گفت‌وگو با رحیم یارمحمدیان رزمنده و پدر شهیدان مهدی، مجید و مرتضی

با لب ‌تشنه شهید شد

هنوز عطر ایمان و ایثار در هوای خانه‌ای کوچک و ساده در محله حسین‌آباد، کوچه شهیدان یارمحمدیان جاری است.

تاریخ انتشار: ۱۹:۴۷ - سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
با لب ‌تشنه شهید شد

به گزارش اصفهان زیبا؛ هنوز عطر ایمان و ایثار در هوای خانه‌ای کوچک و ساده در محله حسین‌آباد، کوچه شهیدان یارمحمدیان جاری است، خانه‌ای که دیوارهایش یادگار روزهای مبارزه، جوانی‌های رفته و خاطره‌های پدری است که داغ چندین ستاره بر دل دارد.

رحیم یارمحمدیان رزمنده روزهای نبرد و پدر سه شهید است؛ مردی که نگاهش پر از روایت‌های ناگفته از پسران شهیدش، مهدی، مجید و مرتضی است؛ جوانانی که در سایه نام و غیرتشان کوچه‌ها آرام گرفتند. شنونده خاطره‌هایش می‌شوم.

نیمه‌شب از پادگان فرار کرد

به‌غیر از برادرش احمد، پسر برادر دیگرش ناصر و پسرهای خواهرش حجت‌الله و حشمت‌الله مرادی نیز شهید شده‌اند و همه از اهالی محله حسین‌آباد هستند.اول از مهدی می‌گوید؛ پسر اولش.مهدی متولد ۱۳۳۷ بود. بعد از دوره راهنمایی و هنرستان در رشته صنایع فلزی تحصیل می‌کرد. هوش و استعداد زیادی داشت. مربی ورزش بود و به بچه‌ها آموزش می‌داد. سرباز بود که امام خمینی(ره) دستور داد سربازها در پادگان‌ها نمانند. او نیمه‌شب از پادگان فرار کرد. با برادرهایش به جلسه‌های مذهبی می‌رفتند و شب‌ها روی دیوارهای کوچه و خیابان شعار می‌نوشتند.
بعد از انقلاب به خاطر علاقه‌اش عکاسی می‌کرد و عضو سپاه شد. وقتی امام دستور بازگشت به پادگان‌ها را صادر کرد، او به پادگان برگشت. وقتی من به کردستان رفتم، مهدی هم همراه من آمد.

یک‌ماه‌ونیم در محاصره بودیم

آمده بود مرخصی، می‌گفت: «سه ماه در جبهه بودیم؛ یک‌ماه‌ونیم در محاصره کامل؛ اما من لیاقت شهادت را نداشتم.» اوایل انقلاب، مسئول بررسی اوضاع و رسیدگی به پادگان و زندان شد و به کلانتری‌ها سرکشی می‌کرد. وقتی شهید شد، جمعیت زیادی برای تشییع‌جنازه‌اش آمدند.
رئیس بسیج بود و در پادگان آموزش نظامی می‌داد و در خیابان تبلیغات می‌کرد. منافقین را دستگیر و با آن‌ها صحبت می‌کرد تا ارشاد شوند. همین‌که چند کلمه‌ای با کسی صحبت می‌کرد، می‌فهمید چه‌کاره است و خط‌وخطوط فکری‌اش چیست. با آن‌ها صحبت می‌کرد تا متوجه اشتباهشان بشوند. به تبیین و تبلیغ جمهوری اسلامی ایران می‌پرداخت. توانستند چند خانه تیمی را تصرف کنند. ۱۵ شهریور سال ۶۰ وقتی می‌خواستند داخل یک خانه تیمی شوند، وقتی از روی در خانه داخل پریده بود، دو نفر پشت در ایستاده بودند. تیراندازی نکرده بود که عملیات لو نرود. با مشت آن‌ها را می‌زند. همان‌جا مشتش می‌شکند؛ ولی خانه تیمی را می‌گیرند و آنجا را پاک‌سازی می‌کنند. نماند تا دستش خوب شود، با دست شکسته رفت پادگان.

