به گزارش اصفهان زیبا؛ سه ماه، شش ماه، یک سال… طول میکشید تا خفتها کنار هم بنشینند و رجهای قالی شانهبهشانه هم بالا بیایند؛ مثل رؤیاهای «مهری ابراهیمی» که پیچکی میشدند و میچسبیدند لابهلای رنگها تا قاصد خیالش را پَر دهند به آن روزها، روزهایی که مهری نمیدانست قرار است آنقدر کش بیایند تا از دختربچهای 11 ساله، زنی 21 ساله سرد و گرم چشیده بسازند.
کسی چه میداند در آن 3 هزار و 365 روز که کار مهری فقط انتظار و چشمهایش به در خشک شده بود بر او چه گذشت؟ هیچکس نمیداند مهری چگونه شب را صبح کرد؛ بغضهای فروخورده و اشکهای پنهانشده او را هیچکس در این سالها ندید؛ شاید دانهدانه خفتهای قالی گواهان خاموشی بودند بر روزگاری که مهری در این ده سال گذشت و دم نزد! چشمانتظاری سخت است؛ سختتر اینکه چشمانتظار «مردی» باشی که قرار بود تکیهگاه و مونس تنهاییهایت باشد.
مردی که مهری چشمهایش به در خشک شد تا پیدایش شود و دستش را بگیرد و رخت سپید به تنش کند و شانهبهشانهاش راهی خانه بخت شود.
مهری آن روزها تنها 11 سال داشت که او را سر سفره عقد نشاندند: «عقد محضری کردیم. قرار شد همسرم به سربازی برود و بعد از اینکه بازگشت مراسم عروسی بگیریم.»
آن موقع بحبوحه جنگ بود و رژیم بعث تازه به ایران حمله کرده بود. مهری و مردش به هم محرم که شدند، شروع کردند به خیالپردازی برای زندگیشان؛ اینکه خانهشان را کجا بسازند و مراسم عروسی را چطور برگزار کنند و چند بچه به دنیا آورند و… . آنها، اما از تقدیری که کلاف سرنوشت برایشان بافته بود خبر نداشتند. مرد عازم سربازی شد.پیشانی مهری را بوسید و به او قول داد که تا چشم بر هم بزند برگردد: «اما ده سال طول کشید تا برگردد.»
جنگ تحمیلی، امان بریده بود. آن روزها نه خبری از تلفن بود و نه قاصدی که برای خانوادههای چشمانتظار پیغامی ببرد: «شش ماه از همسرم خبر نداشتم؛ نمیدانستم زنده است یا نه.»
شش ماه که گذشت پسرعمه مهری برای او خبر آورد که «همسرم زنده است. صدای او را از رادیو شنیده که گفته بود من توسط بعثیها اسیر شدم.»
حال مهری را آن موقع هیچکس نمیتوانست درک کند؛ نمیدانست از زنده ماندن همسرش خوشحال باشد یا از اینکه اسیر شده و معلوم نیست چه بلایی سرش میآید، ناراحت. غم و اندوه توی چشمانش هویدا شد.
ذهن کودکانهاش پر از معما شد؛ معماهایی که هیچکس توان پاسخ دادن به آنها را نداشت: «پدر و مادرم پیر بودند. برای اینکه سر خودم را گرم کنم میرفتم کارگاه قالیبافی. کنار زن های دیگر مینشستم و رج میزدم تا شاید غم و غصهام یادم برود.»
مرد مهری که اسیر شد، پچپچهای همسایهها هم بالا گرفت. هر که او را میدید، سرزنشش میکرد. با طعنه و کنایه میگفت حیف عمر و جوانیات نیست که بخواهی به پای مردی که سرنوشتش معلوم نیست تلف کنی: «به پدرم میگفتند او را شوهر بده. میگفتند شما پیر هستید و وقتی فوت کنید، این دختر بدبخت و آواره میشود. پدرم، ولی زیر بار این حرفها نرفت.»
