شهید محمدجواد عسگری به روایت پدرش

مادرش راضی به شهادتش شد

بعضی‌ها آمدنشان، بودنشان، حتی رفتنشان هم بوی آرامش می‌دهد. محمدجواد از همان جنس آدم‌هایی بود که خدا در نگاهشان عشق را حک می‌کند و در دلشان شوق خدمت به خلق را می‌نشاند.

تاریخ انتشار: ۱۲:۵۸ - سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
مادرش راضی به شهادتش شد

به گزارش اصفهان زیبا؛ بعضی‌ها آمدنشان، بودنشان، حتی رفتنشان هم بوی آرامش می‌دهد. محمدجواد از همان جنس آدم‌هایی بود که خدا در نگاهشان عشق را حک می‌کند و در دلشان شوق خدمت به خلق را می‌نشاند. بیست سال بیشتر نداشت؛ اما گویی یک عمر عاشقی و مردانگی را در دل زندگی‌ کوتاهش جا داده بود. پدرش، حجت‌الاسلام علی‌اکبر عسگری، با چشمانی که میان داغ و افتخار گره خورده‌اند، برایمان از پسری می‌گوید که سهم زمین از او کم بود و سهم آسمان زیاد.

دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد

محمدجواد اولین فرزندم بود و متولد تیرماه ۱۳۸۴. هر دو پسرم در مدرسه دولتی درس خواندند. محمد جواد دبستانش را در سپاهان‌شهر خواند و بعد که آمدیم اصفهان در مدرسه شهید جعفریان درسش را ادامه داد و بعد در مدرسه هاشمی رفسنجانی راهنمایی و دبیرستان را تمام کرد. دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد. دانشگاه آزاد هم امسال ثبت‌نام کرده بود که در مقطع کاردانی ادامه دهد که قبل از آزمون به شهادت رسید.

به کارهای عملیاتی علاقه داشت

تابستان‌ها به کلاس زبان، فوتبال و قرآن می‌رفت. فوتبالش خیلی خوب بود و مرتب به باشگاه می‌رفت. از ۱۴سالگی وارد بسیج شد. علاقه‌مند به مباحث بسیج و کارهای عملیاتی بود. همین علاقه باعث شد که وارد سپاه شود.

بسیار خوش‌قلب و مهربان بود

بچه خیلی باحیا، متواضع، بسیار خوش‌قلب و مهربان بود و زبانزد فامیل در این صفات. دو سال آخر مرتب این طرف و آن طرف بود. به شهرهای مختلف می‌رفت و چندماهی از خانه دور بود؛ ولی کلا در خانه ما یک فضای صمیمی حاکم بود. گاهی اوقات من و دو پسرم باهم در خانه فوتبال بازی می‌کردیم. با اینکه بزرگ شده بود وقتی با برادر کوچکش بازی‌ می‌کردم، محمدجواد هم به جمعمان اضافه می‌شد. از پدر شهید درباره نحوه تربیت فرزندانش می‌‌پرسم. می‌گوید: من طلبه هستم و در حوزه نمایندگی ولی فقیه در منابع طبیعی مسئولیت دارم. همیشه سعی می‌کردم مباحث دینی را در تربیت بچه‌ها به آن‌ها آموزش دهم و آن‌ها را با اهل بیت آشنا کنم.

خودم هم از ۱۵سالگی عضو بسیج شدم و چند سال فرمانده پایگاه بسیج بودم. الان هم به عنوان فرمانده پایگاه بسیج اداره کل منابع طبیعی در حال فعالیتم. چون خودم در این وادی بودم و علاقه‌مند، همیشه محمدجواد را هم تشویق می‌کردم که در این مسیر قدم بگذارد. دوست داشتم با حضور در این برنامه‌ها اجتماعی شود و هم اینکه بتواند خدمتی به جامعه‌ کرده و گره‌ای از کار مردم و انقلاب باز کند. (باز تأکید می‌کند) خودم خیلی تشویقش می‌کردم که این راه را انتخاب کند؛ از همان اول، با رفتن به کلاس‌های دینی و قرآنی، تأکیدم به مسجدرفتنش و همراهی خودم. تمام اینها عاملی شد تا او هم به این مسائل علاقه‌مند شود.

