شهید سید محمد خلیفه‌سلطانی به روایت مادر

زنده ماند تا شهید شود

گاهی وقت‌ها بعضی نام‌ها فقط یک اسم روی سنگ مزار نیستند؛ خاطره‌ای هستند که هنوز در خانه‌ای، در کوچه‌ای و در دل مادری زنده است. قصهٔ شهدا را نمی‌شود فقط با تاریخ و تقویم تعریف کرد؛ باید نشست و شنید از زبان کسی که سال‌ها با لبخندشان زندگی کرده و با داغشان پیر شده است.

تاریخ انتشار: ۱۵:۴۱ - سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
زنده ماند تا شهید شود

به گزارش اصفهان زیبا؛ گاهی وقت‌ها بعضی نام‌ها فقط یک اسم روی سنگ مزار نیستند؛ خاطره‌ای هستند که هنوز در خانه‌ای، در کوچه‌ای و در دل مادری زنده است. قصهٔ شهدا را نمی‌شود فقط با تاریخ و تقویم تعریف کرد؛ باید نشست و شنید از زبان کسی که سال‌ها با لبخندشان زندگی کرده و با داغشان پیر شده است.

سید محمد خلیفه‌سلطانی یکی از همان قصه‌هاست؛ جوانی که زندگی‌اش شبیه خیلی از نوجوان‌های این شهر بود: مدرسه، ورزش، کمک به پدر در کار، شوخی با خواهر و برادرها… اما دلش زودتر از سنش بزرگ شد. جنگ که آمد، او هم قامت بست و رفت و در هجده‌سالگی، در عملیات چزابه پر کشید و در گلستان‌شهدا آرام گرفت.

امروز مادرش، خانم مولادوست، از او می‌گوید؛ با صدایی که هم پر از غرور است و هم پر از دلتنگی. روایت او مثل ورق‌زدن دفترچه‌ای قدیمی است؛ دفتری پر از خاطره‌های یک نوجوان مهربان، باهوش و پرتلاش که جای خالی‌اش هنوز در خانه احساس می‌شود. این قصه، فقط قصه یک شهید نیست؛ قصه مادری است که سال‌هاست میان اشک و لبخند، یاد فرزندش را زنده نگه‌داشته.

همیشه شاگرداول بود

سید محمد سال ۴۱ به دنیا آمد و پسر دومم بود. او اخلاق بسیار خوبی داشت. بچه بسیار بامحبت و مهربانی بود و ازنظر هوش و استعداد بسیار عالی. از وقتی به مدرسه رفت، همیشه شاگرداول بود و نمره‌های عالی می‌گرفت. عکسش را جزو نفرات برتر در روزنامه چاپ کردند. راهنمایی را در مدرسه حاتم‌بیک درس خواند. تازه رفته بود دبیرستان که جنگ شروع شد و رفت جبهه.

برایم هم پدر بود و هم دوست و رفیق

پدرش در کار قطعات یدکی ماشین بود. سید محمد و برادرهایش هم در کار پدرشان مشغول شدند. هر سه پسرم هم‌ درس می‌خواندند و هم در کار پدر کمک می‌کردند. سید محمد استعداد زیادی در کار فنی داشت و در این حرفه خیلی موفق بود. در محیط کار همه دوستش داشتند. وقتی شهید شد، همه کارگرها برایش گریه می‌کردند و ناراحت بودند.

یکی از آن‌ها خیلی گریه می‌کرد؛ وقتی از او پرسیده بودند چرا این‌قدر بی‌تابی می‌کنی؟ گفته بود: من پدرم را خیلی زود از دست دادم و یتیم شدم. سید محمد جای پدر، دوست و رفیق، همه‌چیز را برای من گرفته بود. شما نمی‌دانید او چه انسانی بود.

در همه کارها پیشتاز بود

در همه کارها پیشتاز بود. اهل ورزش بود و به زورخانه می‌رفت و کشتی می‌گرفت. پسرعمویش بعد از شهادتش می‌گفت: وقتی در زورخانه می‌تابید، قدوبالایش انسان را به یاد حضرت‌ابوالفضل(ع) می‌انداخت. هرجا می‌رفت، نفر اول بود. در ورزش هم خیلی استعداد داشت. قبل از انقلاب با خواهر و برادرهایش فعالیت انقلابی داشتند و باهم به تظاهرات می‌رفتند. فامیل و آشنایان همه دوستش داشتند و هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای همه انجام می‌داد. سن زیادی نداشت؛ ولی خیلی باوجود بود. می‌رفت توی هیئت محل. هیئت که تمام می‌شد، آستین‌هایش را بالا می‌زد و همه ظرف‌ها را می‌شست.

قرار بود بماند تا شهید شود

ده، دوازده سالش بود. یک روز در مسیر رفتن به سر کار ماشینی با دو سرنشین مرد سوارش می‌کند. آن‌ها او را به‌جای خلوتی می‌برند. آن دو نفر پیاده و مشغول صحبت می‌شوند که چاقویی دستشان می‌بیند.

سید محمد در آن لحظه از خدا کمک می‌خواهد. یک‌مرتبه موتورسواری از آنجا رد می‌شود. سید محمد پنجره ماشین را پایین می‌آورد و با دستش لباس فرد موتورسوار را می‌گیرد و به او می‌گوید که او را سوار کند و نجاتش دهد. بالاخره از دست آن‌ها نجات پیدا می‌کند. دفعات دیگری هم خدا او را از مرگ و بیماری نجات داد؛ تا اینکه روزی برای خودش او را انتخاب کند و شهید شود.

