شهید محمود تاج‌الدین به روایت برادر

زیر لب قرآن خواند و آسمانی شد

در روزگاری که آسمان این سرزمین هر صبح با صدای آژیر و هر شب با صدای انفجار بیدار می‌شد، جوانانی بودند که در دل آتش، بوی بهار را می‌جستند؛ نه از جنس افسانه که از گوشت و خون، از کوچه‌های همین شهر، با دل‌هایی پر از ایمان و نگاهی دوخته به افق‌های دور.

تاریخ انتشار: ۱۲:۳۰ - سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
زیر لب قرآن خواند و آسمانی شد

به گزارش اصفهان زیبا؛ در روزگاری که آسمان این سرزمین هر صبح با صدای آژیر و هر شب با صدای انفجار بیدار می‌شد، جوانانی بودند که در دل آتش، بوی بهار را می‌جستند؛ نه از جنس افسانه که از گوشت و خون، از کوچه‌های همین شهر، با دل‌هایی پر از ایمان و نگاهی دوخته به افق‌های دور.

یکی از آنان، شهید محمود تاج‌الدین بود؛ پسری از نسل آفتاب که در هیاهوی انقلاب بزرگ شد، در کوچه‌های خاکی شعار نوشت، در محراب شب با خدای خویش نجوا کرد و سرانجام در میدان نبرد، شهادت را به آغوش کشید. این روایت، قصه مردی است که دنیا را کوچک دید، دل به بی‌نهایت سپرد و در 20سالگی راه آسمان را یافت؛ به نقل از برادری که سایه‌به‌سایه با او زیسته و خود نیز روزهای جوانی‌اش را برای تأمین خون و امداد به مجروحان، در کنار رزمندگان گذرانده و امروز خاطره‌هایش را چون گنجی در دل نگه‌ داشته است.

علی تاج‌الدین در کنار دو برادر خود غلام و محمود ماه‌ها در جبهه حضور داشته است. همسر ایشان خانم مریم تاج‌الدین نیز از این معرکه دور نبوده و پابه‌پای دیگر امدادگران، پرستار روزهای جنگ بوده و ۳۶ ماه از عمر جوانی‌اش را با آنان زندگی کرده است. پای صحبت‌های آقای علی تاج‌الدین می‌نشینیم و با تمام وجود شنونده خاطره‌هایش می‌شویم.

مادرم می‌گفت نماز شب محمود ترک نمی‌شد

متولد ۱۳۳۹ هستم. رشته تحصیلی‌ام علوم آزمایشگاهی بود و در این سال‌ها تکنیسین آزمایشگاه بیمارستان صدوقی و مدیر پشتیبانی بیمارستان امیرالمؤمنین بنیاد جانبازان، بوده‌ام و حالا بازنشسته هستم.

محمود متولد ۱۳۴۱ بود و دو سال از من کوچک‌تر. ما شش دختر بودیم و سه پسر. محمود فرزند ششم خانواده بود و بچه خیلی باهوش و درس‌خوان. احترام زیادی به پدر و مادرم می‌گذاشت و خیلی به نماز اول‌وقت اهمیت می‌داد. همیشه در مسجد بود و کارهای فرهنگی انجام می‌داد؛ مسئول کتابخانه مسجد هم شده بود. یکی از خصوصیات بارزش نماز شب خواندنش بود. با اینکه سنش از ما کمتر بود، مادرم تعریف می‌کرد که شب‌ها نماز شبش ترک نمی‌شد.

هم‌رشته بودیم و در یک مدرسه درس می‌خواندیم

در دبستان شیخ‌بهایی خیابان شریف‌واقفی درس خواند و راهنمایی را در مدرسه حاتم‌بیک گذراند. رشته شیمی هنرستان رازی قبول شد. هم‌رشته بودیم و من هم در همان مدرسه درس می‌خواندم. بعد از گرفتن دیپلم در امتحان کنکور شرکت کرد. خیلی درس‌خوان بود و جزو شاگرداول‌ها.
می‌خندد و می‌گوید: برعکس من که کمی بازیگوش بودم، او خیلی درس‌خوان بود. اهل ورزش و فوتبال هم بود؛ ولی به درس خیلی اهمیت می‌داد.

رتبه دوم رشته شیمی استان شد

در کنکور قبول شد و رتبه دوم رشته شیمی در استان؛ ولی به‌خاطر انقلاب‌فرهنگی دانشگاه‌ها تعطیل شدند و او وارد مسائل انقلاب شد. یکی از انقلابی‌های محل بود و چندین بار موردتعقیب قرار گرفت. با دوستانش قرار می‌گذاشتند و هر جا تظاهرات بود، شرکت می‌کردند. یک‌بار ناجی (نظامی و سرکوب‌کننده انقلابیون) توی محل دنبالش گذاشته بود. چندنفری از انقلابیون به ناجی حمله کرده بودند و دنبالشان می‌گشت. محمود توانسته بود از دستش فرار کند؛ اما یکی از دوستانش مجبور شده بود ۲۴ ساعت در یک مغازه خیاطی قایم شود تا مأمورها بروند.

