به گزارش اصفهان زیبا؛ متولد شیراز است و بزرگشده کرمانشاه؛ اما خودش را اصفهانی میداند و میگوید: «پنجاه سال است که ساکن اصفهانم و اصفهانی»؛ درست از سال 52 که به استخدام هوانیروز درمیآید و راهی اصفهان میشود. سال 54 بعد از فارغالتحصیلی بهعنوان خلبان کبری انتخاب میشود و سال 55 دوره آموزشی موشکانداز” TOW COBRA ” را طی میکند تا اینکه سال 56 میشود «خلبان اول کبری»! سرهنگ «مسعود نیکمرد»، بیستوسهساله بوده که حین پرواز در مانوری از اصفهان به شیراز، جفت موتورهای هلیکوپترش را از دست میدهد؛ اما با نجات کبری از سقوط و فرودی بینظیر، نشان «بال شکسته» را از دستان فرمانده وقت هوانیروز میگیرد.
«کردستان» و ناآرامیهایش نقطه شروع پروازهای نظامی و عملیاتیاش است و «بصره» نقطه پایان آن؛ درست وقتی که عراقیها در حین عملیات رمضان او را در آسمان میزنند، هلیکوپترش آتش میگیرد و خودش هم تا پای مرگ میرود! سرهنگ نیکمرد اما بیشترین ساعت پرواز عملیاتیاش را در آزادسازی خرمشهر به ثبت رسانده و بیش از هفت سورتی پرواز، روزانه، در روزهای منتهی به سوم خرداد داشته است؛ کاری که به گفته خودش برای هر خلبانی وحشتناک است.
او البته خبر آزادی خرمشهر را در جاده اصفهانشیراز و از رادیو میشنود؛ آنهم تنها 24 ساعت بعدازاینکه منطقه را ترک کرده تا نیروهای تازهنفس جایگزین او و تیم عملیاتیاش شود. روایتهای سرهنگ جانباز خلبان «مسعود نیکمرد» از پروازهایش در جنگ تحمیلی هم تلخ بود و هم شیرین؛ روایتهایی که در «خرمشهر» اوج گرفت و با «رمضان» فرود آمد. سوم خرداد و آزادی خرمشهر، بهانه میزبانی ما از این خلبان که حالا بیست سال از پایان دوران خدمتش میگذرد؛ در روزنامه «اصفهانزیبا» بود…!
** ظهر سیویکم شهریور 1359 بود. ما از بچههای گروه رزمی مسجدسلیمان بودیم که به دلیل نداشتن پایگاه در هوانیروز اصفهان مستقر شده بودیم. تازه از پایگاه آمده بودم خانه. آن موقع در خانههای سازمانی ساکن بودیم. ساعت، ساعت استراحتم بود که با سروصدای زیادی در بلوکمان، از جا پریدم. با خانمم رفتیم ببینیم چه خبر است. غلغله افتاده بود در بین جمعیت و صدای هلیکوپترها بلند بود. چون از قبل میدانستم در مرز ایران و عراق درگیری است، حدس میزدم که چه اتفاقی افتاده است. سریعا بهاتفاق دوستانم راهی پایگاه شدم. بله، درست حدس زده بودم؛ جنگ شده بود!
** آمدیم پایگاه. هلیکوپترها را که همه در سطح پارکینگ پایگاه مستقر بودند، بلند و در ارتفاعات اطراف پایگاه پراکنده کردیم تا مبادا در بمبارانها از بین بروند. فردای آن روز با دستوری که آمد، من بهاتفاق کل بچهها از اصفهان به سمت اهواز پرواز کردم. یادم هست اولین فروندی که از اصفهان بلند شد، من بودم؛ بهاتفاق کمکم به نام شهید خدادادی. پشت سر ما هم بقیه بچهها آمدند. آن لحظه ما با حجمی از هلیکوپتر کبری و سایر هلیکوپترها مواجه شدیم که در پادگان لشکر 92 زرهی اهواز روی زمین نشستند.
