شهید حسین سلطانی‌آفارانی به روایت پسرش

حاج‌حسین؛ حبیب روزهای جنگ

در محله آفاران مردی زیست که سادگی، ایمان و مردانگی را در قامت یک انسان تمام‌عیار معنا کرد. حاج‌حسین سلطانی، از همان سال‌های نوجوانی که دستانش چرخ کارخانه زاینده‌رود را به حرکت درمی‌آورد، در دل خود آرمان‌های بزرگی می‌پروراند، آرمان‌هایی که او را به سنگرهای مبارزه، هیئت‌های مذهبی، دیدار با تبعیدیان و میدان‌های خونین جبهه رساند.

تاریخ انتشار: ۱۳:۵۷ - سه شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
حاج‌حسین؛ حبیب روزهای جنگ

به گزارش اصفهان زیبا؛ در محله آفاران مردی زیست که سادگی، ایمان و مردانگی را در قامت یک انسان تمام‌عیار معنا کرد. حاج‌حسین سلطانی، از همان سال‌های نوجوانی که دستانش چرخ کارخانه زاینده‌رود را به حرکت درمی‌آورد، در دل خود آرمان‌های بزرگی می‌پروراند، آرمان‌هایی که او را به سنگرهای مبارزه، هیئت‌های مذهبی، دیدار با تبعیدیان و میدان‌های خونین جبهه رساند.

او یک رزمنده، پدری دلسوز، کارگری ساده‌زیست، مردی از مردم و برای مردم بود؛ کسی که حتی زخم‌های مکرر جنگ و دست ازدست‌رفته‌اش، نتوانست اراده‌اش را برای خدمت و پشتیبانی از جبهه‌ها متوقف کند. او شش سال تمام، درد را تاب آورد، پایداری کرد و با لبخندهای پدرانه‌اش، گرمابخش دل خانواده‌ای بود که هر لحظه در انتظار بازگشتش بودند.

این روایت، صدای فرزندی‌ است که پدر را نه‌فقط در قاب عکس که در زوایای روشن و تاریک خاطراتش می‌بیند، پدری که در هیبت یک رزمنده، آموزگار عشق، ایثار و وحدت بود.

به روایت علیرضا سلطانی، فرزند نخست این شهید بزرگوار، گوش می‌سپاریم، روایتی که به ‌قدر تمام تاریخ، پر از شور، اشک و افتخار است.

از ۱۲سالگی مشغول کار شد

پدرم متولد ۱۳۱۸ بود. او در محله آفاران و در خانواده‌ای ساده به دنیا آمد. پدرش عباس، بازنشسته شهرداری بود. او تحصیلاتش را تا دوره ابتدایی ادامه داد. در ۱۲سالگی درس را رها کرد و در کارخانه زاینده‌رود مشغول به کار شد. ازآنجاکه علاقه زیادی به مسائل مذهبی و دینی داشت و در ارتباط با جلسه‌های مذهبی بود، در کارهای انقلابی شرکت می‌کرد.

برای دیدار با افراد تبعیدی به شهرهای مختلف می‌رفت

هفته‌ای یک‌بار به قم می‌رفت و رساله‌های امام را تهیه و در اصفهان پخش می‌کرد. پخش نوار صوت افراد انقلابی مثل شهید هاشمی‌نژاد یکی دیگر از فعالیت‌هایش بود. به دیدار شخصیت‌هایی که در جاهای مختلف ایران تبعید بودند، مثل آیت‌الله مدنی، می‌رفت و توصیه‌ها و مشورت‌های لازم را از آن‌ها دریافت می‌کرد و به دیگران انتقال می‌داد.

پدرم ورزشکار زورخانه‌ای بود و با برنامه‌های مختلف، ازجمله برگزاری جشن‌ها و رژه‌های طاغوتی که در شهرها انجام می‌شد، مخالفت می‌کرد. آخرین باری که درگیر می‌شود، یکی از پاسبان‌ها را که می‌خواست ایشان را با زور به مراسم ببرد، کتک می‌زند و به شاه فحش و ناسزا می‌دهد و فرار می‌کند.

به سفارش یکی از آشنایان و پادرمیانی او خودش را معرفی و هر روز حضورش را به ساواک اعلام می‌کند؛ اما فعالیت‌هایش را همچنان مخفیانه ادامه می‌دهد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی می‌رسد.

دوره توپخانه دید و عازم کردستان شد

علاقه زیادی به شهید رجایی داشت. وقتی ایشان درخواست کرد تا کارگرهایی که سابقه بیشتری دارند، بازنشسته شوند تا جا برای نیروهای جوان بیشتر شود، خودش را بازنشسته کرد و وارد سپاه شد. دوره توپخانه دید و به کردستان رفت و با شروع جنگ به دارخوین.

بارهاوبارها مجروح شد

شهید سلطانی شش سال در جبهه حضور داشت و بارهاوبارها مجروح شد. دومرتبه به‌شدت از ناحیه دست و صورت آسیب دید و تقریبا دو سال از عمرش را در بیمارستان سپری کرد.

شدیدترین مجروحیتش در عملیات چزابه بود که دست راستش قطع و در بیمارستان شیراز عمل شد. اغلب در زرهی لشکر امام‌حسین(ع) بود؛ ولی بعد از این اتفاق به تدارکات و پشتیبانی رفت و آخرین مسئولیتش، مسئول محور یک لشکر بود.