ایشان همیشه همراه و یک بچه استثنایی در این قضیه بود. برادرش هم همینطور است؛ ولی محمدجواد خیلی در این مسائل قوی بود.دوستان و همکارانش از فعال‌بودنش می‌گفتند. از اینکه در کارش آدم بسیار پیگیری بود و روز و شب نمی‌شناخت. یک ماه پیش از مشهد به سمت اصفهان برمی‌گشتیم. ایشان رانندگی می‌کرد. یک‌سره از مشهد تا اصفهان را رانندگی کرد. گفتم چرا اینقدر عجله داری؟ گفت: شب گشت دارم، باید زود برگردیم که به برنامه گشت و بسیج برسم. گفتم خسته‌ای! ولی همان شب غروب که رسیدیم رفت گشت.

فکرش را نمی‌کردیم که اینقدر زود از پیش ما برود

وقتی به مشهد می‌رفتیم معمولا رسممان این بود که وقتی به حرم می‌رویم، خیلی زیارت را طولانی نکنیم. دوست داشتم بچه‌ها از مباحث فرهنگی که در حرم مطهر برگزار می‌شود هم استفاده کنند. همیشه سه نفری با هم می رفتیم و در برنامه‌های حرم شرکت می‌کردیم. بچه‌ها هم همیشه همراه بودند. هر سال با هم با ماشین شخصی می‌رفتیم مشهد و برمی‌گشتیم. خیلی جو معنوی و خوبی داشتیم. فکرش را هم نمی‌کردیم که ایشان اینقدر زود قرار است از پیش ما برود.

همیشه به مادرش می‌گفت دعا کند تا شهید شود

همیشه به مادرش می‌گفت و اصرار می‌کرد که دعا کند شهید شود. با مادرش روز غدیر رفتیم گلستان شهدا. مادرش سر قبر شهید خرازی گفته بود که چون پسرم اصرار بر شهادت دارد من هم راضی هستم به شهادتش. شب قبل از شهادت، چند ساعت آمده بود مرخصی. مادرش این رضایت را به محمدجواد گفته بود. محمدجواد هم پیام داده بود که شما فقط دعا کن‌. روز سه‌شنبه ۲۷ خرداد شهید شد.گاهی اوقات تا صبح نمی‌آمد. مرتب در گشت، جلسات و حوزه بسیج بود. همیشه خوش‌اخلاق و خنده‌رو بود. بسیج حوزه ۱۲ بقیة‌الله خوراسگان فعالیت می‌کرد. منزل پدربزرگش آنجا بود و محمدجواد هم رفت آنجا و فعالیتش را شروع کرد.

این آخرین دیدار من و محمدجواد بود

به من خبر دادند که محمدجواد بیمارستان است و دچار سوختگی شدید شده. من رفتم بیمارستان و آخرین بار آنجا دیدمش. چند ساعتی در بیمارستان هنوز زنده بود؛ ولی بیهوش. دستگاه به ایشان وصل بود و این آخرین دیدار من با محمدجواد بود. بعد به مادرش هم خبر دادیم که بیاید. مادرش زن بسیار صبوری است. چون خودش رضایت به شهادتش داده بود، خیلی بی‌تابی نکرد.(مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد) مادرش راضی شده بود به شهادتش؛ ولی من از ایشان گله کردم که چرا خیلی زود، راضی به شهادت ایشان شدید. اگر بود بیشتر به کشور و اسلام خدمت می‌کرد. البته محمدجواد همیشه به من هم می‌گفت که برایم دعا کنید شهید شوم؛ ولی من جدی نمی‌گرفتم و صحبتش را می‌انداختم توی شوخی و می‌گفتم، حالا که وقت جنگ نیست که شما شهید بشوی؛ ولی باز محمدجواد اصرار می‌کرد و می‌گفت که حالا شما دعا کنید و به مادرش بیشتر اصرار می‌کرد.من تا بعد از شهادتش خبر نداشتم که مادرش رضایت داده است و می‌گویم شاید اگر رضایت نداده بودید، هنوز شهادت ایشان امضا نمی‌شد.

