شهید داوود کریمی به روایت همسرش خانم مرادی

نامه‌ام هرگز به دستش نرسید

زندگی گاهی مثل نان تازه‌ای است که با دستانی پرمحبت ورز داده می‌شود؛ با نرمی و صبوری و پر از عشق. وقتی پای خاطرات همسران شهدای عزیز می‌نشینیم، قصه‌ای از ایثار، عشق و فداکاری در برابر خاک و وطن برایمان زنده می‌شود.

تاریخ انتشار: ۱۵:۱۹ - سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
نامه‌ام هرگز به دستش نرسید

به گزارش اصفهان زیبا؛ زندگی گاهی مثل نان تازه‌ای است که با دستانی پرمحبت ورز داده می‌شود؛ با نرمی و صبوری و پر از عشق. وقتی پای خاطرات همسران شهدای عزیز می‌نشینیم، قصه‌ای از ایثار، عشق و فداکاری در برابر خاک و وطن برایمان زنده می‌شود. همسران این مردان نه‌تنها شاهد رشادت و شجاعت آنان بوده‌اند؛ بلکه ستون خانواده و آرامش‌بخش قلب فرزندانشان و یادآور ارزش‌های والای انسانی و دینی نیز هستند.

خانم مرادی، همسر شهید داوود کریمی، با صدای پر از غصه و محبت، تصویری از مردی آراسته به ایمان، اخلاق و عشق به خانواده و وطن برای ما ترسیم می‌کند؛ مردی که نه‌تنها در خانه، بلکه در مسیر جهاد و شهادت همواره با صبر و صلابت قدم برداشت.

خاطرات او، آمیخته با لبخند و اشک، صحنه‌های کوچکی از زندگی روزمره، دغدغه‌های یک پدر و همسر و فداکاری در راه کشور را به تصویر می‌کشد.

این روایت، قصه مردی است که زندگی کوتاهش را با عشق به خانواده و میهن پیوند زد و یادش هنوز در دل همسر و فرزندانش زنده است.

خانم مرادی با جزئیات دقیق از زندگی مشترک، از دوران نامزدی و ازدواج گرفته تا لحظات سخت جبهه و شهادت همسرش، برای ما تصویری از عشق، وفاداری و صبر ارائه می‌دهد.

۲۰ سالش بود که با هم ازدواج کردیم

آقا داوود متولد تیرماه ۱۳۳۶ بود. او مرد خیلی خوب، آبرودار و خوش‌اخلاقی بود. بسیار خانواده‌دوست بود و دوست‌داشتنی.

اصلیت ما دامنه‌ای است. آقا داوود پسرخاله‌ام بود. آن‌ها دامنه زندگی می‌کردند و من بزرگ‌شده اصفهان بودم. چهار سال نامزد بودیم تا اینکه ازدواج کردیم. من ۱۸سالم بود و ایشان ۲۰ سال داشت. دو سال باهم اختلاف سنی داشتیم.

همیشه مراقب بود که کارهایش اسلامی باشد

حجاب برایش خیلی مهم بود. همیشه مراقب بود که کارهایش بر اساس اسلام و دین باشد و از چارچوب دین بیرون نرود.

یک سال بعد از ازدواجمان در جوشکاری مشغول به کار شد. جوشکار ناو بود و با خارجی‌ها کار می‌کرد؛ ولی دین و کشور برایش خیلی مهم بود. چندین سال به این کار مشغول بود.

قبل از انقلاب، سرباز بود و تهران خدمت می‌کرد. سربازی‌اش که تمام شد در دامنه عروسی گرفتیم. شش ماهی آنجا زندگی کردیم و بعد آمدیم اصفهان.

همیشه من را در کارها همراهی می‌کرد

در کارهای خانه کمک‌حالم بود و همیشه من را تشویق و همراهی می‌کرد. یک‌بار آرد گرفتم و خمیر کردم؛ ولی می‌ترسیدم که به تنور نچسبد و خراب شود. گفت: «بزن به تنور؛ هر چه شد مهم نیست. هر کدام را که خوب شد می‌خوریم. اگر هم که خراب شد، طوری نیست؛ خودت را اذیت نکن.»مرتب کنارش نان پختم تا بالاخره نان‌پختن را یاد گرفتم.

۲۹ سالش بود که شهید شد

سال ۶۶ شهید شد. جهادگر بود. رفته بود روی ناو دریایی در خلیج‌فارس جوشکاری کند که شهید شد. آن زمان ۲۹سالش بود. ۹سال بود که ازدواج‌ کرده بودیم.

سه تا بچه داشتیم؛ دو دختر و یک پسر. دختر بزرگم حدود ۷ سالش بود، دومی هنوز ۶ سالش نشده بود و پسرم دوسال‌ونیم داشت.

(خانم مرادی، مرتب بین صحبت‌هایش برای همسرش خدابیامرزی می‌فرستد و بر اینکه مرد خیلی خوبی بود تأکید می‌کند.)

