سرتیپ دوم مجتبی شیروانیان از پسر شهیدش ابوالفضل، اولین شهید مدافع حرم اصفهان می گوید

شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم

او سرتیپ دوم پاسدار، مجتبی شیروانیان؛ پدر شهید مدافع حرم است و آقا ابوالفضل، پسرش، اولین‌شهید مدافع حرم شهر اصفهان.

تاریخ انتشار: ۱۲:۲۰ - سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم

به گزارش اصفهان زیبا؛ او سرتیپ دوم پاسدار، مجتبی شیروانیان؛ پدر شهید مدافع حرم است و آقا ابوالفضل، پسرش، اولین‌شهید مدافع حرم شهر اصفهان.

سرتیپ دوم شیروانیان نیز از رزمندگان و دلاورمردان هشت سال دفاع‌مقدس بوده است و از سال ۶۰ تا پایان جنگ در مناطق عملیاتی سیستان‌‌وبلوچستان، جنوب و غرب جوانی‌اش را برای دفاع از دین و کشور پشت سر گذاشته. حالا او بازنشسته سپاه است و آخرین مسئولیتش مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع‌مقدس و مقاومت استان اصفهان بوده. شنونده خاطره‌های شهید ابوالفضل شیروانیان از زبان پدرش می‌شویم.

شب عید قربان به دنیا آمد

ابوالفضل در ۲۸ شهریور ۱۳۶۲ به دنیا آمد. آن زمان من در منطقه سیستان‌وبلوچستان خدمت می‌کردم. قسمت شد به سفر حج بروم. همسرم به‌خاطر شرایط بارداری نتوانست بیاید. وقتی برگشتم، فهمیدم ابوالفضل شب عید قربان به دنیا آمده است.

نامش را ابوالفضل گذاشتیم به یاد مدافع حرم اهل‌بیت

قبل از تولدش در فکر انتخاب اسم بودم. به نام ابوالفضل فکر می‌کردم. می‌خواستم مانند حضرت ابوالفضل، مدافع حرم اهل‌بیت بوده و روحیه شجاعت و جوانمردی داشته باشد.
وقتی از ساختمان اداری سپاه زاهدان بیرون آمدم، یکی از دوستان را دیدم، اسمش ابوالفضل بود. چشمم که به برچسب اسمش افتاد، برایم نشانه‌ای شد که نامش را حتما ابوالفضل بگذاریم.

مکبر نمازخانه مجتمع محل زندگی‌مان شد

مدتی بعد از پذیرش قطعنامه، قرار شد از جنوب به دانشکده فرماندهی سپاه در اصفهان بیایم. این شد که با خانواده به اصفهان آمدیم.
مجتمع محل زندگی‌مان نمازخانه داشت. ابوالفضل مکبر آنجا شد. بعد از مدتی بچه‌های هم‌سن‌وسالش هم برای این کار داوطلب شدند. مدیریت و برنامه‌ریزی اینکه چه کسی و برای چه نمازی مکبر باشد، برعهده ابوالفضل بود. او از بچگی در فضای فرهنگی مسجد بزرگ و تربیت شد.
دبستانش را در مدرسه آیت‌الله خامنه‌ای خواند و راهنمایی را در خیابان حافظ ادامه داد. هوش زیادی داشت. رشته ریاضی‌فیزیک را آورد؛ ولی به‌خاطر علاقه به کارهای فنی، در هنرستان و رشته اتومکانیک درسش را ادامه داد.

در یکی از یگان‌های مهندسی سپاه مشغول به کار شد

یک دوره تخصصی در آموزشگاهی تحت لیسانس یک شرکت آلمانی دید و در موضوع‌های مکانیک مهارت زیادی پیدا کرد. از جهت فنی مثل فردی بود که کارشناسی‌ارشد این رشته را دارد. یکی از یگان‌های مهندسی سپاه از ایشان دعوت به همکاری کرد. وارد سپاه شد و خیلی زود در آن مجموعه رشد کرد.

خیلی از دستگاه‌های از رده‌خارج را دوباره به چرخه کار بازگرداند

کارهایی را که انجام‌دادنش سخت بود و زمین ‌مانده بود، داوطلبانه انجام می‌داد. آن زمان ماهی ۲۰۰هزار تومان حقوق می‌گرفت. مجموعه‌های بیرون به ایشان حقوق دومیلیون تومان را پیشنهاد داده بودند؛ اما او این پیشنهاد را نپذیرفت. می‌دانست حقوق سپاه کم است؛ ولی برکتش زیاد. در مدتی که آنجا بود، خیلی از دستگاه‌هایی را که می‌خواستند از رده‌ خارج کنند و بفروشند، ایشان بازسازی و به سازمان مهندسی سپاه اضافه کرد.

