روایت یک پسر آسمانی

مناجاتی که خبر شهادت را نوید داد

شب مهمانی خانوادگی بود. سفره شام هنوز جمع نشده بود که صدای زنگ، در خانه پیچید. پسر محمدجواد آرام در گوش پدربزرگش گفت: مهمان داریم. بیایند پایین یا بروند طبقه بالا خانه خودمان؟ پچ‌پچ او را شنیدم و گفتم: بیایند پایین.

تاریخ انتشار: ۱۳:۲۶ - سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
مناجاتی که خبر شهادت را نوید داد

به گزارش اصفهان زیبا؛ شب مهمانی خانوادگی بود. سفره شام هنوز جمع نشده بود که صدای زنگ، در خانه پیچید. پسر محمدجواد آرام در گوش پدربزرگش گفت: مهمان داریم. بیایند پایین یا بروند طبقه بالا خانه خودمان؟ پچ‌پچ او را شنیدم و گفتم: بیایند پایین.

با ورود چند خانم و آقا به خانه، رنگ و بوی مهمانی عوض شد. سکوتی سنگین خانه را فراگرفت. چند نفر از نیروهای سپاه وارد شدند. انگار قلبم پیش از زبان آن‌ها خبر را شنیده بود. اشک‌هایم جاری شد. به آن‌ها گفتم: «فقط به من بگویید چیزی از او مانده یا نه.»

پایان دل‌شوره‌های این چند روز من، همان لحظه رقم خورد.

مهری تنظیفیان، مادر شهید محمدجواد رحمانیان که حرف می‌زند، هر کلمه‌اش قطره‌ای از دریای صبر است؛ با صدایی آرام و پرصلابت و چشمانی پر از نور خاطره و امید روایت می‌کند: «پسرم، متولد ۲۱مرداد ۱۳۶۳، کودکی آرام، مهربان و سرشار از محبت بود؛ خونگرم، دوست‌داشتنی و بسیار باهوش. نه‌تنها آرام و خوش‌اخلاق بود؛ بلکه از همان کودکی احساس مسئولیت بالایی داشت. من شاغل بودم و پدرش در جبهه؛ اما محمدجواد همیشه کمک‌دست من بود. به خواهر و برادر کوچک‌ترش می‌گفت مامان شاغل است، باید باهم کارهای خانه را تقسیم کنیم.

در آستانه نوجوانی، بیشتر کارهای خانه به عهده او بود. با دقت و مهارت کار می‌کرد و حتی گاهی که می‌گفت جلوی فامیل به من کار نگو، به او می‌گفتم خوب است بقیه هم ببینند که تو برای پدر و مادرت کمک‌حال و وظیفه‌شناس هستی. تا بچه‌های آن‌ها هم از تو یاد بگیرند و به پدر و مادرشان کمک کنند.

محمدجواد با محبتش، حتی کسانی را که همه طرد کرده بودند، به خود جذب می‌کرد. در همه کارهای خوب از دیگران سبقت می‌گرفت. در نوجوانی همراه پدرش به برق‌کشی می‌رفت و هر کاری را با شوق و دقتی مثال‌زدنی یاد می‌گرفت. بدون کلاس‌رفتن، مهارت‌هایی چون گچ‌کاری، برق‌کشی، سرامیک‌کاری، دیوارچینی، آشپزی و شنا را آموخت و بیشتر کارهای ساختمانی خانه سه‌طبقه‌مان را خودش با کیفیتی عالی انجام داد.

وقتی مادر سخن می‌گوید، صدا و کلماتش پیوندی از بغض و افتخار است؛ تلخ و شیرین. انگار می‌خواهد هم عشق به فرزند را حفظ کند و هم اقتدایش به حضرت زینب را.
ادامه می‌دهد: همیشه از من می‌خواست بر کارش نظارت کنم و اشکالاتش را بگویم. من هم اشکالاتش را می‌گفتم؛ چون می‌خواستم هر بار بهتر از قبل باشد.