خدا عمر دوباره به او داد

بچه که بود، مریضی سختی گرفت. کسی باور نمی‌کرد زنده بماند. هیچ‌کس نمی‌فهمید چه مشکلی دارد. خیلی لاغر و ضعیف شده بود و دکتر گفت باید بستری شود. پیش یک دکتر سنتی رفتیم. کمی بهتر شد؛ ولی بعد از چند روز دوباره حالش بد شد. هنوز هوا گرگ‌ومیش بود که او را بردم بیمارستان. دکتر دو تا آمپول برایش داد.

گفت: این دو آمپول را بزنید. اگر خوب نشد، دیگر امیدی به ماندنش نداشته باشید. آمپول اول را زدم و آوردمش خانه گذاشتمش زیر کرسی. خیلی بی‌تابی کردم و به ائمه(ع) متوسل شدم. آن‌قدر حالش بد بود که می‌گفتند بمیرد راحت‌تر می‌شود؛ ولی خداوند دعا و اشک‌های من را بی‌جواب نگذاشت و با همان آمپول اول عمر دوباره به او داد. آمپول دوم را چند سال یادگاری نگه‌ داشته بودم. یک‌بار هم توی حمام، شامپو در چشمش ترکیده بود. خدا آن مرتبه هم به خیر گذراند برای چشمش اتفاقی نیفتاد.

علاقه زیادی به حیوانات داشت

خیلی دل‌رحم بود و علاقه زیادی به حیوانات داشت. ماشین زده بود به یک سگ. سگ را برده بود داروخانه و برای زخم‌هایش دارو گرفته بود. چند روز مراقبش بود؛ تا اینکه مداوایش کرد. علاقه زیادی به پرنده‌ها داشت و اتاقش پر از قفس پرنده بود؛ یک آکواریوم بزرگ ماهی هم داشت، با چند مرغ توی حیاط. حواسش به همه آن‌ها بود.

هفته‌ای یک‌بار سر کار نمی‌رفت و قفس کبوترها و مرغ‌ها را تمیز می‌کرد. یک ژیان داشت. می‌رفت ۵۰، ۶۰ کیلو ارزن و غذا می‌گرفت و برای یک هفته‌شان می‌گذاشت.
باغچه‌های خانه ما پر از گل بود. خودش تخم گل‌ها را می‌خرید و می‌کاشت. آن‌قدر باغچه سرسبز و پر از گل بود که آن‌طرف باغچه پیدا نبود. بعد از شهادتش خیلی از پرنده‌هایش مردند. همه حیواناتش را با قفسی که خودش ساخته بود، دادیم
بردند.

در چزابه به شهادت رسید

جنگ که شروع شد، یک سالی دنبال این بود که به جبهه برود؛ ولی به‌خاطر سن کمش قبول نمی‌کردند. خیلی بی‌تابی می‌کرد و ناراحت بود؛ تا اینکه بالاخره قبولش کردند و سال ۶۰، در چزابه شهید شد. آن زمان ۱۸ سال و چهار ماهش بود. خدا کند زیر دینشان نباشیم و بتوانیم راهشان را ادامه دهیم.

شهدا دست رد به سینه کسی نمی‌زنند

خیلی از همسایه‌ها و آشنایان سر مزارش می‌روند و از او می‌خواهند تا واسطه شده و مشکلشان حل شود. حاجتشان هم برآورده شده است. شهدا دست رد به سینه کسی نمی‌زنند. خودم هم هروقت کاری دارم، می‌روم سر مزارش. آن‌ها خودشان به ما آگاه‌تر هستند و زنده‌تر از ما.

من را کنار درختی که بار میوه دارد دفن کنید

در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:
«پدر و مادرم اگر در این عملیاتی که در پیش است، شهید شدم این را رحمتی از خدا بدانید که از طرف خدا به من و شما رسیده است؛ زیرا با گناه کمتری قدم به آن جهان می‌گذارم. از شما می‌خواهم که اگر من را خواستید دفن کنید، در کنار درختی که بار میوه دارد یا در آینده پیدا می‌کند، دفن کنید که اگر زندگی من برای این جامعه مفید نبوده، مرگ من و جسم من فایده‌ای داشته باشد. به شما توصیه می‌کنم که اگر خواستید سری به مزار من بزنید، اول به مزار شهیدان دیگر بروید و آن‌ها را بر من مقدم بشمارید تا بفهمید من تنها نبوده‌ام که قدم در این راه گذاشته‌ام؛ بلکه جوانانی از من برومندتر، رشیدتر، باایمانی استوارتر و پرهیزکارتر هم بودند. اگر اشکی می‌خواهید بر مزار من بریزید، بر مزار آن شهیدانی بریزید که لیاقت دارند. مادر اگر بر مزار من آمدی، گریه مکن که شاید یکی از دشمنان اسلام آنجا باشد و خوشحال شود؛ اما درعوض بر مزار شهیدان دیگر گریه کنید که بدانند شما برای فرزندانتان گریه نمی‌کنید و گریه شما به خاطر ارزش فرزندتان نیست؛ بلکه به خاطر ارزش شهید و به خاطر شهدای راه اسلام گریه می‌کنید. از همه برایم حلالیت بطلبید. پدرم از شما می‌خواهم که بالای جسدم مردانه بایستید و اگر اشکی می‌ریزید، بگویید اشک شوق است، شوقی که می‌دانید ما را به کجا می‌برند، شما اگر یک فرزند ازدست‌داده‌اید، کسانی هستند که درراه خدا چهار فرزند ازدست‌داده‌اند و از شوق سر از پا نمی‌شناسند. در آخر می‌خواهم که از همه آشنایان و دوستان و بچه‌های گاراژ و بقیه حلالیت بطلبید.»