** یکم یا دوم مهر بود که در پادگان لشکر 92 زرهی اهواز نشستیم. همزمان اکیپی از ارتش آمدند سراغ ما خلبانها و گفتند سریع بیایید اتاق جنگ. توی مسیر رفتن به اتاق جنگ با عدهای جوان اهوازی در ورودی پادگان روبهرو شدیم که با صدای بلند فریاد میزدند: «ما را مسلح کنید، ما را مجهز کنید.» خبردار شده بودند که جنگ شده است.
** توی اتاق جنگ، نقشه بزرگی از خوزستان بود؛ بهاضافه آقای غرضی، استاندار وقت خوزستان و سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز. ایستاده بودند پای نقشه. دعوت کردند برویم کنارشان. دست گذاشتند روی بستان. گفتند که دیشب عراقیها آمدند وسط شهر. از ما خواستند برویم روی سر شهر و پلی را که آنجاست، بمباران کنیم تا مانع جلوآمدن بیشتر عراقیها بشویم. حرفهایشان هنوز به پایان نرسیده بود که خبر رسید، بستان سقوط کرد. فضای غمانگیزی در اتاق جنگ حاکم شد. برای اولینبار بود که شهری از ایران سقوط میکرد!
** سه ماه از جنگ گذشته بود. هوا رو به سردی رفته بود. هوانیروز در پایگاه وحدتی دزفول مستقر بود. ما در طول این سه ماه پروازهای خیلی خوبی داشتیم؛ اما هنوز عملیاتی شکل نگرفته بود. شبها مینشستیم با خلبانها جلسه میگذاشتیم؛ «به کاو و کُش»، یعنی بگرد و بکش؛ بدون اینکه عملیاتی در میان باشد. شب مینشستیم و تصمیم میگرفتیم فردا کجا برویم که دشمن را بزنیم؛ مثلا برویم دشت عباس یا شاوریه یا رودخانه دویرج. کارمان شده بود روزی چند ساعت پرواز و بهدنبال دشمن بودن. بهجرئت میگویم اگر هوانیروز و نیروی هوایی نبود، ایران در همان روزهای اول جنگ سقوط میکرد.
** هوا داشت گرگومیش میشد. بیستوسوم آذر 59 بود. پسری بود خرمآبادی به نام «علی کیارش». ایشان از مرکز آموزشی آمده بود. توی یکی از همین عملیاتهای شناسایی، یکبار به من گفت: «دوست دارم با تو پرواز کنم». تیراندازیاش نمونه و نامبروان بود. سوار هلیکوپتر شدیم. به گمانمان عراقیها خواب بودند. منطقه پروازی ما هم روی کویر بود؛ یعنی جایی که میدانستیم دشمن حضور ندارد، نه خودی؛ نه دشمن! علی از توی دوربین نگاه کرد و گفت: «مسعود! همه عراقیها خوابیدهاند. هیچ حرکتی در منطقه نیست.» نزدیک جفیر بودیم. علی همینطور که حواسش به دوربین بود، یکدفعه گفت: «مسعود یک تریلی میبینم که حجم دارد و یک چادر بزرگ هم روی آن است». به علی گفتم: «احتمال 99درصد، ماشین مهمات است.» لذا اولین موشک را هدایت کردم و به علی دادم. علی نشانهگیری کرد و زد. موشک خورد وسط تریلی و حجمی از آتش آنجا را فراگرفت. زمین و زمان بههمریخت و از این مهماتی که منهدم شد، یک قارچ بزرگ وسط منطقه درست شد. وضعیت بهصورتی شده بود که قدرت کنترل را از عراقیها گرفته بودیم. هرچه راکت داشتیم، زدیم و بعد از فاصله نزدیکتر با مسلسل افتادیم به جانشان. چند روزی این کار را انجام میدادیم. روز سوم در یکی از همین عملیاتها، هلیکوپتر من را زدند. چهار فقره کبری بودیم. اولین موشکم به هدف خورده بود. موشک دوم یا سوم بود که یکمرتبه متوجه شدم کابین رفت روی هوا و باد سرد داخل کابین شد. عینک روی صورتم پر از خون شد. دستم درد گرفت و انگشتانم شروع به سوختن کرد.