هنر این است که بچه‌ها را به مسجد بیاوریم

روحیه مذهبی و اجتماعی‌اش از کودکی شکل گرفت. مکبر مسجد بود و در راهپیمایی‌ها و برنامه‌های مذهبی حضوری فعال داشت. عاشق شرکت در روضه حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
بود. با عشق و سلیقه خاص سفره حضرت رقیه(س) را می‌آراست، برای بچه‌ها با شوق از زندگی ایشان می‌گفت و حتی کاردستی می‌ساخت تا شمع‌ها دست کوچکشان را نسوزاند. حالا، دختر خودش نیز سرنوشتی شبیه حضرت رقیه پیدا کرده است.

خانم تنظیفیان با صدایی آرام و دلی طوفانی می‌گوید: وقتی محمدجواد فرمانده پایگاه بسیج مسجدالفتاح شد، با برنامه‌های متنوع، نوجوانان را به مسجد جذب کرد. برای کودکان، اسباب‌بازی و سرگرمی فراهم می‌کرد. آن‌قدر محبوب شده بود که وقتی فرمانده جدیدی آمد، بچه‌ها به نشانه اعتراض در جلسه حاضر نشدند. می‌گفت: هنر این است که بچه‌ها را به مسجد بیاوریم؛ وگرنه سالمندان خودشان راه مسجد را بلدند.پس از گرفتن لیسانس مهندسی برق، به سپاه پاسداران پیوست و هرگز از جزئیات و ماهیت کارش چیزی برایمان نمی‌گفت.

وقتی مادر حرف می‌زند، بغض در کلماتش موج می‌زند؛ ولی باصلابت می‌گوید: در ۲۳سالگی، زمانی که با من درباره درس‌های دانشگاه و در خصوص ازدواج صحبت می‌کرد، حدس زدم که تمایل دارد ازدواج کند؛ اما خجالت می‌کشد بگوید. با خانواده‌ای آشنا برای خواستگاری قرار گذاشتم و وقتی موضوع را گفتم تعجب کرد؛ اما پذیرفت و درنهایت پسندید و ازدواج کرد.
روز خواستگاری به همسرش گفت: اگر توان همسر شهیدبودن را داری، این ازدواج را قبول کن. حتی ماشین عروس را گل نزد و خودش به دنبال عروس از آرایشگاه نرفت. زندگی مشترک را ساده و اسلامی در طبقه بالای خانه پدرش آغاز کردند. برای خانمش همسری دلسوز بود، یاور بود و پرستار مهربان روزهای بیماری‌اش. حتی در روزهای زندگی جدید، همواره از مسئولیت‌های اجتماعی و خانوادگی که پذیرفته بود، غافل نمی‌شد.

محمدجواد همسری دلسوز و پدری عاشق برای فرزندانش بود. شانزده سال زندگی مشترک داشتند و صاحب دو فرزند شدند: محمدرضا ۱۵ساله و ملیکای ۸ماهه.
مادر می‌گوید: دو سه سال پیش به من گفت مادر من یک آرزو دارم برایم دعا کن. گفتم آرزویت را بگو. گفت اگر بگویم ناراحت می‌شوی. اصرار کردم بگوید. وقتی آرزویش را گفت به گریه افتادم و به‌شدت ناراحت شدم. گفت خودت اصرار کردی بگویم.

صدای پدر را شنید و آرام شد

او پس از حمله رژیم صهیونیستی به ایران در ۲۳ خرداد، به آماده‌باش رفت و من از این قضیه بی‌خبر بودم.

حرف‌های مادر روایتی است از اشک و افتخار و ادامه می‌دهد: در همین چند شب، در یک مهمانی که فامیل‌ها دور هم بودیم، صدای مناجات امیرالمؤمنین از گوشی یکی از مهمانان بلند شد. همه به دنبال صاحب گوشی می‌گشتند؛ خیلی عجیب بود صدای مناجات از گوشی من پخش می‌شد؛ درحالی‌که من هیچ‌وقت آن را دانلود نکرده بودم.
مادر می‌گوید در این شرایط جنگی من این صدا را نشانه‌ای دانستم و نگران و مضطرب بودم و از آن لحظه، هر کس را می‌دیدم، می‌گفتم: رزمندگان را دعا کنید، محمدجواد را دعا کنید.