یک پسر سه‌ونیم‌ساله داشت

اواخر سال ۹۱ چند روزی به سوریه رفتم. وقتی برگشتم، هنوز از راه نرسیده، از حال‌وهوای آنجا پرسید. نگذاشت فردا برایش بگویم. چون همکار بود، می‌شد یک‌سری مسائل را برایش گفت. همان وقت پرسید: چطور می‌شود من هم بروم؟
آن زمان هنوز رفتن بچه‌ها علنی نشده بود. گفتم: اگر قسمتت باشد، این اتفاق می‌افتد. همین‌طور هم شد و از او دعوت شد برای رفتن. خیلی خوشحال بود. مرحله اول حدود ۳۵ روز رفت سوریه. متأهل بود و یک پسربچه سه‌ونیم‌ساله داشت. وقتی آمد مرخصی، به او پیشنهاد داده بودند که می‌تواند خانواده‌اش را هم با خودش ببرد. با من مشورت کرد. به او گفتم: در این شرایط صلاح نیست خانواده را ببری.

فقط آمده بود کارهایش را سامان دهد

در این فاصله فقط آمده بود سبک‌بال شود و کارهای عقب‌مانده را انجام دهد. وصیت‌نامه‌اش را نوشت و سفارش‌هایی را که داشت، انجام داد؛ مواردی را هم شخصا برای من نوشته بود که بعد از شهادتش انجام دهم.

شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم

وقتی برای مرحله دوم فراخوان شد، لحظه رفتن شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم. این چهره برایم آشنا بود. سال‌ها قبل، در جنگ تحمیلی هشت‌ساله ازاین‌دست چهره‌ها زیاد دیده بودم.
خانمش به او گفته بود: مهدی کوچک است، کمی بیشتر بمان و بعد برو. قبول نکرده و توصیه‌ها و صحبت‌هایی از شهدا برایش گفته بود تا او را متقاعد کند.

می‌دانست که شهید می‌شود

قبل از رفتن گفته بود این بار که بروم، زود برمی‌گردم. می‌دانست که شهید می‌شود. برای همسر، پسرش، مادر، مادربزرگ و خاله‌هایش بلیت گرفته بود؛ ده، یازده‌نفری می‌شدند. آن‌ها را راهی مشهد کرد. نمی‌خواست خودش برود. گفت: شاید فراخوان شوم و جا بمانم. با اصرار من راهی شد؛ ولی دو روز بیشتر نمانده بود. گفت: من فیضم را گرفتم. با اتوبوس برگشت تا برای رفتن آماده باشد.

حوری سوم و شهادتی که وعده داده شد

شب قبل از بازگشتش خوابی دیده بود. در خواب، دو نفر از دوستان شهیدش با سه حوری به سمتش آمده بودند. پرسیده بود: این‌ها کی هستند؟ گفته بودند: هریک از این حوریان متعلق به یکی از ماست.
پرسیده بود: پس حوری سوم؟ گفته بودند: این برای توست. منتظرت هستیم که بیایی پیش ما. دست حوری را در دستش گذاشته بودند که از خواب پریده بود. صورتش خیس عرق شده و به همسرش گفته بود: هنوز گرمای دستش را در دستم حس می‌کنم.

می‌خواست بعد از نبودنش خانواده‌اش در آسایش باشند

حدود دو سالی بود در منزلشان ساکن شده بودند؛ ولی هنوز نتوانسته بود برای آشپزخانه کابینت تهیه کند. می‌گفت: الان شرایطش را ندارم. وقتی از مشهد برگشت، گفت: یک نفر بود سراغ داشتید برای ساخت کابینت… هنوز حرفش تمام نشده بود که فهمیدم چه چیزی می‌خواهد بگوید. طی یک هفته و قبل از بازگشت همسرش کابینت‌ها آماده شد؛ خانه را هم خودش تمیز کرد. می‌خواست بعد از نبودنش تا جایی که می‌شود، خانواده‌اش در آسایش نسبی باشند.

