به گزارش اصفهان زیبا؛ جانباز است و چند سالی میشود که ترکشی به یادگار از روزهای گذشت و ایثار، کنار کلیهاش جا خوش کرده است، ترکشی که هنوز با حرکتی سریع و فشاری به پهلویش خودی نشان میدهد و چند روز او را درگیر میکند. او حبیبالله سلطانی است؛ رزمنده روزهای مقاومت و برادر شهید رمضانعلی سلطانی.
هر دویمان باهم جبهه بودیم
متولد سال ۴۷ است. پدرش عبدالله بود و کارگر بنا. او میگوید: «در خانواده سه دختر بودیم و پنج پسر. تا سوم راهنمایی خوانده بودم که رفتم جبهه. بعد از جنگ درسم را ادامه دادم و حالا فوقدیپلم رشته مکانیک دارم. مادرم اجازه نمیداد بروم. میگفت: برادرت جبهه است؛ تو دیگر نرو. ولی من قبول نکردم. از سال ۶۲ به جبهه رفتم. گردان یامهدی(عج) بودم. آن زمان رمضانعلی هم جبهه بود. طوری با هم هماهنگ میکردیم که مرخصیهایمان باهم باشد و بتوانیم هم را ببینیم.
من را آورد عقب که سنگرمان را زدند
در عملیات کربلای۵ من بیسیمچی گروهان بودم. برادرم به فرمانده ما گفت که من را عقب بیاورد. خندید و گفت: «این بچه لوس مادرم است.» این را که گفت من را برگرداندند عقب. هنوز یک خاکریز بیشتر نیامده بودم که بهنام فرهمند و مصطفی کفعمی رفتند جای ما و یک خمپاره آمد توی سنگر. به رمضانعلی نگاه کردم و گفتم: حالا دلت خنک شد که آنها شهید شدند و تو من را آوردی عقب؟ دفعه بعد که باهم آمدیم مرخصی و دوباره برگشتیم، شهید شد. من همان موقع در خط بودم؛ ولی او را ندیدم.
سال ۶۵ در شلمچه شهید شد
برادرم شهید رمضانعلی سلطانی متولد سال ۴۶ بود و یک سالی از من بزرگتر. تا کلاس پنجم، ششم خواند و رفت دنبال پدرم بنایی. با شروع جنگ نیز عازم جبهه شد. سنش کم بود. دست بُرد توی شناسنامهاش تا بتواند برود. از سال ۶۱ که رفت جبهه تا هجدهم بهمن سال ۶۵ که در شلمچه شهید شد، مرتب جبهه بود و در قسمت ادوات مشغول.
ما شهدا بردیم؛ وای به حال شما
بعد از جنگ، یکشب خوابش را دیدم. وسط بازار مسجدجمعه به هم رسیدیم. به او گفتم: رمضان چه خبر؟ گفت: ما زدیم و گرفت. ما شهدا بردیم؛ وای به حال شما. پوستتان را آنطرف میکَنند.
همینطور که باهم قدم میزدیم، رفقایی را که شهید شده بودند، میدیدم؛ یکی دست نداشت و یکی پا. با آنها احوالپرسی میکردیم و میرفتیم؛ تا اینکه رسیدیم به یک معبر. رمضانعلی گفت: ازاینجا جلوتر نیا. اینجا جای ماست. شما حق نداری بیایی. خداحافظی کرد و دوباره جمله قبلیاش را سهمرتبه تکرار کرد: ما زدیم و گرفت. ما شهدا بردیم؛ وای به حال شما. پوستتان را آنطرف میکَنند.
بغض راه گلویش را میبندد و بهسختی ادامه میدهد و میگوید: حالا هرچه میروم سر قبرش میگویم تو جای من را گرفتی. تو من را آوردی عقب و خودت شهید شدی. باید آنجا شفاعت من را بکنی. اگر من را نیاورده بودی عقب همانجا من هم شهید شده بودم.