مهری مانده بود و یک دنیا دلتنگی که نمیدانست با آن چه کند. تنها دلخوشی اش نامههایی بود که هر شش یا هفت ماه یکبار از همسر قهرمانش به دستش میرسید: «نامهها کوتاه و فقط در حد احوالپرسی بودند.»
نامه که به دست مهری و خانوادهاش میرسید، سر از پا نمیشناختند. دلش هری میریخت. تا یک هفته کاغذ را به دست میگرفت و از این خانه به آن خانه میرفت تا به همه ردی از «مردش» نشان دهد: «بیخبری و انتظار خیلی سخت بود. شبها که همه خوابیدند گریه یواشکی گریه میکردم. وقتی کسی عروسی دعوتمان میکرد، ناراحت میشدم. به روی خودم نمیآوردم ولی با زور به مراسمشان میرفتم؛ چون یاد آرزوهای خودم میافتادم.»
روزها و شبها گذشت. او قد کشید و شد زنی 21 ساله: «همسرم قبل از اینکه به سربازی برود، زمینی خریده بود. در این سالها با پول قالیبافی شروع به ساختن آن کردم. سقفهایش را زدم و منتظر ماندم تا او برگردد.»
ده سال گذشت و خبر به او رسید که قرار است مردش آزاد شود: «اعلام کردند که قرار است اسیرها آزاد شوند. سال 1369 بود که آزاد شد. اولین نفری بود از محلهمان که اسیر شد و آخرین نفری بود که برگشت. موقعی که برگشته بود، آورده بودنشان در پادگان غدیر. زنگ زده بود به پاسگاهی و اعلام کرده بود که بازگشته است.»
قند توی دل مهری آب شد. محله پر از هلهله و هیاهو شد: «چندین مینیبوس گرفتیم و رفتیم استقبال او. همه آمده بودند؛ هر که او را میشناخت و هر که نمیشناخت. پدرم جلوی او گوسفند سر برید. برده بودنشان گلستان شهدا. آنجا سخنرانی کردند و بعد راهی خانه شدیم. تا چندین روز خانهمان شلوغ بود و مردم برای دیدنش میآمدند.»
ده سال اسارت، اما از همسرش مرد دیگری ساخته بود؛ تنی تکیده و اندامی لاغر و نحیف با سری که دیگر مویی بر آن نبود. نشانههایی که همه روایتی بودند از سختی و مشقت اسارت در اردوگاههای صدام. مهری اما خوشحال بود. سر از پا نمیشناخت: «همسرم از اسارت که بازگشت مراسم عروسی گرفتیم. لباس سفید پوشیدم. آرایشگاه رفتم و راهی خانهمان شدیم.»
مهری از زبان مردش روایت تمامی این رنج ها را شنیده بود و پا به پای او اشک ریخته بود: «برایم مهم نبود که لاغر شده یا مو ندارد. مهم این بود که او برگشته و شده بود سایه سرم.»
چشمهایی که به در خشک شد!
آن سالهای جنگ که ترس و واهمه به دل آدمها افتاده بود، هر روز خبر شهادت و اسارت رزمندگان بود که در کوچه و پسکوچهها میپیچید.
زن ها آن موقع چشمبهراه مردانی بودند که راهی جنگ شده بودند. آنها که شهید میشدند، خانوادههایشان به رضایت خداوند و در برابر تقدیر تسلیم میشدند. اما کسی خبر از دل زنهایی که همسرشان به اسارت در آمده بودند، نداشت. کسی نمیدانست که کار این زنها گریه و مویه کردن شده است؛ همانهایی که وقتی شب میشد، شهر که میخوابید چشم به قاب عکس همسرشان میدوختند و در خفا اشک میریختند. برای همسر 3 هزار و 577 آزاده سرافراز پشت سر گذاشتن آن روزها سخت بود؛ اما آنها خم به ابرو نمیآوردند. میگفتند مگر خون ما رنگینتر از خون خانوادههای شهداست؟ «فاطمه اخوان»، یکی از همین زنان بود.
