به گزارش اصفهان زیبا؛ یک دست لباس سیاه برای هرکدامشان برداشته و میانِ بقچه پیچیده بودم.
چند تکه نان هم لقمهپیچ گذاشته بودم بغل تخممرغ و سیبزمینیهای آبپز توی کیف. بطریهای آب را داده بودم دستشان و راه افتادیم سمت اتوبوس.
توی راه، بچهها ذکر صلوات برداشته بودند و همراه مداح شور گرفته بودند. برق چشمهای نمدارشان توی تاریکی خوب پیدا بود.
وقتی که رسیدیم، یکراست حرم رفتیم. غبارنتکانده راهی شدیم. وقت نشد آداب زیارت را بهجا آوریم. آنقدر هول شده بودم که زیرانداز فراموشم شد.
زهرا و زینب و معصومه روی زمین ولو شدهاند تا خستگی راه را به در کنند. نفسکشیدن در کنار آقا، به خاکی شدنشان میارزد. تمام مسیر تشییع، پوستر سرِ دست گرفته بودند و با جمعیت، جلو عقب میشدند.
دیشب که از ذوق پلک روی هم نگذاشتند. صبح هم، گرما و شلوغی را به جان خریدند تا با شهید جمهورشان وداع بگویند.
کمکم دارد وقت رفتن میرسد. ریههایم را از عطر رضا پر کردهام. این سفر یکروزه دارد نفسهای آخرش را میکشد. دلم را سنجاق کردم به چفیهای که تبرک شد به تابوت خادمالرضا.
سفرت به سلامت خادمالرضا! شفاعتمان دیگر پای خودت.
دیروز که حاجآقا بالای منبر نشست و حرف زد، دخترها یک گوشه نشسته بودند به حال خودشان.
هرکدام داشتند از آنچه شنیده بودند برای هم میگفتند. سخنران، از مظلومیتِ سید میگفت. از فراغتی که اصلا جایی در اوقات روزانهاش نداشته است. برای کارهای روی زمین مانده وقت و بیوقت در نظرش، معنایی نداشتهاست. مگر میشود سودایی جز مردم در سر داشت و اینگونه ازخودگذشته بود.
روحانی عمامه را روی سرش جابهجا کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد. حتم دارم بغض راه گلویش را بسته بود.
چشمم به عمامه بود و داشتم جنگلهای ورزقان را وجببهوجب میگشتم. بلکه تصویر سید را با آن عمامه سیاه و قبای خاکی در آن لحظه شهادتش تصور کنم.
گفت هموغمش رسیدگی به درد مردم بوده است و لا غیر. چه چوبها که از لای چرخ کارخانهها برنداشته و مایه رونقشان شده است تا کمر هیچ پدری دیگر، از غصه خم نشود و اشکهای قایمکی و دور از چشم، هیچ مادری را پیش بچههای یتیمش از خجالت آب نکند.
هر چه میشنیدم بیشتر معنای مغتَنم، برایم ملموس میشد. داشتم خوش به سعادتت حوالهشان میکردم که مداح بلندگو به دست شد. با «حسینحسین» شور گرفت تا رسید به امام رضای غریب. «هر که دارد هوس مشهدالرضا بسمالله» که توی مسجد پیچید، همهمه شد.
چیزی درون سینهام خود را به در و دیوار میزد. اشکها بیامان، روی گونههایم سُر خوردند. دخترها آمدند بغل گوشم و اصرار کردند که ما هم برویم. دلم بیاذن پر کشید پای پنجره پولاد، ولی پای رفتن نبود برگشت. آخر با چه پولی برویم. صورتم را زیر چادر فرو بردم تا هقهقم را بپوشانم.
– یا غریبالغربا! دل این دخترها را خودت آرام کن!
روضه تمام شد. مسجد از جمعیت خالی شد. چشم گرداندم طرف دخترها؛ خانم حاجآقا جلو آمد. با آن لبخند همیشگی صدایم زد.
– بانی جور شده! حاجآقا اسم شما و دختراتون رو بهعنوان بسیجی نوشتن؛ میتونین باهامون بیاین؟
بغض، گلوله شد توی گلویم. هیچ نگفتم. فقط سری به نشانه تأیید تکان دادم و دخترها را صدا کردم.