او را شیخ‌حسین صدا می‌زدند

در ۱۳۳۷ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد. او را شیخ‌حسین صدا می‌زدند. به‌خاطر حضور مداوم پدرم در جبهه، مادر و خانواده با رفتن من به جبهه مخالف بودند؛ ولی من پنهانی توانستم به جبهه بروم.

قبل از عملیات کربلای۴، در موقعیت شهید پیکری بودم که پدرم برای بردن تانک آبی که زیر خاک بود و خمپاره سوراخش کرده بود به آنجا آمد. موقع بیرون آوردن تانک آب، وقتی سر بیل مکانیکی بالا رفت، عراقی‌ها متوجه شدند و آن منطقه را زدند.

ما یک موتوربرق عراقی داشتیم که برق کل منطقه را تأمین می‌کرد. عملیات بود و به آن نیاز داشتند؛ ولی نمی‌توانستند بگویند عملیات در پیش است. همه ما جمع شده بودیم دور موتوربرق. از ما که نه و از آن‌ها اصرار برای بردن آن. نزدیک دو متر ارتفاع داشت. خمپاره‌ای خورد روی موتور و آن را از بین برد. خیلی‌ها زخمی شدند؛ ازجمله پدرم که به پایش ترکش خورد. با این اتفاق دیگر نتوانست من را برای برگشت متقاعد کند و من از خطر برگشتن نجات پیدا کردم.

خیلی بیشتر از سنش شکسته شده بود

پدرم خیلی زخمی می‌شد. هم‌رزمانش به شوخی می‌گفتند، هر وقت پدرم می‌خواست برای توزیع غذا و تجهیزات به خط‌مقدم برود، کسی با او نمی‌رفت. می‌گفتند هر کسی با تو بیاید حتما زخمی برمی‌گردد.
حاج‌حسین رضایی یکی از فرماندهان لشکر امام‌حسین(ع) خاطره‌های زیادی از پدر دارد. یک‌بار پدر را به حبیب‌بن‌مظاهر تشبیه کرد. به شوخی گفتم: حاج‌حسین، پدرم لحظه شهادت فقط ۵۱ سال داشت. او باورش نمی‌شد؛ چون پدرم به‌خاطر مجروحیت‌های پشت‌سرهم و زیاد خیلی شکسته شده بود.

برای تهیه شیشه‌ها هیچ کمک دولتی نگیر

برای اعزام به خیابان کمال اسماعیل رفته بودم. داخل ماشین منتظر حرکت بودیم که دیدم پدرم آمده و مشغول صحبت است. نگران بودم. نمی‌خواستم من را ببیند و مانع رفتنم شود. آن نیم‌ساعت مثل چند روز برایم گذشت.
بعد از مدتی سه طرف خانه ما بمباران شده و همه شیشه‌ها شکسته بود. خانواده رفته بودند شهرکرد. پدرم گفت: برو خانواده را برگردان و برای شیشه‌ها مطلقا هیچ کمک دولتی نگیر. الان به‌خاطر جنگ، دولت در وضعیت خوبی نیست. خودت فکری کن تا من برگردم.

چند بار شایعه کردند که شهید شده است

خانواده و خواهرهایم در زمان جنگ خیلی اذیت شدند. بعد از هر عملیات شایعه می‌شد که پدرم شهید شده است. چند بار در خانه عزاداری کردند و بعد پدرم آمد.
وقتی شهید شد، چند روز چشم‌به‌راه آمدن پیکرش بودیم. اشتباه او را به شیراز برده بودند.

خیلی از محله‌ها ایشان را می‌شناختند و ارادت خاصی به او داشتند. تا هفته، هر روز در یکی از مساجد محله‌های مختلف برای ایشان مراسم می‌گرفتند و ما باید در تمام آن‌ها شرکت می‌کردیم. مادرم بعد از شهادت پدر خیلی اذیت شد. او تمام بار زندگی را یک‌تنه بر دوش کشید.

برایش هیچ‌چیز بالاتر از اسلام نبود

یکی از دغدغه‌هایی که پدرم داشت، این بود که خیلی مشتاق بود افراد مذهبی با هم وحدت داشته باشند. سعی می‌کرد اختلاف‌هایی را که در هیئت‌ها یا بین روحانیت و انقلابیون بود، حل کند تا انقلاب آسیب نبیند. با خیلی از افراد صحبت و آن‌ها را با انقلاب آشنا کرد. برایش هیچ‌چیز بالاتر از اسلام نبود و تمام سعی خودش را می‌کرد که همه زیر پرچم اسلام باشند. خیلی خانواده‌دوست بود. با اینکه خیلی از لحاظ مالی دستش پر نبود، بسیار دست و دلباز بود و هر طور که می‌توانست به دیگران کمک می‌کرد. وقتی می‌آمد اصفهان حتما به همه خانواده‌ها سر می‌زد و به صله‌رحم خیلی اهمیت می‌داد. بسیار انسان خوش‌اخلاق و خنده‌رویی بود.

در ۵۱سالگی به شهادت رسید

وقتی ۵۱ سال داشت در ۲۶ اسفند ۱۳۶۶، با سمت مسئول محور یک تدارکات لشکر در حلبچه توسط هواپیمای دشمن مورد شلیک قرار گرفت و به شهادت رسید.