مادر با نگاهی مصمم و لبخندی تلخ و شیرین می‌گوید: فقط یک‌بار در این مدت آماده‌باش با من تماس گرفت. خیلی قربان‌صدقه‌اش رفتم و گفتم فدای صدات بشوم مادر، دلم می‌خواهد برایم حرف بزنی؛ ولی می‌ترسم ردیابی شوی و زود خداحافظ کردیم.

دلم می‌خواست برای آخرین بار با او وداع کنم

دو ساعت قبل از شهادتش در تاریخ 27 خرداد با همسرش تماس گرفت، با پسرش هم صحبت کرد و گفت: تو دیگر مرد شدی، می‌خواهم دو امانت به تو بسپارم. سفارش مادر و خواهرش را کرد و با دختر کوچکش ملیکا نیز صحبت کرد؛ او صدای پدر را شنید و آرام شد؛ ولی بعد مدام گریه کرده بود و در گوشی موبایل به دنبال پدر می‌گشت.
دوستانش می‌گفتند پس ‌از این تماس، محمدجواد در محل کار بسیار گریه کرده و دل‌تنگ خانواده شده بود.

وقتی مادر حرف می‌زند، کلماتش نه‌تنها یادآور گذشته‌اند؛ بلکه هر جمله‌اش پُر از بغض و غرور است و می‌گوید: پس از شهادتش، بسیاری از مردم آمدند و گفتند محمدجواد خانه یا وسایلشان را تعمیر کرده بود و قسم داده بود که به ما نگوید. حتی فردی گفت: خانه‌ام را بازسازی کرد و من برایش دعا کردم هرچه می‌خواهد خدا به او بدهد و او گفته بود فقط یک آرزو دارم؛ شهادت.
در زمان تهاجم رژیم صهیونیستی به ایران شش روز بود او را ندیده بودم و او به آماده‌باش رفته بود و بعد هم خبر شهادتش رسید. هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند پیکرش را ببینیم؛ دلم می‌خواست برای آخرین بار با او وداع کنم.
همان‌گونه که دو هفته پیش به همسرش گفته بود، آرام در کنار مزار شهید حاج حسین خرازی آرمید.
پدرش، حاج‌آقا علی‌اکبر رحمانیان، خواب دید مزارش غرق گل‌هایی است که در دنیا مانندش را ندیده است. چند روز بعد، چند غریبه به مزار آمدند و گفتند خواب مشابهی دیده‌اند و پس از جست‌وجو، به زیارت مزار محمدجواد آمده‌اند.

مادر صدایش نرم، ولی سرشار از مقاومت و امید است و هنوز حضور محمدجواد را در زندگی حس می‌کند و می‌گوید: محمدجواد همیشه از بچه‌ها می‌خواست نمازشان را اول وقت بخوانند و درسشان را با جدیت ادامه دهند تا کشور از نظر علم و ایمان قوی باشد.

خانم تنظیفیان با اشاره به تشییع پیکر مطهر پسرش می‌گوید: حضور گسترده مردم نه‌تنها نشان‌دهنده پیوند ناگسستنی ملت با شهیدان بود؛ بلکه پیام روشن و یکپارچه‌ای از افتخار و سربلندی ایران به جهانیان ارسال کرد. هر قدم از این جمعیت پرشور، گویی فریادی بود علیه ظلم و ستم رژیم صهیونیستی که هنوز جرئت و تاب مقاومت این ملت را ندارد. حضوری که نشان داد هیچ قدرتی نمی‌تواند اراده ملتی که برای حفظ عزت و هویت خود ایستاده است را بشکند.

در سایه این حضور پرشور مردم و بدرقه باشکوه پیکر مطهر شهید محمدجواد رحمانیان تا گلستان شهدای اصفهان، او به آرامش ابدی رسید؛ درحالی‌که قلب میلیون‌ها نفر باعزت و غرور برای همیشه به یاد او و همه شهیدان و وطن خواهد تپید.