روی فرکانس رادیویی گفتم: «بچهها من را زدند.» سریع برگشتم. شروع کردم به صداکردن کمکم؛ علی…! علی…! علی…! دیدم جوابی نمیدهد. متأسفانه به دلیل شکل ظاهری کبری، دیدی هم بهسمت علی نداشتم و نمیتوانستم او را ببینم. از طرف دیگر خودم هم حالم خوب نبود. توی همین اوضاعواحوال و با هر زحمتی که بود، بالاخره چشمم خورد به سر علی که افتاده بود. رفتم روی خط و گفتم: «بچهها علی را زدند.» علی کیارش شهید شد. من هم مجروح!
** هشتم اردیبهشت 61 بود. برگشته بودم اصفهان. خبر داشتیم که قرار است سراغ خرمشهر برویم؛ منتهی ساعت و روزش مشخص نبود. دستور عملیات صادر شد. از روز قبل مشخص شده بود چه کسی، با چه کسی پرواز میکند. کل پایگاه ما و پایگاه پشتیبانی به ترتیب سوار هواپیمای فرنچیپ شدیم و رفتیم مسجدسلیمان. صبح رسیدیم. هلیکوپترهایمان در مسجدسلیمان مستقر بود. از قبل مشخص شده بود هر خلبانی با چه هلیکوپتری باید پرواز کند. کمکها هم حتی مشخص شده بودند. کمک من و تیراندازم، ذبیح سلیمانی بود. دستور رسید سریع بروید پای هلیکوپترهایتان و بروید اهواز. بچهها حتی فرصت یک لیوان آبخوردن و گلو ترکردن نداشتند. استارت پرواز را زدیم به سمت اهواز. لشکر 92 زرهی محل استقرار ما بود. ظهر رسیدیم. خلبانها از دو پایگاه آمده بودند؛ پایگاه مسجدسلیمان و پایگاه پشتیبانی عمومی اصفهان. سرهنگ جلالی، فرمانده وقت هوانیروز، به همراه سرهنگ آذین جلو آمد و گفت: «بچههای مسجدسلیمان بروند دهلاویه مستقر شوند و بچههای پشتیبانی اصفهان بروند دارخوین.»
** بنا به دستور، بچههای پایگاه ما، وارد دهلاویه شدند؛ جایی بین سوسنگرد و بستان. متأسفانه آنجا تلی از خاک شده بود؛ فقط یک ساختمان مانده بود که بعدها متوجه شدیم ساختمان بهداری است. عراقیها زمانی که دهلاویه را گرفتند، همهجا را تخریب کردند؛ بهجز این ساختمان؛ تا از آن برای استقرار نیروهایشان استفاده کنند. ما آنجا مستقر شدیم؛ در خرابهای که همه دیوارهایش سوراخسوراخ شده بود.
** شب جمعه بود. یکی از بچههای فنی پایگاه، صدای خیلی خوبی داشت؛ مثل آقای آهنگران. پیشنهاد داد برویم سوسنگرد دعای کمیل. خاطرم هست همه خلبانها سوار یک نیسان شدیم و از دهلاویه رفتیم سوسنگرد. خیلی راهی نبود. وقتی رسیدیم آنجا، هوا تاریک بود. رفتیم داخل مسجد. همه چراغها خاموش بود. همه با لباس پرواز بودیم. یک نفر در حال مداحی بود و رزمندهها همه گریه میکردند. ما خلبانها آخر مسجد، ردیفی نشسته بودیم. تقی درجاتی؛ همان رفیق خوشصدایمان، آخر جلسه رفت و کمی مداحی کرد و از خاطرات چند نفر از رفقای شهیدمان در نیروی هوایی گفت. همه متأثر شده بودیم. آن شب من خودم را بیشتر از همه رفقایم آسیبپذیر میدیدم. میگفتم من زودتر از همه اینها میمیرم؛ چون من یک هدف ثابت بودم برای دشمن.
