به گزارش اصفهان زیبا؛ نام شهید قدرتالله نعمتی بر سر کوچهای از کوچههای محله حسینآباد نقش بسته است تا رهگذران بدانند اینجا قدمگاه مردانگی و ایثار است. در میان دیوارهای سادهٔ خانهای که هنوز عطر خاطرههای او را در خود نگه داشته، خواهرش، خانم محترم نعمتی از برادری میگوید که دلش از همان کودکی برای شهادت میتپید و مردانه پای عهدش ایستاد.
این روایت، قصهٔ کودکی است که پرچمدار تظاهرات انقلابی شد؛ جوانی که شوق رفتن به جبهه را در دل داشت؛ برادری که حتی در آخرین لحظههای وداع، خواهرش را به صیانت از ایمان و قیامتش سفارش کرد؛ داستان خانوادهای است که نهفقط طعم شیرین آزادی را با اسارت حجتالله چشیدند، که طعم تلخ داغ فرزند و برادر را هم با صبوری به جان خریدند.این گفتوگو روایتی است از زنی که هنوز صدای برادر شهیدش در گوش جانش طنین دارد و از حجتالله آزادهای میگوید که رنج اسارت را با خود به خانه بازگرداند؛ اما قامت ایمانش خم نشد.
خیلی دوست داشت شهید شود
پنج پسر و یک دختر بودیم و قدرتالله برادر دومم بود. او ۱۳۴۲ به دنیا آمد. در مدرسه کشاورز تا کلاس پنجم درس خواند و بعد رفت جبهه. تازه رفته بود توی ۱۶ سال.قبل از انقلاب همیشه در تظاهرات شرکت میکرد. اولین نفر محل بود که پرچم دستش میگرفت و برای راهپیمایی میرفت. خیلی دوست داشت شهید شود.
نمیگذاشت بدون روسری از خانه بیرون بیایم
اخلاق خیلی خوبی داشت و بچهای مؤمن و مذهبی بود. قدرتالله مخالف رژیم شاه و بیحجابی بود و این را در رفتارش نشان میداد.
با اینکه من یک دختر پنجششساله بودم، اصلا نمیگذاشت من بدون روسری از خانه بیرون بیایم. یک بار سَرَم را از در خانه کردم بیرون. بچهپسرها داشتند توی کوچه بازی میکردند. خیلی سنی نداشتم. قدرت الله دید و ناراحت شد.
راضی نیستم برای تماشای تلویزیون برَوی
آن زمان خیلی رسم نبود کلاسهای مختلف بروند؛ قدرتالله هم فقط به مدرسه میرفت.همسایهمان تلویزیون داشت. یک تلویزیون بود و یک محله حسینآباد. او مخالف بود که ما برای تماشای تلویزیون به خانه همسایه برویم. دوست نداشت با پسرهای همسایه رفتوآمد داشته باشم. همسایهها همه پسر داشتند و من فقط دختر بودم. میگفت: آجی، راضی نیستم برای تماشای تلویزیون به خانه همسایه بروی. خودش هم چون تلویزیون از شاه، بیبندوباری و بیحجابی نشان میداد، اهل تماشای تلویزیون نبود.
عشقش رفتن به جبهه بود
توی خانه با برادرهایم توپبازی میکردند. خیلی اهل توی کوچه رفتن نبود؛ ولی از وقتی جنگ شروع شد، عشقش شده بود، رفتن به جبهه.وقتی میخواست برود، مادرم رضایت نمیداد.
مواظب باش قیامتت را از دست ندهی
وقتی داشت میرفت، سَرش را از پنجره مینیبوس بیرون کرد و گفت: آجی، من دارم میروم؛ ولی تو بعد از این مواظب خودت و برادرهایت باش. گفتم: چرا این حرف را میزنی؟ سرش را تکان داد و گفت: همین که بهت گفتم. مواظب باش قیامتت را از دست ندهی.۱۶ سال بیشتر نداشت؛ ولی وقتی صحبت میکرد، فکر میکردی خیلی بزرگتر است. یک بار رفت جبهه و برگشت. دفعه دوم سال ۶۰ بود که در عملیات بُستان شهید شد. آن زمان من بچه اولم را باردار بودم. وقتی بود، خیلی چیزی از رفتارش متوجه نمیشدم؛ ولی بعد از شهادتش وقتی به حرفها و کارهایش فکر میکردم، تازه میفهمیدم چه بچهای بود و چه چیزهایی میگفت.
