آخر ماه است و میدانم ته حساب آقای خانه جز برای خرجهای ضروری پولی نمانده. در فریزر را باز میکنم. یک تکه سینه مرغ در کشوی پایینی چشمک میزند.
خبر شهادت آقامصطفی را که برایش آوردند، روی طاقچه بودم. کاش دست داشتم تا شب و روز توی سرم میزدم. کاش دهان داشتم تا ضجه میزدم و مویه میکردم برای غربت آقامصطفی توی کشور غریب. ولی ایشان نه ضجهمویه کردند و نه حتی پیش علمای نجف قطره اشکی ریختند.