به گزارش اصفهان زیبا؛ کتاب «خانه تاب» به قلم نرگس لقمانیان، توسط انتشارات راهیار، به سال ۱۴۰۲ در ۳۶۰ صفحه منتشر شده است و در آن به سیری در فرهنگ عامۀ اصفهان در گذر زمانی سالهای ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ شمسی پرداخته است. خانمها هاجر صفائیه، فائزه درهگزنی، فائزه سراجان و زهرا قجاوند نیز وی را در پژوهش و مصاحبه یاری کردهاند.
آنچه در ادامه میخوانید صفحات 303 الی 312 از کتاب مذکور است که آقای احمد کاردانپور (از پیشگامان انقلاب اسلامی) به ذکر خاطراتی از پدربزرگ و مادربزرگ خود از قحطی سال ۱۳۲۰، ممنوعیت حجاب برای زنان، ممنوعیت روضهخوانی و متحدالشکل کردن لباس مردان در عصر دیکتاتوری رضا شاه، میپردازد.

آستانه: «آغاباجی»
حاج آقا سر و ساده و آرام بود، عوضش آغاباجی[1و2] ده تا مرد را حریف میشد. جربزه داشت. زمام زندگی را گرفته بود دستش. فرز بود و زبروزرنگ. اسمش نصرت ایروانی بود؛ اما بعدها نام شغل حاج آقا را گذاشتند روی فامیلیاش و شد نصرت کاردانپور. از خانوادهای بود که دستشان به دهانشان میرسید. همه جدّ اندر جدّ تاجر بودند و سرمایهدار. خانۀ حاج آقا حیاطی بزرگ داشت و اتاقها دورچینش شده بودند. هشتی داشت و اندرونی و بیرونی. هرکس میآمد توی خانه میایستاد میان هشتی خانه؛ گلو صاف میکرد و چند بار یاالله میگفت. از هشتی، توی حیاط و اتاقها پیدا نبود. خانه یک کلون مردانه داشت و یک کلون زنانه. کلون زنانه ظریفتر بود و صدایی زیر داشت. کلون مردانه محکم بود و بومب صدا میکرد. مرد اگر پشت در خانه بود کلون مردانه را میکوبید که اهل خانه بفهمند نامحرم پشت در است. اینجور وقتها آغاباجی میایستاد بیخ هشتی که به حیاط بیرونی ختم میشد، صدایش را کلفت میکرد و میپرسید: «کیه؟» بعضی وقتها چند دانه ریگ یا انگشتری میگذاشت کنج دهانش تا صدایش کلفت شود. سر در نمیآوردیم. این صدای آغاباجی برایمان غریب بود. بعدها فهمیدیم آغاباجی این کار را میکند که غمزه نباشد توی صدایی که با مردهای بیرون خانه حرف میزند.
حاج آقا و آغاباجی 9 تا بچه داشتند. آغاباجی دست تنها همه را تر و خشک میکرد. از روزی که آژان گذاشت دنبالش و آغاباجی مثل تیر دوید و خودش را انداخت توی هشتی خانه و در را بست، تا مدتها بیرون نرفت. همۀ زنهای همسایه و فامیل خانهنشین شده بودند. آغاباجی اما توی خانه بند نمیشد.