وقتی مردش اسیر شد، دو پسر داشت؛ یکی 4 ماهه و دیگری یک ساله: «همسرم سال 1361 اسیر شد. دو ماه بود که به جبهه رفته بود که در عملیات 5 رمضان اسیر شد.»
او هم مثل باقی زن ها چشمهایش را به در دوخته بود تا شاید روزی مردش به خانه بازگردد: «6 ماه مفقود بود و بعد از آن خبر اسارتش را شنیدیم. بعدازاین مدت، نامش را در لیست هلالاحمر دیدیم.»
مرد که اسیر شد، او ماند و دو بچه خردسالی که معنای اسارت در ذهن کودکانه آنها جایی نداشت: «چیزی متوجه نمیشدند. بعداً که بزرگتر شدند، از همسایهها میشنیدند که پدرت اسیر شده است و مدام او را کتک میزنند. به او غذا نمیدهند و… . اینها را که میشنیدند بهانهگیری میکردند.»
شبها که آسمان چادربهسر میکرد و شهر در سکوت فرو میرفت، غم و اندوه بود که توی دل او مینشست. سؤالهای بیجواب توی ذهنش نقش میگرفتند. هزار و یک خیال توی سرش سُر میخوردند.
غم و غصهاش را پنهان میکرد تا مبادا بچههایش چیزی بفهمند: «خودم، خودم را تسکین میدادم. وقتی خانوادههایی را میدیدم که در راه اسلام، فرزندانشان را از دست دادهاند یا اینکه جانباز شدهاند، میگفتم مگر خون ما از آنها رنگینتر است؟»
جز سوختن و ساختن چه چاره؟
معادله عجیبی بود؛ مردها آن سوی مرزها اسیر بودند و زن ها این طرف چشمانتظار. آسان نبود: «جنگ بود. خاموشی بود. بیماری بود. اما ما خودمان بودیم و خودمان. کسی را نداشتیم. چارهای جز ساختن و سوختن نداشتیم. دلمان خوش بود که برای وطنمان و دین اسلام قدمی کوچک برداشتهایم. آن موقع سپاه، ماهانه 2 میلیون و 500 هزار تومان مقرری به ما میداد که با آن زندگیمان را میچرخاندیم. سخت بود. باید از خیلی چیزها چشم میپوشاندیم.» در این سالها او هم مثل خیلی از همسران رزمندگان بیکار ننشست: «برای رزمندهها شال و کلاه میبافتیم. نان میپختیم. شهید که میآوردند از این آبادی به آن آبادی برای تشییع میرفتیم.»
هشت سال بعد خبر رسید که اسرا قرار است آزاد شوند. آن روز من عمل کرده و بیمار بودم، اما به خاطر ذوقی که داشتم به پیشوازش رفتم: «وقتی آزاد شد همه با هم به فرودگاه رفتیم.»
بچهها دیگر بزرگ شده بودند و چشمبهراه پدری که کودکیهایشان را ندیده بود: «آن روز خیلی شلوغ شده بود. جای سوزن انداختن نبود.»
فراغ اسارت
برای زن ها آسان نبود. چشمانتظاری و فراغ آنها را پیر کرد. زن ها نمیدانستند در اردوگاههای عراق چه بر سر همسرانشان میرود. آنها فقط واژه «اسارت» را شنیده بودند.
ردپایی از خیلیهایشان نبود. تنها نام 40هزار اسیر ایرانی، نام 15هزار نفر در اردوگاههای رسمی ثبتشده و از بقیه خبری نبود. بعدها رسانهها گزارش دادند که ۳۹هزار و ۱۴۰ نفر از آزادگان ایرانی طی ۶۵ مرحله از تاریخ بیستوششم خردادماه سال ۱۳۶۰ تا بیستوششم اسفندماه ۱۳۶۹ به کشور منتقل شدند؛ ۱۸هزار و ۵۶۳ نفر اسرایی بودند که در اردوگاهها توسط نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ ثبتنام شده بودند و تعداد ۲۰هزار و ۵۷۷ نفر از مفقودالاثرها بودند که در زمان آزادسازی توسط نمایندگان کمیته بینالمللی صلیبسرخ ثبتنام شدند.»
