به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی روز خاکسپاری میرسد، همسرش با یقین میگوید که قبر همسرش اینجاست و جای قبر را نشان میدهد. اول قرار نیست شهید آنجا به خاک سپرده شود؛ ولی همهچیز طور دیگری رقم میخورد. شهید امین زاهد بهطرف دیگر منتقل میشود و با این جابهجایی قبر شهید مهدی هاشمی همانجایی میشود که دو هفته قبل از شهادت خودش از آن خبر داده بود.
قبر من اینجاست
آمده بودند سر مزار شهید زاهدی، شهید خرازی و دیگر شهدا. بعد از زیارت شهدا میایستند کنار کانکسی (اتاقک سیاری) که در نزدیکی آنجا بوده است. آن زمان، یکی از ایستگاههای صلواتی گلستانشهدا بوده و در طرح توسعه گلستانشهدا قراری بر خاکسپاری شهید در آن مکان نبوده است. شهید مهدی هاشمی رو به همسرش میکند و میگوید: «قبر من اینجاست.» همسر میخندد و در جواب میگوید: «اینجا که کانکس است.» باز شهید با همان یقین تکرار میکند: «خانم قبر من اینجاست.»
حالا روز موعود فرا رسیده است. ۱۲ روز جنگ نابرابر و شهادت مهدی رقم خورده است و او درست همانجایی به خاک سپرده میشود که خودش از آن خبر داده بود.
هنوز صدای نفسهایش را در خانه میشنوم
و اما در خانه شهید، انگار زمان متوقف مانده است. با هر اذانی که در فضا میپیچد، صدایی آشنا در ذهنها زنده میشود؛ صدای پدری که قامتش بر سجاده، ستون خانه بود. حالا اما، تنها رد خاطرههاست که در میان دیوارها پرسه میزند و جای خالیاش سنگینی میکند. مادر شهید، خانم عصمت رضایی درباره مهدی میگوید: مهدی متولد سیام شهریور ۱۳۶۶ بود. هنوز رفتنش را باور ندارم و حس میکنم هنوز زنده است. زبانم نمیچرخد برایش فاتحه بخوانم. هنوز صدای نفسهایش را در خانه میشنوم و او را در کنارمان حس میکنم.
مهدی همیشه باوضو بود
مهدی همیشه باوضو بود و اهل خواندن نماز اولوقت. از اخلاقش که بخواهم بگویم، مهربانیاش بود. این صفتی بود که از کودکی داشت. او بسیار خوشبرخورد و باادب بود و در فامیل همه دوستش داشتند. خیلی بچه عاقل و باهوشی بود.
حس میکردم بیشتر از همسنوسالهایش میفهمد. به بزرگترها احترام میگذاشت و باادب و احترام با آنها صحبت میکرد. او خیلی راستگو بود. هیچوقت از او دروغ نشنیدیم. اگر کسی هم حرف نابهجایی میزد، ناراحت میشد. اگر حس میکرد مجلسی با چهارچوب دینی و اعتقادیاش جور نیست یا نمیرفت یا اگر مجبور میشد، گوشهکناری در مجلس مینشست.
لیسانس مکانیک گرفت و عضو سپاه شد
به مسجد مطهری در خیابان لاله میرفت و در آنجا فعالیت میکرد؛ درسش را هم میخواند. درسش خوب بود و معلمها از او راضی بودند. ادامه داد و توانست دانشگاه لیسانس مکانیک بگیرد؛ بعد هم وارد هوافضای سپاه شد.
نماز اولوقت عادت همیشگیاش بود
تا جایی که میشد، نمازش را به جماعت و در مسجد میخواند. نماز اولوقت عادت همیشگیاش بود؛ حتی اگر در سفر بودیم، منتظر نمیماند تا به جایی برسیم و نمازش را بخواند؛ همانجا کنار جاده میایستاد و نمازش را میخواند. میگفت: «مادر شما میدانی تا چند لحظه دیگر زنده هستی؟»
عاشق امامحسین(ع) بود
مهدی از کودکی و قبل از سن تکلیف اهل نمازشب بود؛ من را هم برای نماز شب صدا میزد و از ثواب و برکت خواندن نماز شب میگفت. وقتی بچه بود، پدرش به خاطر مشغله کاری فرصت نمیکرد او را به روضه ببرد. خودم او را به روضه، مسجد و هیئت میبردم. همین جلسهها او را عاشق امامحسین(ع) کرد.
هرروز زیارت عاشورا میخواند
یکی از کارهای روزانهاش خواندن زیارت عاشورا بود. شبهای جمعه دعای کمیل میخواند و اگر جایی بودیم که نمیشد با صدای بلند دعا را بخواند، دعای کمیل را آرام زمزمه میکرد. قبل از شهادت، آخرین شب جمعه که به دعای کمیل رفته بود چشمهایش از شدت گریه باز نمیشد. از او علت اینهمه گریه را پرسیدم؛ فقط گفت: «چیزی نیست، دعای کمیل خواندیم.»
۳۱خرداد به شهادت رسید
جنگ دوازدهروزه که شروع شد، هر صدایی میآمد، دلم میلرزید. نگران و مضطرب میشدم. ۳۱خرداد بود. شب قبل باز نگرانیهایم ادامه داشت. صبح تلفن برادرش زنگ خورد و او سریع از خانه بیرون رفت. نگران شدم. هرچه با مهدی تماس گرفتم، جواب نداد. به همسرش زنگ زدم. او هم گفت که هر چه تماس گرفته، مهدی جواب نداده است.گفت: شاید شارژ گوشیاش تمامشده است. از برادرش هم که خبر گرفتم، جواب درستی نداد و گفت: کاری پیش آمده است؛ ظهر میآیم.
از او سه فرزند به یادگار مانده است
ظهر که برادرش آمد، گفت؛ خانه را مرتب کنید، مهمان داریم. چند نفر از سپاه به خانه ما آمدند. همان لحظه اول فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده است و مهدی شهید شده. مهدی آینه نور بود. او پاره تن من بود و بهترین دارایی پدرش.
از مهدی سه فرزند به یادگار مانده است. بزرگترین فرزندش تنها 10 سال دارد و کوچکترین فرزندش یکسالونیمه است. او هنوز تعریفی از «شهادت» نمیداند؛ اما اشکها و بغضهای اطرافیان را میبیند و میفهمد که آنها ناراحتاند. تماشای عکسها و فیلمهای پدر تنها راه آرامش آنها شده است.















