جلسه قرآن میآیند و استفاده میکنند؛ اما تو در خانه میمانی و وقتت را تلف میکنی.
از جبهه که برمیگشت، وقتی برای نمازجماعت میرفت، جوانها و نوجوانان محل را در مسیر دعوت میکرد تا به نمازجماعت بروند. عضو فعال پایگاه بسیج بود و در قسمت کتابخانه و نوارخانه پایگاه فعال. وقتی احمد میآمد، همه اهالی محل میگفتند زلزله آمد؛ از بس که احمد فعال و پرتلاش بود و روی پای خودش بند نمیشد.
عکس امام(ره) را زد بالای دیوار اتاق
قبل از انقلاب در تظاهرات شرکت میکرد و عکس و اعلامیههای امام را پخش. اولینباری که عکس حضرت امام خمینی(ره) را به خانه آورد، مادرم گفت: این عکس را چرا به خانه آوردی؟ خطرناکه!
احمد در جواب گفت: مادر، هیچ اشکالی ندارد.بعد هم نردبان را آورد و عکس امام(ره) را بالای دیوار اتاق نصب کرد. سالها آن عکس همانجا بود؛ فقط وقتی که میخواستیم اتاق را رنگآمیزی کنیم، از دیوار برداشته میشد و دوباره همانجا نصب میشد. آن عکس، یادگاری از احمد بود.
جبهه دل و جرئت میخواهد
خیلی تلاش میکردم به جبهه بروم. ۱۲ سالم بود. سال ۶۱. برادر بزرگترم، حاجمصطفی، شش سال در سپاه کردستان بود و مسئول واحد مهندسی رزمی سپاه کردستان. وقتی علاقه و تلاش من را برای رفتن به جبهه دید، گفت: کلاس درس خودش جبهه و سنگر است.
ولی وقتی دید التماس میکنم و دستبردار نیستم، یک روز بهعنوان بازدید از مناطق عملیاتی من را با خودش به سنندج، محور عملیاتی کامیاران برد. توی منطقه عملیاتی بودیم و صدای تیراندازیها به گوش میرسید.
برادرم رفت عملیات. چند شبی از او خبری نداشتم و دلتنگش شده بودم. هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت: حتما کوملهها سر کاک مصطفی را بریدهاند و دیگری میگفت: تیربارانش کردهاند.
تا اینکه بالاخره از عملیات برگشت. وقتی او را دیدم، گریه افتادم. سرم را در آغوش گرفت و گفت: رزمنده، جبهه دل و جرئت و صبر میخواهد. چرا اینقدر کم دلی؟ چطور میخواهی بروی جبهه؟ آن جملهها بزرگترین درس زندگی من شد.
۱۵سالگی پنهانی به جبهه رفتم
بعد از برگشتن از کردستان به جای اینکه هوای رفتن به جبهه از سرم بیفتد، شوق و علاقهام برای رفتن بیشتر شد. بالاخره در ۱۵سالگی بهصورت پنهانی به جبهه رفتم. قرارگاه رمضان، سپاه پنجم رمضان، عملیاتهای چریکی، پارتیزانی، بهعنوان تدارکات و واحد مهندسی رزمی رفتم و مدت زیادی آنجا بودم.
دفعه بعد در پادگان امامحسین(ع) آموزش نظامی دیدم و رفتم در یگانهای توپخانه موشکی ۱۵خرداد. تا پایان قطعنامه در جبهه بودم.
آن یک امداد غیبی بود
حدود ۲۷، ۲۸ ماهی در جبهه بودم. لحظهبهلحظه آن دوران خاطره بود. یادم میآید یک شب در منطقه عملیاتی شلمچه، آتش دشمن آنقدر هجوم آورده بود که ما چند بار از سر سفره شام بلند شدیم. دستور آتش به ما میدادند.
بامداد، ماشینی وارد آتشبار شد. فرمانده گردانمان و حاجرجبعلی از بچههای رهنان و پدر شهید بودند. وقتی پیاده شدند، گفتند: به همه بگویید نماز صبح را که خواندید آفتاب نزده، منطقه را ترک کنید. دشمن به خاطر درگیری دیشب حتما متوجه حضورتان شده است و امکان حمله مجدد هست.
ظهر وقتی ماشین غذا از منطقه برگشت، گفت: توپخانه و هواپیماهای دشمن، مکانی را که بودید، کامل بمباران کرده و هیچ اثری از آنجا نمانده است. به نظرم، این یک امداد غیبی بود. اگر آنجا بودیم، هر ۷۵ نفرمان شهید شده بودیم.
همه شهادت را به چشمشان میدیدند
در منطقه عملیاتی مجنون بودیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود. جلوی محور ما فقط آب بود و آن طرف نیروهای دشمن. دو نفر برای نگهبانی ایستاده بودند لب آب. ارتباطمان با عقبه جبهه، قطع شده بود.
در حال دفاع بودیم که دشمن ما را دور زد.فرمانده خودش را به آتشبار رساند و خبر محاصره را داد وگفت: سریع منطقه را ترک کنید. آخرین لحظه و آخرین وداع بود، لحظههایی که هیچوقت تکرار نمیشوند.
همه شهادت را مقابل چشمشان میدیدند. از هم حلالیت میطلبیدند و خداحافظی میکردند. پشت یک بنز ۹۱۱ نشستیم. نیروهای پیاده دشمن از پشت تانکها بچههای ما را به تیربار گرفتند. بهسختی از منطقه بیرون آمدیم. خیلیها مجروح شدند و آن دو نفر نگهبان
اسیر.




