با نگاه به کتاب «خانه تاب» به قلم نرگس لقمانیان؛

روایت سید مهدی طباطبایی‌پور از ممنوعیت حجاب و قحطی عصر رضاشاه

همان روزهای قحطی بود که پدربزرگم ورشکست شد. تاجر بود و از کرمان خرما و زیره بار می‌آورد. پدربزرگ، یک دفعه ندار شد. هر بار باید راه می‌افتاد سمت میدان شاه بلکه لقمه نانی پیدا کند…

تاریخ انتشار: ۱۲:۳۲ - دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه
روایت سید مهدی طباطبایی‌پور از ممنوعیت حجاب و قحطی عصر رضاشاه

به گزارش اصفهان زیبا؛ کتاب «خانه تاب» به قلم نرگس لقمانیان، توسط انتشارات راه‌یار، به سال ۱۴۰۲ در ۳۶۰ صفحه منتشر شده است و در آن به سیری در فرهنگ عامۀ اصفهان در گذر زمانی سال‌های ۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ شمسی پرداخته است. خانم‌ها هاجر صفائیه، فائزه دره‌گزنی، فائزه سراجان و زهرا قجاوند نیز وی را در پژوهش و مصاحبه یاری کرده اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید صفحات 245 الی 255 از کتاب مذکور است که مرحوم سید مهدی طباطبایی‌پور (از پیشگامان انقلاب اسلامی) به ذکر خاطراتی از پدر، پدربزرگ و مادربزرگ خود از قحطی سال ۱۳۲۰، ممنوعیت حجاب برای زنان، ممنوعیت روضه‌خوانی و ممنوعیت قبا و عمامه برای مردان در عصر دیکتاتوری رضا شاه، می‌پردازد.

آستانه: «دختر آقا» [1]

خدیجه بیگم، چادرش را دو دستی گرفته بود. از خانۀ خواهرش تمام کوچه پس کوچه‌های محله بیدآباد را یک نفس دوید. می‌خواست هوار بکشد، اما صدا توی گلویش خفه می‌شد. هی زیر لب می‌گفت: «به من رحم کن اسدالله آژان. به من رحم کن.»

چندباری پایش گیر کرد به کلوخ‌های کف زمین و سکندری خورد، اما زود خودش را جمع کرد و دوباره تیز دوید. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. توی گوشش صدای قدم‌های سریع و محکم اسدالله آژان می‌پیچید. منتظر بود هر آن، اسد‌الله آژان بهش برسد و قلاب بیندازد و چادرش پخش زمین شود. وقتی رسید کوچۀ باغ کلم، در خانه را هل داد و رفت داخل. چفت در را بست. گوشش را چسباند به در. صدایی نمی‌آمد. یک‌دفعه وا رفت.

پشت داد به لنگه‌های چوبی در. چادر را انداخت روی دوشش. نمی‌توانست نفس بکشد. انگار یک قلوه‌سنگ انداخته باشند روی سینه‌اش. از جا بلند شد. نشست کنار سنگ آب. دو کف آب زد به صورتش. سنگ‌آب، یک حوضک سنگی بود؛ شبیه یک تکه سنگ بزرگ که تویش را خالی کرده باشند و آب ریخته باشند داخلش. آن روزها بیشتر خانه‌ها چاه آب داشتند. به هر چاه آب دو تا چرخ وصل بود. پایینی یک چرخ کوچک بود مخصوص زن‌ها؛ بهش می‌گفتند چرخچی. راحت می‌چرخید و دلو پر از آب می‌شد و می‌آمد بالا. چرخ بالایی اما بزرگ و سنگین بود.

آب‌کش[2] را صدا می‌کردند که بیاید و با آن چرخ، آب را بیاورد بالا و بریزد توی منبع. منبع لوله‌هایی سفالی داشت که بهش می‌گفتند تنبوشه. گاهی هم از رس می‌ساختند و اسمش کندله بود. میان منبع و آب حوض چیزی بود به نام توپی. همین که برش می‌داشتند آب منبع، توی لوله‌ها جاری می‌شد و می‌ریخت توی حوض. آب منبع  همیشه تر و تازه بود. برای استفاده‌های روزانه اما سنگ‌آب کارشان را راه می‌انداخت.