سفر به قم تنها سفر زندگی مشترکمان بود

هیچ‌وقت فرصت نکردیم مسافرت چندروزه برویم. تنها سفرمان مسافرتی یک‌روزه به قم بود. دلیل آن سفر هم این بود که می‌خواستند از یک روحانی دعوت کنند تا به دامنه بیاید و امام جماعت آنجا شود.

دختر اولم شش ماه داشت. روز جمعه برای نماز و زیارت رفتیم حرم و عصر برگشتیم. (آن‌قدر دقیق همه‌ چیز یادش هست و تعریف می‌کند که انگار همین دیروز این خاطرات در دفتر زندگی‌اش رقم خورده است. از سفر که حرف می‌زند با اینکه تنها سفر مشترکشان بوده، می‌گوید که سفر خوبی بود؛ دلت نخواهد و به دنبالش دعای خیر می‌کند برایم.)

فقط یک اتاق خانه را ساخته بود که رفت

از وقتی آمدیم اصفهان‌ همه‌اش دنبال جورکردن زمین و ساخت خانه شد و فرصتی برای رفتن به مسافرت پیدا نکردیم. بعد هم که جنگ شروع شد.
آن موقع که رفت جبهه داشت برایمان خانه می‌ساخت. فقط یک اتاقش درست ‌شده بود و سقف اتاق دیگر را زده بودیم که بنای رفتن به جبهه گذاشت. یک سالی جبهه بود که شهید شد. توی این یک سال، چهار بار آمد به ما سر زد. چند روزی می‌ماند و دوباره برمی‌گشت.

تمام پوست بدنش کنده ‌شده بود!

یک‌بار که از اهواز برگشت، انگار تمام پوست بدنش کنده ‌شده بود. از او پرسیدم چطور شده؟ گفت: «نمی‌دانم، شاید آفتاب‌سوختگی باشد.»

ولی آن حالتی که پوستش داشت به آفتاب‌سوختگی نمی‌خورد. به گمانم شیمیایی شده بود؛ ولی چیزی نگفت. او خیلی صبور بود. هیچ‌ وقت اگر مشکلی هم داشت به زبان نمی‌آورد.

۴۰روز ماند و دوباره برگشت جبهه. بچه‌ها کوچک بودند و دخترم مدرسه‌ای شده بود. از طرفی، در خانه یک دار قالی زده بودم و بافتن آن‌هم بود. از او خواستم نرود و بیشتر کنارمان بماند؛ ولی قبول نکرد و رفت.

بعد از بیست روز خبر شهادتش را آوردند

دفعه آخری که رفت جبهه، بعد از بیست روز خبرش آمد که شهید شده است. قبل از خبر شهادتش برایم از بندرعباس نامه فرستاده بود. من هم از روی آدرس نامه برایش در جواب نامه‌ای فرستادم؛ ولی نامه‌ام برگشت.

برایم خیلی سؤال بود که چرا نامه‌ام برگشت‌ خورده است! زمستان بود، ماه بهمن، کرسی گذاشته بودیم. مردی به خانه آمد و سراغ آقای کریمی را گرفت.

از آنجا که آقا داوود گفته بود اگر کسی پرسید نگو من کجا هستم. گفتم که نمی‌دانم سرکار است. احتمالا ظهر و عصر بیاید. آن مرد رفت. دایی‌ام را از طریق شورای محل پیداکرده بود و خبر شهادت آقا داوود را به او داده بود. برادرم بعدازظهر خبر شهادتش را برای ما آورد. فردای آن روز پیکرش آمد و در دامنه به خاک سپردیمش.

خیلی قشنگ صحبت می‌کرد

اهواز که بود، ماه محرم تازه شروع‌ شده بود. وقتی برگشت، برایمان از عزاداری‌های مردم جنوب می‌گفت. بچه‌ها را دورش جمع می‌کرد و برایشان نوحه می‌خواند و به سبک اهوازی‌ها سینه می‌زد. خیلی قشنگ صحبت می‌کرد.

دلم می‌خواست توی خانه‌ای زندگی کنم که او ساخته بود

بعد از شهادت آقا داوود، پدر و مادر شوهرم خیلی گفتند بچه‌ها را بده تا ما بزرگشان کنیم؛ ولی هیچ‌وقت قبول نکردم و به هر سختی بود خودم بزرگشان کردم. دلم می‌خواست توی خانه‌ای زندگی کنم که همسرم ساخته بود. هر سه تایشان درس خواندند و رفتند سر زندگی خودشان.

در آخرین نامه‌ای که داده بود، مثل همیشه با لحن مهربان و قربان‌صدقه‌رفتن شروع کرده بود و دغدغه‌اش فقط بچه‌ها بودند. خدا را شکر که توانستم بار این زندگی را به دوش بکشم.