شب آخر خودم او را به محل کارش رساندم

از حاج‌آقا عسگری درباره روز خاکسپاری محمد جواد می‌پرسم. می‌گوید: بالاخره داغ فرزند برای پدر و مادر خیلی سخت است. باید پاره تنمان را به خاک می‌سپردیم؛ ولی مراسم تشییع محمدجواد و بقیه شهدا یک مراسم استثنایی شد؛ آن هم در زمان جنگ. جنگ هنوز تمام نشده بود. جمعه ۳۰ خردادماه مراسم تشییع از مصلا تا گلستان شهدا انجام شد. جمعیت عظیمی آمده بود. اقوام و دوستان در کنار ما بودند و ما واقعا افتخار می‌کردیم که فرزندمان در این راه شهید شده و اینکه مردممان این طور حق‌شناسانه در این مراسم شرکت کردند. این برایمان افتخار بزرگی بود.

هر لحظه او را کنار خودمان احساس می‌کنیم

محمدجواد به ظاهر کنار ما نیست؛ ولی ما هر لحظه او را کنار خودمان احساس می‌کنیم. همه شهیدان زنده‌اند و در کنار ما هستند. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا به گلستان شهدا می‌رویم و چندساعتی سر مزارش هستیم. همین باعث آرامش ما می‌شود. در این مدت اقوام و دوستان خیلی خواب شهید را دیده‌اند و معمولا در اکثر خواب‌ها می‌گویند این شهدا همه در کنار هم در جای خوب و سرسبزی هستند و خوشحال از اینکه آنجا در کنار هم‌اند. هنوز برای ازدواج اقدام نکرده بود و خیلی میلی به ازدواج نداشت. هر وقت من می‌گفتم بابا می‌خواهم برایت زن بگیرم، حرف را عوض می‌کرد. اصلا در این وادی نبود.

سر مزارش که می‌روم حس می‌کنم آنجا نشسته است

از حرف‌های پدرپسری این بیست سال می‌پرسم. می‌گوید: محمدجواد بیشتر دلش می‌خواست در نظام پیشرفت کند و مؤثر باشد. درجات و رتبه‌ها را بالا برود تا بتواند بهتر خدمت کند به جامعه. من هم توصیه‌هایی به ایشان داشتم که باید حضور مؤثری در جامعه داشته باشی. سرباز خالص برای آقا باشی و به آقا کمک کنی. در این موارد خیلی با هم صحبت می‌کردیم.

از حال و هوای مزار شهید می‌پرسم و اولین حرف‌هایش با شهید. می‌گوید: وقتی سر مزارش می‌روم حس می‌کنم آنجا نشسته است و به او سلام می‌کنم. زیارت می‌خوانم و سوره یس و الرحمن. می‌نشینم سر قبر و با ایشان احوال‌پرسی می‌کنم.

محمدجواد همیشه برادر کوچکش را همراهی می‌کرد

پدر شهید درباره دلتنگی‌های برادر کوچک می‌گوید: برادرش هنوز در حال و هوای بچگی است؛ ولی بعضی مواقع بهانه‌اش را می‌گیرد. خیلی با هم صمیمی بودند. وقتی خانه بود همیشه با برادرش بازی می‌کرد و با هم باشگاه می‌رفتند. پسر کوچکم فوتسال و کشتی کار می‌کند. محمدجواد همیشه برادر کوچکش را همراهی می‌کرد.