** یک روز صبح توی دهلاویه بودیم که دستور آمد بچهها برای آشنایی با منطقه، یک پرواز داشته باشند. من و کمکم، ذبیح رفتیم برای پرواز روی منطقهای که تا چند وقت پیش دست دشمن بود. خیلی ارتفاع نداشتیم. اولین چیزی که دیدم، تابلوی بزرگی بود که روی آن نوشته شده بود؛ «گورستان متجاوزان عراقی». چند لاین بود که عراقیهایی را که در عملیات فتحالفتوح از بین رفته بودند، آنجا دفن کرده بودند.
** هنوز نمیدانستیم عملیات کی قرار است شروع شود. شب ساعت 11 توی کیسهخواب خوابیدیم. تازه چشممان گرم شده بود که یکدفعه صدای توپخانه بلند شد. 12 شب دهم اردیبهشت بود. متوجه شدیم ایران حمله کرده است. صدای وحشتناکی بود. همه از خواب بلند شدیم و توی کیسهخوابهایمان نشستیم. کسی حرفی نمیزد. سکوت بود و سکوت! میدانستیم که از فردا صبح کارمان درآمده است. منطقه عملیات جلوی چشم ما بود. ده دقیقه که گذشت، سروکله هواپیماهای عراقی هم پیدا شد. از روی سر ما رد شدند و رفتند توی منطقه نیروهای ایرانی. منور شلیک کردند. منطقه مثل روز روشن شد. هیچکسی از بچهها، هیچ حرفی نمیزد. همه به این فکر میکردیم که فردا چه کسی اینجا از بین میرود.
** صبح فردا یک هلیکوپتر در محل استقرار ما نشست. سرهنگ آذین و سرهنگ جلالی بههمراه افسر عملیات آمدند بین بچهها و گفتند: «میدانید که از دیشب عملیات شروعشده و منطقهای که ما هستیم، دشمن سرسختی زیادی از خودش نشان داده و وحشتناک در حال مقاومتکردن است. پس شما باید بروید و تداوم آتش را روی منطقه داشته باشید.» کمکم تیمها مشخص شدند؛ سه تیم آتش که هر تیم، سه هلیکوپتر کبری داشت و یک هلیکوپتر 214. یعنی درمجموع 9 فروند کبری و سه تا 214. من تیم دوم بودم؛ بهاتفاق کمکم ذبیح سلیمانی. قرار بود تیم اول که میرود توی منطقه، قبل از اینکه برگردد، تیم دوم برود. دلیلش این بود که تداوم آتش را داشته باشند و هیچ موقع آتش روی سر دشمن قطع نشود. تیم اول رفت. ما محاسبه کرده بودیم یک ربع بعد، باید بلند بشویم تا توی مسیر همدیگر را تلاقی کنیم. بلند شدیم و رفتیم توی خط آتش. لیدر تیم اول، فردی به نام رحیم نواز بود. رحیم نواز توی برگشت گفت: «بچهها وضع خیلی خرابه!»
** نوبت تیم من، یعنی تیم دوم شد. بیان من از صحنه نبرد به صورتی است که تا وقتی حضور نداشته باشی، آن را نمیفهمی. از آن بالا که با دوربین، پایین را نگاه میکردم، دنیای تجهیزات سوخته را میدیدم و رزمندههای قاتىپاتی. اولین موشک را شلیک کردم. خورد به هدف. فکر میکنم یک تانک بود. علیرضا حراف، لیدر تیم سوم گفت: «آفرین! برگردید.» توی برگشتن دوم، آمدم ترافیک بسازم؛ صدا زدم علی…! دیدم علی نیست. دوباره صدا زدم علی…! علی…! جمشیدیان را صدا کردم و گفتم: «علیرضا حراف کو؟» جوابی از طرف جمشیدیان هم نیامد. نگاه کردم جلو، دیدم حجمی از آتش روی زمین است. گفتم: «جمشیدیان! علیرضا را زدند.» داد زدم: «بچهها را زدند، علی را زدند.» رسکیو (rescue) تا آمد برسد، 214 گفت: «من را هم زدند. نمیتوانم بروم جلو.» حالا ما فقط دو هلیکوپتر کبری بودیم. شروع کردیم به تیراندازیکردن بهسمت دشمن. باید علیرضا حراف و کمکش قدرت خدادادی را تخلیه میکردیم؛ چون رسکیو نمیتوانست بیاید جلو. دریایی از آتش و گلوله بود که روی ما ریختند. آنقدر حجم آتش زیاد بود که من حتی یک متر هم نتوانستم بروم جلو. در حینی که داشتم تلاش میکردم و میزدم، ناگهان هلیکوپتر علی منفجر شد و قارچ عظیمی از آتش، تمام منطقه را گرفت. دیگر نتوانستم بروم جلو. سریع با نیروی زمینی تماس گرفتم و از آنها خواستم بروند بچههای ما را تخلیه کنند. ما هم برگشتیم توی قرارگاه.