مادرم خیلی صبوری کرد
دو سال بعد از شهادت قدرتالله، مادرم داغ برادرش را هم دید. داییام، غلامرضا مقبلی، در عملیات فاو شهید شد. قبرهایشان نزدیک به هم است. داغ فرزند و برادر و تحمل دلتنگی و اسارت برادرم حجتالله خیلی سنگین و سخت بود؛ ولی مادرم خیلی صبوری کرد. هیچ وقت لب به شکایت و ناشکری باز نکرد. همیشه ساکت و آرام این غمهای سنگین را تحمل میکرد.وقتی قدرتالله شهید شد، برادرم حجتالله صبر نکرد هفتهاش بشود؛ او هم به جبهه رفت. حجتالله متولد ۱۳۴۰ است و پسر اول خانواده. تا کلاس نهم خوانده بود که گفت: من هم باید بروم و راه برادرم را ادامه دهم.
حجتالله، ۹ سال و ۹ ماه اسیر بود
آقاحجتالله، عملیات محرم اسیر شد و بعد از ۹ سال و ۹ ماه رنج اسارت در سال ۶۸ آزاد شد و به میهن برگشت.مادرم جوانی و عمرش را در انتظار بازگشت برادرم داد. بعد از شش ماه برایش خبر آوردند که حجتالله اسیر شده است. از حسینآباد ماشین میگرفت و میرفت هلالاحمر که نامه برادرم را بگیرد. همه این سختیها را به جان میخرید تا خبری از پسرش بگیرد.
وقتی برگشت، خیلی شکسته و ضعیف شده بود
برادرم در سالهای اسارت خیلی اذیت شده بود. هنوز مشکلات و اذیتهای آن چند سال برایش مانده است. وقتی آمد، از نظر روحی و جسمی در وضعیت خوبی نبود. سوءتغذیه گرفته و خیلی شکسته و ضعیف شده بود. آن زمان نزدیک به ۲۸ سال داشت؛ ولی جثهاش شده بود اندازه یک نوجوان دهدوازدهساله. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم اثرات آن چند سال با اوست و نمیتواند درست چیزی بخورد.
در عملیات محرم اسیر شد
وقتی از خاطرههای اسارت حجتالله میپرسم، میگوید: «برادرم از خاطرههای اسارت به من و مادرم چیزی نمیگفت؛ چون میدانست طاقتش را نداریم.» برادر دیگرش، محسن نعمتی میگوید: «حجتالله و قدرتالله همیشه با هم بودند. حجتالله بعد از شهادت قدرتالله از طرف بسیج رفت جبهه و در عملیات خرمشهر شرکت کرد. چهارپنجروزی برگشت اصفهان و بعد دوباره برای عملیات محرم رفت. بعد از مدتی گفتند اسیر شده است.»
تا یک هفته دوستان و اقوام به دیدنش میآمدند
حجتالله را با بقیه آزادهها و با اتوبوس آوردند گلستانشهدا. از آنجا به بعد با خانوادهها به محلههای خودشان رفتند؛ ما هم به استقبال حجتالله رفتیم. مردم او را روی شانههایشان گذاشتند و قسمتی از راه آوردند و بعد همراه خودمان به خانه آمد. تا یک هفته مردم محل، دوستان و اقوام برای دیدنش
میآمدند.
دور تا دور آسایشگاه را توی گونی کلاغپر رفته بودند
حجتالله درباره روزهای اسارتش میگفت که یک روز نگهبانان یک رادیو در آسایشگاهشان پیدا کرده بودند. همه افراد آسایشگاه را توی گونی کرده بودند؛ به صورتی که فقط سرهایشان از گونیها بیرون بوده و با همان وضعیت، مجبورشان کرده بودند دورتادور آسایشگاه کلاغپر بروند. میگفت که آنها میوهها را خودشان میخوردند و میوههای خراب را میریختند توی سطل آشغال و میگفتند هر کسی میوه میخواهد، از توی سطل بردارد.
روزهای جمعه حتما مرا به نمازجمعه میبرد
محسن نعمتی از قدرتالله خاطره زیادی در ذهن ندارد.؛ چون وقتی او به جبهه رفته هفت سال بیشتر نداشته است؛ ولی روزهای جمعه را خیلی خوب به یاد دارد؛ آنموقع که قدرتالله با دوچرخه او را به نمازجمعه میبرده است.محسن نعمتی به توصیه همیشگی قدرتالله برای درسخواندن هم اشاره میکند و میگوید: «برادرم همیشه میگفت: برادر، کاری کنید که خون شهدا پایمال نشود و نگذارید انقلاب دست نا اهلان بیفتد.»