یک پالتوی گِل و گشاد دودی برای خودش دوخت که چهارتا آدم هم تویش جا میشدند. خودش میگفت: «روپوش» اما شبیه پالتو بود؛ بلند و سنگین و ضخیم. تا روی پایش میرسید. سرشانههایش بزرگ بود و تیز. آستینهایش آنقدر دراز بود که حتی انگشتهای دست هم بیرون نمیماند. آغاباجی هربار میخواست برود بیرون خانه، پالتو را که به میخ آویزان بود، برمیداشت و فرو میرفت تویش. موهایش را میپیچید توی چارقد و کلاه سرش میگذاشت. کوتاه بود و جثهای ظریف و فلفلی داشت. پالتو توی تنش زار میزد. وقتی پالتو را میپوشید، آژانها حالیشان نمیشد که این آدم، زن است و نه مرد؛ برای همین کاری به کارش نداشتند. آژانها همه یک جور نبودند. نوع به نوع داشتند. بعضیهایشان دلرحم بودند و چشم میگذاشتند روی هم و خودشان را به ندیدن میزدند که چادر از سر زن مردم نکشند. بعضیهایشان اما شده بودند کاسه داغتر از آش. برای خودشان دم و دستگاهی راه انداخته بودند. دور از چشمشان پشه نمیتوانست بپرد! کرورکرور آه و نفرین پشت سرشان بود؛ اما اول صبح، کوچهها امن و امان بود. آژانها پیدایشان نمیشد. بیشتر زنها همان موقعها میآمدند بیرون خانه. آغاباجی هم صبح قبل از روشن شدن هوا، میرفت حمام عمومی دروازه نو. همان پالتو را میپوشید و شبیه یک جسم سیاه بیشکل در تاریکی اول صبح توی پیچ واپیچ کوچهها گم میشد.
آسمانه: «حاج آقا مقدس»
اسم کارگاه بافندگی حاج آقا انجیر بود؛ درست زیر بازارچۀ پامنارِ دردشت و نزدیکیهای حمام وزیر. یک حیاط کوچک داشت و یک درخت انجیر بزرگ. برای همین اسم کارگاه بافندگی را گذاشته بودند انجیر. چند تا کارگر آنجا کار میکردند. کارشان حولهبافی و لنگ بافی بود. به مقدمات حولهبافی و لنگ بافی میگفتند کاردوانی. نخ میریسیدند و نخها را میدواندند. حاج آقا عبدالمحمود کاردانپور، پدربزرگ پدریام بود و صاحب کارگاه انجیر. به خاطر شغلش فامیلیاش را گذاشتند کاردانپور. توی بازار اما بهش میگفتند حاج آقا مقدس. محجوب بود و سر به زیر و آرام. خَیّر بود و میاندار. هم پیشنماز مسجد بود و هم کاسب و هم معتمد و هم محل رجوع مردم. نیمچه فقیهی بود برای خودش. مردم گذرشان اگر به کارگاه انجیر میافتاد احکام میپرسیدند یا استخاره میگرفتند یا حمد و سورهشان را پیش حاج آقا درست میکردند یا التماس دعایی میگفتند و رد میشدند. توی محل پیچیده بود حاج آقا مقدس مستجابالدعوه است. قصۀ شفای پسرش نقل دورهمیها شده بود. میگفتند آقا مرتضی، آقازاده حاج آقا مقدس، حصبه گرفته بود و انگار جان توی تنش نبود. نیمه شب حاج آقا مقدس پریشان رفت توی مسجد و در را بست. نشست به راز و نیاز. هیچکس نفهمید آن شب چی شد که صبح آفتابنزده پسر حاج آقا روی پای خودش ایستاد و به حرف افتاد و انگار خون دوید زیر پوست رنگ پریدهاش.