** رسیدم قرارگاه. از من خواستند بروم اتاق جنگ و به فرماندهان موقعیت دشمن را بگویم. شهید صیاد شیرازی، محسن رضایی و رحیم صفوی آنجا بودند. به ما گفتند بروید شهر حمیدیه؛ بین اهواز و سوسنگرد. تمام وسایل را آوردیم و در پادگان شهر حمیدیه، مستقر شدیم. گفتند فعلا این منطقهای که هستیم، وضع خیلی خراب است. چند روزی به ما پرواز ندادند.
** عصر شانزدهم یا هفدهم اردیبهشت بود. صدای توپخانه بلند شد. بلاانقطاع توپخانه در حال زدن بود. پیش خودمان گفتیم الان حمیدیه را میگیرند. تا صبح میزدند. چیزی نگذشت که رحیم صفوی بههمراه مسئول عملیات ما با هلیکوپتر آمدند توی پادگان و به بچهها خبر دادند که دشمن عقبنشینی کرده و الان خط تماس ما با آنها قطع شده است؛ یعنی ما نمیدانیم دشمن کجاست و این اصلا خوب نیست. گفتند شما باید با دشمن خط تماس داشته باشید. قرار شد چند تیم آماده پرواز شوند تا به خط تماس برسند و ببینند دشمن کجا مستقر شده است. عملیات سختی بود.
** بلند شدیم از حمیدیه و پرواز کردیم. از آن بالا، پایین را که میدیدیم، تعجب کرده بودیم؛ آقا چه تجهیزاتی…! چه سنگرهایی…! سنگرهایی که انگار قرار بود سالیان سال آنجا باشد و بماند… همه ماندگار! حالا ما این سنگرها را مقایسه میکردیم با سنگرهای خودمان که چقدر محقر بود. خیلی چیزها جا گذاشته بودند و اتفاقا جالب بود؛ چند دستگاه تانک چوبی هم گذاشته بودند که وقتی هواپیماها برای عکسبرداری میآیند، فکر کنند اینها واقعی است. رفتیم تا رسیدیم به هورالهویزه؛ اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. بالاخره نزدیکیهای خرمشهر بود که پرچم جمهوری اسلامی را روی پاسگاه شهابی دیدیم. فهمیدیم عراقیها تا اینجا عقبرفتهاند. حرکت کردیم بهسمت پاسگاهی در طلائیه که یکدفعه شروع کردند به زدن ما. پاسگاه دست عراقیها بود. شروع کردیم روی هور چرخیدن. آنها با هرچه داشتند ما را میزدند؛ ولی ما چون زیر پایمان آب بود با خیال راحتتری پرواز و تیراندازی میکردیم.گفتم: «ذبیح! جان خودت، پاسگاه را بزن.» یک موشک دادم به ذبیح. تیرانداز نامبروانی بود؛ یعنی قدر موشکها را میدانست. موشک خورد وسط پاسگاه و رفت روی هوا، با تمام تجهیزات و آدمی که آنجا بود. ما هرچه گلوله داشتیم، خالی کردیم روی سرشان. گفتم بچهها زودتر برگردیم که الان عراقیها با نیروهایشان میآیند سراغمان؛ ما هم چیز دیگری نداریم. برگشتیم ایستگاه حسینیه. همه گروهها آمدیم.