با فرغون رنگ و وسیله می‌بردند و روی دیوارها شعار می‌نوشتند

محمود خیلی شجاع و جسور بود. بعضی وقت‌ها مادرم از او می‌خواست برای تظاهرات نرود؛ ولی او زیر بار نمی‌رفت. هر وقت می‌خواستیم سراغش را بگیریم، می‌گفتند منزل آیت‌الله خادمی است. همیشه آنجا فعالیت می‌کرد. دوستی داشت به نام محمد عسگری‌فر، بچه سیچون بود و خطاط. هم‌کلاسی بودند. با فرغون رنگ و وسیله می‌بردند و روی دیوارها شعارنویسی می‌کردند. هنوز روی چند دیوار قدیمی محل شعارهایشان به‌یادگار مانده است. عسگری‌فر قبل از اخوی در عملیات بیت‌المقدس شهید شد.

من استقلالی بودم و محمود پرسپولیسی

اختلاف سنی ما کم بود و به‌رغم دوستی و محبت زیادی که به هم داشتیم، دعواهای کودکانه هم می‌کردیم. هر دو فوتبالی بودیم؛ من طرف‌دار تیم تاج (استقلال فعلی) بودم و محمود پرسپولیسی. همیشه سر این دو تیم با هم بحث می‌کردیم. یک‌بار این‌قدر بحثمان بالا گرفت که پدرم هر دومان را از خانه بیرون کرد و گفت: بروید بیرون دعوا کنید.

لحظه شهادت قرآن خواند

کلاس قرائت قرآن شرکت می‌کرد و صوت خیلی خوبی داشت. انس زیادی به قرآن داشت. زمان شهادت محمود، فرمانده‌شان، شهید اصغر صفایی، بالای سرش بود. می‌گفت: وقتی خودم را به او رساندم و سرش را روی پایم گذاشتم، دیدم زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. گوشم را که نزدیک بردم، داشت قرآن می‌خواند.
پیکرش را در جوی خشکی می‌گذارد و کوله‌پشتی‌اش را برای نشان، بالای جوی تا موقع برگشت بتوانند پیدایش کنند و بَرَش گردانند.

وقتی کاری را برای خدا می‌کرد نمی‌گذاشت کسی بفهمد

قبل از شهادتش، سه بار مجروح شد. مرحله اول در عملیات بیت‌المقدس، جاده اهوازخرمشهر؛ بار دوم در فتح خرمشهر؛ در عملیات رمضان هم مجروح شد. هر بار مدتی برای درمان می‌آمد و دوباره برمی‌گشت جبهه.

شوهرخواهرم، شهید محمدحسین قصری، کارمند ذوب‌آهن بود. تخصصش جوشکاری حرفه‌ای بود و جزو نیروهای پشتیبانی. بر اثر اصابت ترکش به گردن شهید شد. محمود وقتی فهمید ایشان شهید شده، آمد اصفهان.

مدتی نتوانسته بود حمام کند. از من خواست کمکش کنم. دیدم به ‌اندازه یک ‌کف‌دست گوشت داخل رانش خالی شده است؛ ترکش‌ خورده بود. برای درمان به یکی از شهرهای شمال رفته و هنوز کامل خوب نشده، برگشته بود اصفهان. مجروحیتش را از همه پنهان می‌کرد. کار همیشگی‌اش بود. وقتی کاری را برای خدا می‌کرد، نمی‌گذاشت کسی بفهمد.

به همسرم گفته بود نگذار من را به اصفهان بفرستند

مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس، همسرم که از طرف هلال‌احمر به منطقه اعزام شده بود، محمود را زخمی در بیمارستان دیده بود. محمود به ایشان گفته بود که از دکتر بخواهد او را به اصفهان نفرستد. می‌خواست دوباره به منطقه برگردد. زخمی بود؛ ولی مشتاق برگشت به منطقه.

با همان چفیه در عملیات محرم شهید شد

همسرم یک چفیه دور گردنش انداخته بود. محمود آن را به یادگار از ایشان گرفته و با همان چفیه در عملیات محرم شهید شده بود. آن زمان، من در بیمارستان صدوقی بودم و رشته کاری‌ام آزمایشگاه بود. دو هفته قبل از عملیات اعزام می‌شدیم منطقه. در اورژانس‌ها وظیفه تأمین خون، آماده‌سازی و تزریق را برعهده داشتیم.