حاج آقا همیشه قبا میپوشید و عمامه سر میگذاشت؛ عمامۀ شیروشکر. شبیه دستار بود و رنگش نه سفیدِ سفید بود و نه زرد. رنگش به شیری کمرنگ میزد. آن روزها پوشیدن عبا و قبا و عمامه، جرم بود. آژانها با نیزه پایین قباها را کوتاه میکردند و عباها را میانداختند. پیچیده بود آژان از سر یکی از اهالی دردشت عمامه برداشته و مرد بیزبان، از ترس قهره کرده و هفت هشت روز افتاده در خانه. آخر هم مرده و بچههایش یتیم شدند. حاج آقا اما قبا از تنش بیرون نرفت و عمامه از سرش نیفتاد. راهش را بلد بود. خانهاش دروازه نو بود و کارگاهش دردشت. صبح زود که هنوز آژانها در کوچه پس کوچهها نبودند میرفت کارگاه انجیر. دم ظهر یا عصر هم که برمیگشت، میانداخت توی کوچههای تنگ و درهم برهم. توی چنین کوچههایی آژانها پیدایشان نمیشد. میترسیدند مردم خفتشان کنند و یک دل سیر از خجالتشان در بیایند. لِم کار حاج آقا برای روضه گرفتن هم همین بود. خانهاش در سیبه بود و میدانست آژانها دل و جرئت پلکیدن در سیبه را ندارند. به بنبست میگفتند سیبه. خانۀ حاج آقا در سیبه میرزا موسی بود. صبحهای جمعه روضه بود توی خانهشان؛ قبل از آنکه آفتاب بزند. روضه بینام و نشان بود. نه خبری از پرچم و علم بود و نه جمعیتی که خانه را پر کنند. حاج آقا درِ خانه را پیش[3] میگذاشت. ده پانزده نفر از همسایهها بیسروصدا میآمدند و مینشستند توی زیرزمین خانه. اول نماز صبح را میخواندند و بعد روضه شروع میشد. گاهی روضهخوان عبا و عمامهاش را میگذاشت توی بغچه. بغچه را بغل میگرفت و میآمد خانۀ حاج آقا. آنجا تای بغچه را باز میکرد و عمامه را سر میگذاشت و عبا را میانداخت روی دوشش. میرفت توی زیرزمین و آرام روضهای کوتاه میخواند. اما گاهی روضهخوان هم نداشتند. روضهخوان تشتی آب بود که گذاشته بودند میان جمعیت؛ همین.
آشخانه: «اهالی سیبه میرزا موسی»
آفت افتاده بود به جان گندمها. همه گندمها پوسیدند و از بین رفتند. گندمها پوک شده بودند. خشکسالی بود. قحطی شده بود. سربازهای انگلیسی گُله به گُله توی کشور بودند. وبا و حصبه بیداد می کرد. مردم از زور گرسنگی، یونجه و علف هرز گوشۀ جویها را کندند و چپاندند گوشه لپشان. بعضیها از گرسنگی مردند و بعضی از بیماری. کنار غسالخانۀ مسجد جمعه، پنجاه تا جنازه روی هم چیده شده بودند، بلکه کسی پیدا شود و غسلشان دهد و خاکشان کند. کنار میدان شاه مردم اسبی میکشتند و بعد، در چشم برهمزدنی همۀ گوشت و دل و رودهاش غیب میشد انگار. این اولین قحطی بود که حاج آقا به چشم میدید؛ اما آخرینش نه. بیست و چهار سال بعد وقتی جنگ جهانی دوم به ایران کشانده شد و سربازهای انگلیسی از شهرهای ایران سر درآوردند، دوباره گندم و جو قحط شد. مردم جلوی نانواییها از سروکول هم بالا میرفتند تا یک قرص کوچک نان بگیرند. میوه بلوط را آرد میکردند و باهاش چیزی شبیه نان درست میکردند. حاج آقا با یابو میرفت دهات اطراف اصفهان بلکه شانس باهاش یار باشد و یک مشت گندم گیرش بیاید. بیشتر وقتها میرفت هرند[4] و گاهی دست پر برمیگشت. رضا شاه پهلوی که رفت حجاب آزاد شد. آغاباجی گاهی چادر میبست به کمرش و خودش میرفت پی آنکه قرص نانی برای بچههایش یا همسایهها پیدا کند. محتاج کسی نبود؛ هم پولش را داشت، هم جربزهاش را. آغاباجی حواسش جمعِ همسایهها بود. هرگز نشده بود که توی سفره خانهشان نان باشد و سفرۀ همسایهها خالی بماند. خانهاش در سیبه میرزا موسی بود؛ محله دروازه نو. در باز کرده بودند به حیاط خانههای همدیگر. اگر کسی آرد یا نان داشت میان همسایهها تقسیم میکرد. اهالی سیبۀ[5] میرزا موسی شبها گرسنه سر بر زمین نمیگذاشتند.
پی نوشت:
[1] به روایت احمد کاردانپور، محله دروازه نو، به نقل از مادربرگش آغاباجی
[2] مادربزرگ راوی
[3] نیمهباز.
[4] از شهرستانهای اطراف اصفهان
[5] بن بست

به روایت احمد کاردانپور، متولد ۱۳۳۷