«عزت محمدی» یکی دیگر از زن هایی بود که مردش سالها او را چشمانتظار گذاشت و بعدازآن با تنی رنجور و پژمرده بازگشت. همسرش آن روزها 27 سال بیشتر نداشت: «سال 1359 به جبهه رفت و یک سال و 15 ماه بعد اسیر شد. سال 1369 نیز آزاد شد.»
خبر اسارت همسرش را بعد از 12 روز روستاییها از رادیو شنیده بودند: «من {…} هستم و توسط برادران عراقی به اسارت در آمدهام.»
جنگ بود و هر روز شهدا را به آبادیشان میآورند: «آن موقع با کشاورزی کردن روزگار خودم و دخترم را میچرخاندم. زمین داشتیم و رویش کار میکردم. چغندر و خربزه و خیار و… میکاشتم. علفهای هرز را هرس میکردم. پنبه میچیدم. دخترم به 14 سال که رسید، به اصرار پدربزرگش به خانه بخت رفت. بعدازآن دامادم کمک دستم شد. بعد هم که چند سالی خشکسالی شد و دیگر نمیشد چیزی کاشت.»
برای زن ها مثل روز روشن بود که مردانشان در اسارت چه رنجی میکشند: «شهیدها را میآوردند برای تشیع. سوار وانت میشدیم و میخواندیم این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده… بچهها را به مدرسه میبردم. بعداً هم که مربیان نهضت سوادآموزی به روستا آمدند، آنها را بردم توی خانه خودم که شبها تنها نباشم. شبها با هم پای کرسی مینشستیم تا بتوانم دردهایم را تسکین دهم.»
او در همه این سالها یکبار خواب همسرش را دیده بود: «خواب دیدم میخواستم بروم ملاقات شوهرم. هواپیما آمد و مرا سوار کرد و بردم داخل زندان. آنجا خواستم سماور را روشن کنم. همسرم میگفت اینجا هیچچیز وجود ندارد. ما را خیلی اذیت میکنند. از او پرسیدم برادرم کجاست؟ شما که با هم به جبهه آمده بودید. او گفت برادرت پیش خداست.»
چند روز بعد برای گرفتن نامه به هلالاحمر رفت: «نامه را گرفتم همسرم نوشته بود که آن گل پرپر شده است! برای برادرم مراسم گرفتیم.»
یک قبر خالی با لباسها و کیفهایی که از او به یادگار مانده بود: «شرایط آن موقع خیلی سخت بود. تنها دلخوشیمان نامههایی بود که هرچند ماه یکبار به دستمان میرسید.»
هشت سال گذشت تا اینکه قطعنامه 598 برای پایان دادن به تجاوز رژیم بعثی به ایران صادر شد: «برادرم به من این خبر را داد. گفت چشمت روشن قرار است اسرا آزاد شوند. باورم نمیشد! برایش لباس خریدم. البته دو سال طول کشید که او برگردد.»
سالهای چشمانتظاری بالاخره به سر آمد: «البته من به استقبالش نرفتم. گفتم من در خانه بودم که او رفت و حالا هم در خانه مینشینم تا او بازگردد. همه به استقبال او رفتند و به خانه آوردنش. مردها او را روی شانههایشان میچرخاندند. جمیعت بسیار زیادی آمده بودند و همه خوشحالی میکردند. خانه را با فرش و برگهای درختان آذینبندی کرده بودند. مردم میآمدند و شب خانهمان میماندند.»
رنج ها و سختیهایی که این زنان در سالهای دوری از خانه تحمل کردند، وصفناشدنی است؛ زن هایی که پابهپای همسرانشان سختی را به جان خریدند و خم به ابرو نیاورند!