** از ایستگاه حسینیه به سمت خرمشهر بلند شدیم. حدود پنج دقیقه روی سر عراقیها پرواز کردیم. حس خیلی خوبی داشت؛ حس رویینتنی، حس پیروزی و حس غرور! رفتیم مهماتمان را روی سر دشمن خالی کردیم و برگشتیم روی جاده اهوازخرمشهر. خدا را شاهد میگیرم، بهمحض اینکه روی جاده مستقر میشدیم، بدون اینکه هلیکوپتر را خاموش کنیم، سوخت میزدیم، مهماتمان را لود میکردیم و دوباره بلند میشدیم. خیلی کار خطرناکی بود. چند دقیقه بعد دوباره همه این کارها تکرار میشد. بیچاره کرده بودیم دشمن را… شاید بگویم من یکی، آن روز مثلا سهچهار روز قبل از آزادی خرمشهر، هشت سورتی پرواز کرده بودم. این تعداد پرواز شوخی نیست. هفتهشت سورتی پرواز برای یک خلبان وحشتناک است. من افتخار این را داشتم که بیشترین ساعت پرواز عملیاتیام را در آزادی خرمشهر به ثبت رساندم و سهم بزرگی در این آزادی بهعنوان یک رزمنده داشتم؛ چیزی حدود 40 ساعت پرواز عملیاتی برای آزادی خرمشهر!
** من تا دوم خرداد در منطقه بودم؛ در ایستگاه حسینیه. هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. خسته شده بودیم. از هشتم که آمده بودیم جنوب، در منطقه بودیم و پروازهای متعددی داشتیم. مغزمان بر اثر این پروازها خسته شده بود. دستور آمد که شما باید منطقه را ترک کنید. قرار بود یک تیم تازهنفس از اصفهان، جایگزین ما شود. هنوز نمیدانستیم خرمشهر قرار است تا فردا آزاد شود.
** تیم ما دوم خرداد برگشت اصفهان. من بهمحض اینکه رسیدم اصفهان، مرخصی گرفتم و سوار ماشین شدم بهسمت شیراز. همسر و دخترم، خانه مادرم بودند. رفتند دنبال آنها که باهم برگردیم اصفهان. ساعت حوالی دو بعدازظهر بود. توی جاده توجهم جلب ماشینهایی شد که از روبهرو میآمدند و چراغ میدادند. تعجب کردم که چه خبر است! رادیو را گرفتم. دیدم گفت: «خرمشهر آزاد شد!»
** یکی از روزها، ساعت دو بعدازظهر بعد از چند سورتی پرواز که داشتم و خیلی خراب بود، دستور آمد بروید اتاق جنگ، موقعیت خیلی خراب است. متأسفانه یک تیپ از لشکر 92 شب قبلش کامل از بین رفته، شهید یا اسیر شده بودند. سه خلبان بودیم؛ رفتیم اتاق جنگ. صدای رزمندهها از توی رادیو و بیسیمها بلند بود. داد میزدند و میگفتند: «کمکمان کنید، نجاتمان بدهید.» عراقیها توی آن عملیات، با تانکهای تی 72 که روسی بودند و در حال حرکت روی هدف قفل میکردند و میزدند، بیچارهمان کرده بودند. از اتاق جنگ پیام دادند که مقاومت کنید «الان برادران هوانیروز به کمکتان میآیند». من سرم دیگر برای خودم نبود. گفتم: «هرطورشده باید نجاتشان دهیم.» مشکل اما این بود که نمیدانستیم دشمن کجاست. به ما گفته بودند 270 درجه را بگیرید و بروید تا به نیروهای خودی برسید. نیروهای خودی همه پراکندهاند! «آنجا با تماس رادیویی میتوانید بچهها را پیدا کنید.»