خاطرههایی که هیچوقت فراموش نمیشوند
خانواده بعد از شهادت رمضانعلی دیگر نمیگذاشتند من به جبهه بروم. بعدازاینکه من را بهزور برگرداندند و برایم معافی گرفتند، دوباره رفتم جبهه و تا سال ۶۷ که قطعنامه قبول شد، آنجا بودم. آنجا همهاش خاطره بود.
عملیات کربلای۵ یکی از گردانها شیمیایی شد. گفتند باید عقبنشینی کنید. خیلی شهید دادیم. هنگام عقبنشینی تانکهای عراقی دنبالمان بودند. بعضی از بچهها با تمام وجود ایستادند. افرادی که فکرش را هم نمیکردیم؛ بچههای لوتیمسلک و بامرام. ایستادند و تا صبح آرپیجی زدند و دفاع کردند. هنوز که هنوز است سالگرد آن ماجرا که میشود، دهم دیماه هر سال، مرور خاطرههایش اعصابم را بههم میریزد و سردرد میگیرم. طاقت هیچ صدایی را ندارم. چند روزی کلافهام.
یک سهراهی بود. یک تیربار عراقی از آنجا بچههای ما را میزد؛ شب قبل هم یک گردان را زمینگیر کرده بود. یکی از بچهها به نام آقای شاکری که اصلا ادعایی نداشت و به ظاهرش نمیخورد، خیلی شجاعانه گفت: سرش را گرم کنید؛ من میزَنَمش. بچهها ۵۰ متر آنطرفتر تیر زدند تا حواس تیربارچی را پرت کنند. رفت جلو و با آرپیجی سنگر دشمن را زد. آن شب، دیگر هیچکس او را ندید. مفقودالاثر شد.
همه عاشقانه هوای هم را داشتند
آنجا همه عاشقانه سر این کلاس نشسته بودند. یکلحظه کفشت را درمیآوردی، نبود. ده دقیقه بعد میدیدی کفشهایت واکسخورده مقابلت قرار دارد. لباست را اگر برای حمام درمیآوردی میبردند؛ میشستند و اتوکرده برایت برمیگرداندند. برای توزیع غذا و ساخت سنگر همه پشتبهپشت هم باهم کمک میکردند. بدون هیچ منتی بهجای هم ساعتها نگهبانی میدادند. بچههای ما همه به عشق شهادت میآمدند و عراقیها از ترس جانشان دفاع میکردند؛ همین تفاوت باعث پیروزی ما بود.
دو نفرمان مجروح شدیم و یک نفر شهید
سال ۶۷ در کردستان عراق مجروح شدم. من بیسیمچی گروهان بودم. بهخاطر شرایط مسیر با قاطر، آذوقه و غذا میآوردند. دشمن با خمپاره قاطر را زد. آقای عموآقایی، فرمانده ما که از بچههای خوراسگان بود، گفت: با دو نفر دیگر بروید غذا و یخها را بیاورید. داشتیم غذاها را میبردیم که یک خمپاره ۶۰ خورد کنارمان. دو نفرمان مجروح و یک نفر شهید شد.
موقعیت سختی بود؛ ولی برای رفتن به آنجا التماس میکردند
یادم هست اولینباری که به جبهه رفتم ما را بردند فاو. جایی بود که به آن پَد میگفتند. مثل نوک خودکار، خیلی باریک بود و در تیررس دشمن. هر گروه از بچهها باید ۲۴ ساعت در آنجا میماندند. فقط به اندازه چهار نفر فضا داشت. هیچ سایهبان و وسیلهای هم نمیتوانستند با خود ببرند؛ مگر یک مقداری آب که آنهم بعد از چند ساعت در آن دما آبجوش میشد. موقعیت سختی بود؛ ولی بچهها برای رفتن به آنجا التماس میکردند و از هم پیشی میگرفتند. صحنههای عجیبی بود. تیر خورده بود توی کتفش؛ میگفتیم برو عقب. میگفت: نه، میتوانم که یک قمقمه آب یا یک خشاب برایتان پر کنم. چفیه میآورد و عرق بچهها را پاک میکرد و آب روی سرشان میریخت.