مسئول حفاظت از فرودگاه آبادان بود

فرودگاه آبادان در محاصره عراقی‌ها بود و مهدی مسئول حفاظت از آن. مهدی و نیروهایش با شجاعت و ایستادگی نگذاشتند فرودگاه به دست دشمن بیفتد. منطقه آن‌قدر شرایط بدی داشت که موادغذایی را با بالگرد برایشان می‌ریختند. تعریف می‌کرد: «تمام آن منطقه تخلیه شده بود و فقط ما در فرودگاه مانده بودیم. بعضی وقت‌ها برای تأمین غذا مجبور بودیم از منازل تخلیه‌شده غذا پیدا کنیم.»

۱۷ شهریور سال ۶۰ ترورش کردند و به شهادت رسید

مدتی دنبالش بودند تا ترورش کنند. یک بار در فلکه فرح‌آباد و یک بار در محل سپاه، تیراندازی کرده بودند؛ ولی مهدی آنجا نبود؛ تا اینکه دفعه آخر، ۱۷ شهریور سال ۶۰، یکی از منافقین می‌رود جلوی پادگان و خودش را به جای مادر مهدی معرفی می‌کند. برای مهدی پیغام می‌گذارد که شب زودتر به خانه برود. نگهبان پیغام را به مهدی می‌رساند و به آن زن می‌گوید که ساعت ۹ به خانه می‌آید. سر راهش در کوچه شهیدان یارمحمدیان کمین می‌کنند و پشت دیوار، کنار پل مخفی می‌شوند. وقتی به آنجا می‌رسد به سمتش تیراندازی می‌کنند و او را به شهادت می‌رسانند.

در جبهه اسمش را گذاشته بودند مجید عارف

مجید نیروی بدنی زیادی داشت؛ رزمی‌کار بود و قدرتمند. ۲۲ سالش بود که رفت جبهه.او پسر باخدا و مؤمنی بود. اسمش را در جبهه گذاشته بودند مجید عارف. همیشه آرزوی شهادت می‌کرد. از همان روزهای اول جنگ با برادران دیگرش به جبهه رفت.

هیچ‌وقت شروع‌کننده دعوا نبود

قبل از اینکه جنگ شروع شود، یک روز با مهدی داشتیم از کوچه رد می‌شدیم. از دور مجید را دیدم. چند نفری ایستاده بودند که با او دعوا کنند. دستانش را جلویش نگه‌داشته و گارد گرفته بود که اگر به سمتش آمدند، بتواند از خودش دفاع کند؛ ولی هیچ‌وقت شروع‌کننده دعوا نبود. در کوچه ما قومیت‌های مختلفی زندگی می‌کردند و هر کس اهل جایی بود. اختلاف‌نظر و سلیقه زیاد پیش می‌آمد. وقتی به‌سمت مجید آمدند و او دستش را بالا برد و به سمتشان رفت، همه آن‌ها پا به فرار گذاشتند؛ با اینکه هم تعداد و سنشان بیشتر بود و هم قدوقامتشان.

برای اینکه چشمش به نامحرم نیفتد همیشه سرش پایین بود

مقابل خانه ما یک سه‌راهی بود. وقتی مجید از کوچه رد شده بود هشت نفر از بچه‌ها ریخته بودند روی سرش. مجید خیلی سربه‌زیر بود و وقتی در کوچه راه می‌رفت، برای اینکه چشمش به نامحرم نیفتد، همیشه سرش پایین بود؛ آن‌ها هم از این فرصت استفاده کرده و ریخته بودند روی سرش؛ ولی او همه آن‌ها را پرت کرده بود آن‌طرف و خاک پاشیده بود توی چشمشان. پدرانشان آمدند شکایت. از آن‌ها پذیرایی کردم تا مجید بیاید. گفتم:
مجید سرش برود، دروغ نمی‌گوید. وقتی آمد و ماجرا را تعریف کرد، آن‌ها فهمیدند مقصر بچه‌های خودشان بودند.