در نگاه آخر، فقط به یاد وداع علی‌اکبر افتادم

رفتم دنبالش تا برسانمش ترمینال. دیر آمد پایین. صورتش خیس عرق بود. ایستاده بود تا لوله آب زیر ظرف‌شویی را درست کند. رسیدیم ترمینال کاوه. نم بارانی می‌آمد. هرچه می‌آمدیم پیاده شویم برای بدرقه‌اش، مانع می‌شد. پسرش روی زانوی مادرش خوابش برده بود. گفت: شما پیاده نشوید. من هم هرچه آمدم پیاده شوم جلوی در ایستاده بود و می‌گفت: نمی‌خواهد؛ سرما می‌خورید. می‌خواست سوار اتوبوس شود، پیاده شدم و به طرفش رفتم. برگشت به سمتم و نگاهمان در هم گره خورد. آن لحظه فقط به یاد واقعه عاشورا و وداع علی‌اکبر و امام‌حسین(ع) افتادم. فهمیدم که ابوالفضل قرار است این بار به خواسته‌اش برسد. وقتی نبود، همیشه موقع رفتن به خانه‌شان در این فکر بودم که روزی باید این مسیر را برای دادن خبر شهادتش طی کنم.

ما را همین روزها می‌آورند

۱۴ روز از رفتنش می‌گذشت. روز قبل از شهادتش، روز جمعه، آخرین صحبت‌ها را با ما کرد. به همسرش گفت: ما را همین روزها می‌آورند. به من هم گفت: همین روزها ما را یک جورایی می‌آورند. ما آن لحظه متوجه صحبتش نشدیم. خودش می‌دانست که شهادتش نزدیک است.

تا کسی خودش از خدا نخواهد شهادت نصیبش نمی‌شود

ابوالفضل مسئول محور مهندسی بود. در راه بازگشت از منطقه، به همراهش می‌گوید: نماز را بخوانیم و برویم. نزدیک مقر بودند؛ ولی می‌گوید: نماز اول‌وقت را به تأخیر نیندازیم. نماز که تمام می‌شود، تعقیبات و ذکرهایش را می‌گوید. کمی طول می‌کشد. هم‌رزمش برمی‌گردد و نگاهش می‌کند تا ببیند نمازش تمام شده است یا نه. ابوالفضل بی‌مقدمه به او می‌گوید: تا کسی خودش از خدا نخواهد، شهادت نصیبش نمی‌شود.
پیاده در حال بازگشت به مقر بودند که تیراندازی می‌شود. سینه‌خیز می‌خوابند روی زمین. کمی از شدت تیراندازی کم می‌شود. هم‌رزمش می‌گوید: چه خوب شد که سریع خوابیدیم روی زمین؛ ولی جوابی از ابوالفضل نمی‌آید. ابوالفضل به حالت سجده روی زمین افتاده بوده و جراحتی نداشته است. وقتی او را بلند می‌کند، خون از زیر کلاه ‌پشمی‌اش جاری می‌شود. تک‌تیرانداز سرش را نشانه رفته بود. تا قبل از شهادت، هم‌رزمش چند بار دیده بود که ابوالفضل دستش را به نشانه ادب برای کسی بر سینه می‌گذارد و ادای احترام می‌کند. سال ۹۲ به شهادت رسید.

ارادت خاصی به حضرت‌زینب(س) داشت

علاقه و ارادت خاصی به حضرت‌زهرا(س) و حضرت‌زینب‌(س) داشت. در مراسم عزاداری هیئت فدائیان اسلام شرکت می‌کرد. از من فاصله می‌گرفت تا در دید من نباشد و راحت‌تر عزاداری کند.
رفته بود غذای هیئت را بیاورد. خودش دست‌تنها، همه دیگ‌ها را بالا گذاشته بود. در راه برگشت ماشینش خراب شده بود. با او تماس گرفتیم؛ ولی اصلا نگفت ماشینش خراب شده است.

باغ لیمو و پیروزی رزمندگان

در آخر از آقای شیروانیان می‌خواهم به یکی از خاطره‌های سال‌های حضورش در جبهه اشاره کند. می‌گوید: «برای عملیات فتح‌المبین از سیستان‌وبلوچستان با قطار عازم جبهه شدیم. شب سروصدایی از کوپه کناری آمد. علت را پرسیدیم. یکی از رزمنده‌ها خواب دیده بود که همه بچه‌ها پشت در بزرگی ایستاده‌اند تا داخل شوند. در باز شده بود و همه رفته بودند توی باغ میوه‌ای و بعد در نبرد با دشمن پیروز شده بودند. خوابش تعبیر شد. عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بتوانیم بیرونشان کنیم. برای خودشان با گِل، میز و نیمکت هم درست کرده بودند. چند روز بعد در عملیات فتح‌المبین، پیروز شدیم و منطقه آزاد شد. در راه رزمندگان از یک باغ لیموی تلخ گذشته بودند.