** بلند شدیم. هوا پر از گردوغبار بود. سه هلیکوپتر کبری بودیم با یک 214. من جلو بودم و لیدر. دو تا کبری اینطرف و آنطرفم و 214 هم پشتسرم بود. فردی داشتیم به نام اسدالله نصر، افسر خلبان زمینی که خلبانها را چه در نیروی هوایی و چه در هوانیروز هدایت میکرد. اسدالله نصر آمد روی خطمان و گفت: «بچهها! صدایتان را میشنوم. همینجور مستقیم بیایید.» ما همینطور رفتیم تا دوباره اسدالله نصر پیام داد: «الان از روی سر ما رد شدید.» من همینطور که از بالا نگاه میکردم، یک عالمه نیرویی را دیدم که بدون هیچ مهماتی آنجا وسط میدان جنگ بودند؛ حتی یک تانک هم ندیدم. کمکم ذبیح نگاه کرد توی دوربین و گفت: «مسعود! دریایی از تانک است که از سمت عراقیها دارد میآید جلو. همه هم رو هستند.» گفتم: «ذبیح! بزن.» اولین موشک را دادم ذبیح، گذاشت وسط تانک. حالا نیروهای خودی که پایین هستند، وحشتناک مردهاند. وحشتناک! اولین تانکی که رفت هوا، همه داد زدند: «اللهاکبر». خدا را گواه میگیرم از توی هملتی که روی سرم بود، میشنیدم صدای اللهاکبرهای رزمندههای ایرانی را!
** برگشتم ترافیک ساختم. گفتم: «ذبیحی! تانک دوم را هم بزن.» موشک را شلیک کرد. تانکها زیاد بودند. تانک دوم را هم زد. دوباره صدای «اللهاکبر» بچههای زمینی از خوشحالی بلند شد. اینجا دوباره من باید برمیگشتم و ترافیکی جدید میساختم؛ اما دلم نیامد. دیدم تانکها همه رو هستند. گفتم: «ذبیح! یک تانک دیگر را هم بزن.» حالا ذبیح سرش توی دوربین است. رفتم داخل آرایش تانکهای عراقی که به شکل یو انگلیسی بود. برق گلولههای عراقیها که داشتند ما را میزدند، میآمد. فریاد زدم: «ذبیح! زود باش.» گفت: «وایسا…! وایسا…! وایسا…!» یعنی پروازت را ادامه بده. یکمرتبه ذبیح گفت: «سومی هم خورد.» تا گفت سومی خورد، من سریع برگشتم؛ اما همان لحظه توی برگشتم من را زدند. با تانک تی72 گذاشتند پشت سر من. همینکه گلوله تانک آمد داخل کبری، من از موج انفجارش درجا بیهوش شدم. ملخها کنده شد و رفت روی آسمان. هلیکوپتر آتش گرفت و از آن بالا آمد روی زمین!
** من بیهوش شدم؛ یعنی در دنیا وجود ندارم. رفتهام. هرچه ازاینجا به بعد میگویم، نقلقول دوستانم است. رسکیو (rescue) میآید برای نجات ما. آن را هم میزنند. بچهها دستبهدامان نیروهای زمینی میشوند. ظاهرا ششهفت نفر رزمنده بسیجی زیر آتش عراق با یک برانکارد بهسمت هلیکوپتر متلاشیشده ما، میآیند. من 300متری تانکهای عراقی خورده بودم زمین؛ اما با نیروی خودی 800 متر فاصله داشتم. من را که پیدا میکنند، میگذارند توی برانکارد و بهسمت خاکریز میبرند عقب؛ اما ذبیح را نمیبینند.
** حالا من سه مهره از مهرههای کمرم شکسته است، آرنج دست راستم ترکشخورده و جفتپاهایم دچار شکستگی شده است. مقصد اولم بیمارستان اهواز است و مقصد دوم بیمارستان نمازی شیراز. آنجا من را یک ماه نگه میدارند و البته هفت ماه هم کمرم توی گچ میماند. و به این صورت با عملیات رمضان، فیلم ما تمام میشود و من برای همیشه با پروازهای نظامی و عملیاتی خداحافظی میکنم.