مجید سال ۶۲ در فکه به شهادت رسید

در جبهه هم نترس و نیرومند بود. اول سرباز بود و بعد از تمام‌شدن سربازی به‌عنوان نیروی داوطلب بسیجی دوباره به جبهه رفت.
در عملیات والفجر۱ در جبهه حضور داشت و بیست‌ویکمین روز از سال ۶۲ در فکه به شهادت رسید. او در وصیت‌نامه‌اش نوشته است: خداوندا به مشتاقان و عاشقان ولایت بنگر که چگونه امید به دیدار تو دارند و در راه حراست از دینت جان‌فشانی می‌کنند. جسم و جان بی‌مقدار آن‌چنان ارزش ندارد که برای رضای تو، آن را فدا نکنم. مادر مهربانم، منتظر آمدن من نباشید که منتظر شهادتم و مبادا بر من بگریید که گریه شما باعث خوشحالی دشمنان است.

علاقه زیادی به مطالعه داشت

مرتضی عضو بسیج حسین‌آباد بود. کلاس سوم متوسطه بود که به جبهه رفت. مرتضی از همه کوچک‌تر، ولی خیلی زرنگ و فعال بود. او علاقه فراوانی به مطالعه داشت و تعداد زیادی کتاب داشت. وصیت کرده بود کتاب‌هایش را به جایی هدیه کنیم؛ ولی بعد از شهادتش تمام کتاب‌هایش را بچه‌ها و دوستانش بردند.در یکی از عملیات‌ها گفته بودند سه نفر داوطلب می‌خواهیم که روی مین‌ها بروند تا مسیر باز شود؛ مرتضی هم یکی از آن سه نفر بود. او نهم آذر در بُستان شهید شد.

مرتضی با لب‌تشنه شهید شد

دوستش در مراسم ختم مرتضی می‌گفت: «مرتضی خیلی از تشنگی کلافه می‌شد. وقتی گلوله خورد، سرش را روی زانوهایم گذاشتم گفت: تشنه‌ام. قمقمه او و خودم هیچ آبی نداشت. مرتضی چند بار یا لبان خشک و خون‌ریزی شدید، آب خواست و سرانجام شهید شد.» در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: شهید شمع تاریخ است. می‌سوزد و به زندگی دیگران حیات می‌بخشد. ای مادر عزیز، این دنیا که ما در آن زندگی می‌کنیم، مانند جلسه امتحان است؛ ولی دنیای بعدی دنیای جاودانی و عدل است. باید آن را برای خود حفظ کنیم.

نمی‌خواستم سرباز پهلوی باشم

پدر شهیدان، رحیم یارمحمدیان و راوی قصه فرزندان شهیدش، بازنشسته ذوب‌آهن است و ۸۶ سال دارد. او درباره داستان زندگی خودش می‌گوید: «17 سالم بود که ازدواج کردم. سربازی نرفتم. نمی‌خواستم سرباز پهلوی باشم. مهدی و مجید که به دنیا آمدند، مأمورها دنبالم بودند. چند بار از دستشان فرار کردم؛ اما بالاخره به رفتن مجبورم کردند.»

در پادگان غدیر دوره دیدم و رفتم کردستان

جنگ که شروع شد، در پادگان غدیر دوره دیدم و رفتم کردستان. کردستان که بودم، به بچه‌ها گفتم هر وقت درستان تمام شد، بیایید کردستان. تعطیلات که شد، همه‌شان آمدند. آنجا کاخ جوانان را تحویل من دادند. زیر آنجا مهمات زیادی گذاشته بودند. هر شب حمله بود. پشت سرمان صداوسیما بود و کاخ جوانان لب خیابان و مقابلش یک پارک قرار داشت. دشمن شب دوم آمد و داشت تدارکات می‌دید که به ما حمله کند. یکی از بچه‌های محل که معاون من بود، خبر داد که دارند خودشان را برای حمله آماده می‌کنند. به سنگرهای بالا رفتم و با دوربین آن‌ها را دیدم. آماده شدیم برای نبرد. پسرخاله‌ام نشست پشت تیربار. آن‌ها اول شروع کردند و بعد هم ما. ما بالاتر بودیم و تسلط بیشتری داشتیم.در حال مبارزه و دفاع بودیم که از پشت سر هم به ما حمله کردند. عده‌ای را هم آن‌طرف فرستادم و بالاخره در آن حمله پیروز شدیم و توانستیم تعداد زیادی از نیروهای دشمن را به هلاکت برسانیم.