به گزارش اصفهان زیبا؛ هر کسی یه اخلاقی داره. البته شاید همه اون اخلاق رو قبول نداشته باشند. ولی وقتی تبدیل به عادت شد دیگه کاری نمیشه کرد. بنده حقیر هم در ضمن عادتهای ریز و درشت و خوب و بدی که دارم دوست دارم راجع به هرچی میبینم و میشنوم اظهارنظر کنم؛ اونم به صورت کتبی، آخه کارم نوشتنه.
میدونم خیلی حوصله میخواد. حتی بعضیا بهم میگن بیکارتر از تو پیدا نمیشه. بهم میگن تو که این همه مینویسی تا حالا کجا رو گرفتی؟ اصلا کی به حرفت گوش میده؟ میگن با این همه ورقه که سیاه کردی، نیمکیلو پنیر هم بهت نمیدن، ولی این حرفها تو گوش من نرفته و نخواهد رفت. به هر حال من هم مسئولیتی دارم، تعهدی دارم، باید نظر بدم، انتقاد کنم، پیشنهاد بدم، بلکه یه جایی مؤثر واقع بشه و گرهی از گرهها باز بشه.
همینطور که با این افکار داشتم شرق و غرب اتاقم را طی میکردم، چشمتون روز بد نبینه یک دفعه پام به یک کارتون گیر کرد و سکندری رفتم تو در اتاق و سر پر از افکارم خورد به دستگیره در.
بعد از چند دقیقه که کمیحالم جا اومد سراغ اون کارتون بیصاحب مونده رفتم دیدم بهبه، از ماست که بر ماست. حدس بزنید چی توی اون کارتون بود که یک نویسنده را سرنگون کرد. بله داخل اون جعبه مقوایی (معروف به کارتون) بود پر از مقالهها و نوشتههای حقیر در سالهای گذشته؛ مقالههایی حاوی صدها پیشنهاد و انتقاد و ایراد و غیره با اینکه اون مقالهها دو بار به صورت معنوی و مادی سرم را به زمین و آسمان کوبیده بود، ولی باز هم اونها رو دوست داشتم.
بیاختیار کنار اون کارتون نشستم و رفتم تو خاطرات و از لای اوراق خاک گرفته یکی را بیرون کشیدم و شروع کردم به خوندن. بالاش نوشته بود «بیایید برای جوانان کار پیدا کنیم»، یادمه این مطلب رو برای یک هفتهنامه فرستاده بودم. به نظرم مطلب خوبی بود، به آخرش که رسیدم دستخط سردبیر را دیدم که نوشته بود «خوبست، اما موضوع روز نیست، از چاپ آن معذوریم.»
بعد، دستی بردم و ازته کارتن مقاله دیگهای بیرون کشیدم. کاغذش کمی زرد شده بود، اما نوشتههاش قابل خوندن بود، عنوان این یکی، «تأثیر سازندگی بر فرهنگ جامعه» بود، خودم یادم رفته بود چی توش نوشتم، شروع کردم به خوندن، هنوز چند سطری بیشتر نخونده بودم که یادم اومد در صفحه اول یه روزنامه چاپ شده بود، ولی هیچ بازخوردی از تاثیرش، یادم نیومد.
داشتم به سرنوشت بقیه مطالب چاپ شده و نشده فکر میکردم که برق رفت و منو از این سفر در تونل زمان خارج کرد.
کارتن مقالات را برداشتم ببرم انباری، خیلی سنگین بود، شاید حدود ۱۰، ۲۰ کیلو وزنش بود. کارتن را به هر زحمتی بود برداشتم در همین حین یک صدای آشنا و گوشخراش از تو کوچه بلند شد، بله درست حدس زدید. خودش بود، صدای ماشین بازیافت.
رانندهاش از پشت بلندگو داد میزد، آهن… شیشه… دفتر… کاغذ… میخریم. همینطور که کارتن مقالات تو بغلم بود با خودم گفتم: کاغذ؟ آره گفت کاغذا رو میخره… خوبه صداش
کنم.
اما مگه حاصل سالها زحمت و قلمفرسایی رو کیلویی چند میخره؟ اصلا مگه فکر را میشه کیلویی فروخت؟ آیا پول این کاغذا جبران اینهمه فکر و یک عمر نوشتن را میده؟ ولی بالاخره خودم رو راضی کردم که ببرم بفروشم.
پیش خودم گفتم، برای این حرفها که گوش شنوایی پیدانشد، ما هم که از این راه دنبال نون نبودیم، بگذار لااقل یکی از فروش کاغذاش نون بخوره.