خیلی وقت‌ها زن‌های خانه همان آب داخل سنگ‌آب را با هیزم گرم می‌کردند و یک حمام کوچک خانگی می‌ساختند. اگر می‌خواستند بروند حمام محل، باید چادر از سر برمی‌داشتند؛ وگرنه می‌افتادند در دام آژان‌ها. زن‌ها گاهی تا چهل روز هم در حمام عمومی پیدایشان نمی‌شد. وقتی دهان به دهان خبر رسید که حکومت چادر را غدغن کرده و زن و دخترهای شاه، بدون روسری به جشنی در دانشگاه تهران رفته‌اند، تاپوها توی خانۀ مردمی که توانش را داشتند پُر شد از گندم و جو و آذوقه تا دیگر زن‌ها لازم نباشد برای خرید اینجور چیزها بروند بازار.

آژان‌ها با پای پیاده یا سوار بر دوچرخه یا اسب، قلاب به دست، توی کوچه‌ها کشیک می‌دادند و چادر از سر زن‌ها می‌کِشیدند. چادر را پاره می‌کردند یا اگر ارزشش را داشت به غنیمت می‌بردند. حتی بعضی وقت‌ها تا دَمِ خانه، زن را تعقیب می‌کردند و بعد با زور، از خانه می‌آوردندش بیرون و چادرش را برمی‌داشتند. توی محله بیدآباد، اسدالله آژان معروف بود میان مردم. همه وحشت داشتند ازش. مردم رفتند پیش بزرگ محل.[3] خواستند اسد الله آژان را نصیحت کند.

اسدالله آژان گفته بود: «من مأمورم و معذور. اگه کسی راپورتم[4] رو بده که اسدالله زن چادری دیده و چادر از سرش نکشیده مقرری‌م رو قطع می‌کنن.» بعد اما راضی شده بود که بعضی وقت‌ها به زن‌های چادری که می‌رسد رویش را برگرداند و راهش را عوض کند. گاهی از مردهای محل، پول می‌گرفت که به چادر زن‌هایشان کاری نداشته باشد. چادر بیشتر زن‌های شهری رنگی تیره داشت با طرح‌ها یا گل‌های ریز. چادر خانواده‌های مذهبی و متمول مشکی بود و گران‌تر از چادرهای چیت رنگی.

خدیجه بیگم دختر آقا[5] بود و همسر تاجر معروف شهر. شوهرش از کرمان و جیرفت و بم، زیره و خرما و داروهای گیاهی بار می‌زد و می‌برد به کاروانسراهای شهرهای میان راهش و می‌فروخت به دکان‌ها. گاهی چندین ماه در خانه نبود. خدیجه بیگم، کارهای خانه را تمام و کمال انجام می‌داد. خیاطی می‌کرد. در باغچۀ خانه، سبزی خوردن و خیار می‌کاشت. تخمه و پسته و بادام بو می‌داد. نان به تنور می‌زد. توی خانه گوسفند و مرغ نگه می‌داشت و ماست و دوغ و کره درست می‌کرد.

معلم بچه‌هایش هم بود. دو تا دختر داشت و سه تا پسر. خودش بهشان قرآن و بوستان و گلستان سعدی یاد می‌داد. رضا شاه که رفت مکتب‌خانۀ کوچک خدیجه بیگم راه افتاد. صبح به صبح دخترهای محل با چادرهای رنگارنگشان می‌آمدند خانه خدیجه بیگم. می‌نشستند روی جُل‌هایشان و قرآن و زاد‌المعاد یاد می‌گرفتند. خدیجه بیگم حتی اولین معلم بسیاری از روحانیون[6] شهر بود.

خدیجه بیگم طباطبایی مادربزرگم بود. اولین معلم من هم. سه چهارساله بودم که دم اذان بغلم می‌گرفت و مرا می‌گذاشت روی سکوی حوض.

بهم می‌گفت: «هرچی من می‌گم تکرارش کن مهدی.»

شمرده و آرام، اذان می‌گفت. بزرگتر که شدم، می‌نشستم روی پلۀ ایوان. خدیجه بیگم برایم یک عبای کوچک دوخته بود. عبا را می‌انداخت روی دوشم. من با صدای بچگانه‌ام روضه می‌خواندم و خدیجه بیگم گریه می‌کرد.