از فرمانده‌شان به اصرار مجوز گرفت که به جبهه برود

محمود رزمی بود. هیچ‌وقت از کار اداری خوشش نمی‌آمد. بعد از اینکه عضو سپاه شد، دوره‌های متعدد نظامی را طی کرد. مسئولیتش طرح و برنامه بود؛ ولی ازآنجاکه فرد پشت‌میزنشینی نبود، از فرمانده‌شان به اصرار مجوز گرفت که به جبهه برود. اهل رزم بود و نبرد. رفت و در لشکر امام‌حسین(ع) مشغول شد.

هیچ‌وقت زیر بار ازدواج نرفت

وقتی من با دخترعمویم ازدواج کردم، مادرم به محمود گفت: بعد از برادَرت نوبت توست. خندید و گفت: بگذار ما کربلا را بگیریم؛ بعد می‌رویم فلسطین، آنجا با یک دختر لبنانی ازدواج می‌کنم. هیچ‌وقت زیر بار ازدواج نرفت. در مراسم چهلم دامادمان، به او گفتم: الان وقت این است که مراقب چهار بچه قدونیم‌قد خواهرمان باشیم. گفت: این‌ها همه‌اش بهانه است. ما سه تا برادریم؛ باید همیشه یکی از ما در جبهه باشد. محمود همیشه در جبهه بود.

غلام در عملیات خیبر مجروح شد

برادرم آقاغلام هم در جبهه حضور داشت. ۱۷ سالش بود که ازدواج کرد. در مخابرات سپاه مشغول به کار بود. کردستان، جنوب، هرجا مأموریتی بود، می‌رفت. در چند عملیات هم شرکت کرد. بی‌سیمچی یکی از فرمانده گردان‌ها بود که در عملیات خیبر مجروح شد و موج انفجار او را گرفت. مدتی تحت درمان بود و به‌خاطر مشکل اعصاب و روان دیگر نتوانست به جبهه برود. حالا بهتر شده، ولی هنوز سردردهای شدیدی می‌گیرد و این یادگار جنگ هنوز برایش مانده است.

محمود در عملیات محرم سال ۶۱ شهید شد

۴۰ روز بعد از عملیات رمضان و در مرحله سوم عملیات محرم، با سمت فرمانده گروهانی در تپه‌های ۱۵۷، منطقه عین‌خوش به شهادت رسید. تیر مستقیم دشمن به شانه‌اش خورده و از طرف دیگر بیرون ‌آمده بود. ۱۸ آبان ۶۱ بود و محمود تازه‌ وارد ۲۰سالگی شده بود. او با شهدای ۲۵ آبان تشییع و به خاک سپرده شد.

نوشته بود مواظب باش کارت برای خدا باشد و ریا نشود

من هم مثل محمود همیشه در مسجد محل فعال بودم؛ آن‌قدر که همسرم به شوخی می‌گفت: شب‌ها هم همان‌جا بمان. برادرم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: مواظب باش کارت برای خدا باشد و ریا نشود. خیلی به حجاب در وصیت‌نامه‌اش تأکید کرده بود.

یکی از دوستانش برای مراسم چهلم آمده بود سر مزارش. می‌گفت: من تا الان نمی‌دانستم که آقامحمود در سپاه است. محمود همیشه به‌جای لباس سبز، لباس خاکی می‌پوشید؛ حتی از طرف حاج‌حسین خرازی هم یک‌بار تذکر گرفته بود؛ ولی می‌گفت: اگر لباس سبز بپوشم، ممکن است وقتی در جمع بسیجیان هستم، آن‌ها حساب دیگری رویم بکنند و من را غرور بگیرد. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته بود: من یک بسیجی‌ام.

پیشنهاد داد عضویت در سپاه را دنبال کنم

بعد از سربازی، هم در گزینش سپاه قبول شدم و هم بنیاد مستضعفان. وقتی با محمود مشورت کردم، گفت: برادر بیا سپاه. زمان جنگ ۹ ماه مدیر داخلی بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و چند ماهی هم در آزمایشگاه. حدود ۲۴ ماه در منطقه حضور داشتم. به علت موقعیت کاری، توفیق مجروحیت و شهادت را پیدا نکردم.

هنوز موهای صورتش درنیامده بود ولی خیلی مرد شده بود

صحنه‌های زیادی از شهادت رزمنده‌ها دیدم و خاطره‌های فراوانی از آن روزها در ذهنم مانده است. دشمن پادگان حبیب‌اللهی اهواز را زده بود. مجروح‌ها را آوردند بیمارستان شهید بقایی. یکی از مجروحان یک نوجوان ده، هفده‌ساله بود. هنوز موهای صورتش درنیامده بود؛ ولی خیلی مرد شده بود. باوجود قطع‌شدن هر دو دستش که فقط به یک گوشت بند بود، به‌جای دادوفریاد، فقط به یاد علم‌دار کربلا می‌گفت: یا ابوالفضل. او محکم و استوار می‌گفت: یا ابوالفضل و بقیه اشک می‌ریختند.