آسمانه: آب [7]

ایستاده بود توی مدخل اتاق. عبا و عمامه‌اش را پیچیده بود لای بغچه و گذاشته بود زیر بغل. سر چرخاند تا روضه‌خوان را پیدا کند. خبری از روضه‌خوان نبود. یک قدح سفالی پُر از آب گذاشته بودند وسط اتاق. یک نفر نشسته بود کنار قدح. با ملاقه آب برمی‌داشت و دوباره می‌ریخت. با صدایی آرام و لرزان می‌گفت: «کجا بودی اِی آب؟ توی صحرای کربلا کجا بودی که حسین رو سیراب کنی. کجا بودی که علی‌اکبر سیراب بره میدون جنگ؟ کجا بودی که دو دست عباس رو قطع نکنن؟ کجا بودی تو اِی آب؟»

چهارپنج نفر نشسته بودند دورتادورش و سر در گریبان داشتند. شانه‌هایشان تکان می‌خورد و صدای هق‌هق خفه‌ای پیچیده بود توی اتاق. آقاجان هنوز ایستاده بود توی درگاه. نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. صاحب‌خانه وعده‌اش گرفته بود که بیاید و روضه بخواند. آقاجان احتیاط کرده بود و یک ساعتی دیر از خانه آمده بود بیرون. می‌خواست شب از نیمه بگذرد و سروکلۀ آژان‌ها در کوچه پس کوچه‌ها پیدا نشود. از موعد آمدن روضه‌خوان گذشته بود و اهل خانه گمان کرده بودند که نمی‌آید. قدح آب را گذاشتند وسط اتاق و آب شد روضه‌خوانِ مجلسِ کوچکِ مخفیانه‌شان.

روضه‌خوانی‌های بزرگ، تبدیل شده بود به روضه‌های سه چهار نفره در نیمه‌های شب. روضه‌خوان‌ها عبا و عمامه‌شان را بغچه پیچ می‌کردند. همراهشان می‌بردند و وارد هر خانه که می‌شدند، می‌پوشیدند. آژان‌ها اگر چشمشان به عبا و عمامه می‌افتاد قیچی‌اش می‌کردند. مردها باید کت شلوار می‌پوشیدند و کلاه پهلوی سر می‌گذاشتند. تا پیش از آن، رسم بود مردها شال به کمر ببندند و عمامه سر بگذارند و جبه و قبا و عبا بپوشند. شال کمر، خیلی از دردها و بیماری‌ها را ازشان دور می‌کرد.

با اینکه کارشان سنگین بود، اما با بدن‌درد غریبه بودند. سیدها شال سبز به کمر می‌بستند و عرق‌چین و دستار سبز می‌گذاشتند روی سرشان. بازاری‌ها عمامه شیروشکری داشتند. عمامه شیروشکری نخودی‌رنگ بود؛ از جنس نخ با طرح‌های راه‌راه یا پیچازی. در بازار اصفهان شغلی بود به نام عمامه‌پیچی. عمامه را آنطور محکم می‌پیچید که دو سال تمام از هم باز نمی‌شد. بازاری‌ها صبح به صبح عمامه را از روی رف خانه برمی‌داشتند، فوتش می‌کردند و بر سر می‌گذاشتند.

وقتی رضا پهلوی رفت، دوباره روضه‌ها به راه افتاد و روحانیون عبا و عمامه پوشیدند. توی خانه ما در محله بیدآباد دوباره روضه هفتگی به پا شد. هر هفته جمعه عصرها، آقاجان آب حوض را عوض می‌کرد، حیاط را جارو می‌زد، باغچه را آب می‌داد و درخت‌ها را هرس می‌کرد. یک ساعت مانده به غروب، حاج آقا حسین دربِ‌امامی می‌آمد خانه‌مان می‌نشست بالای اتاق؛ دو تا مسئله احکام می‌گفت؛ بیشتر دربارۀ نماز و روزه. بعد برایمان از تاریخ ائمه(ع) تعریف می‌کرد، بعد از آن نوبت روضه می‌رسید.

پنج شش ساله بودم. روضه که تمام می‌شد، آقاجان من را به یک بهانه از اتاق بیرون می‌کرد. کاری بهم می‌سپرد که سرم گرم شود و گذرم به اتاق نخورد. مثلاً می‌گفت برو اگر حوض پر شده آب منبع را ببند. یک بار فال‌گوش ایستادم پشت در. داشتند درباره کسی حرف می‌زدند به نام آقا. آقاجان از حاج آقا حسین درب‌امامی می‌پرسید: «از نجف چه خبر؟ از آقا خبر ندارید؟» چند سال بعد، سال ۱۳۴۲ بعد از آنکه حکومت، طلبه‌های مدرسه فیضیه قم را به رگبار بست، با آقاجان رفتیم قم. آقاجان گفت: «داریم می‌ریم خدمت آقا.» منظورش آقا روح الله خمینی بود.

آشخانه: ندار [8]

هنوز خورشید بالا نیامده بود. توی آن گرگ و میش هوا، تا چشم کار می‌کرد، صف مردم بود. توی اصفهان، همه نانوایی‌ها تعطیل شده بودند. آرد نداشتند. فقط دو تا نانوایی نان می‌پختند. یکی در احمدآباد و دیگری در چهارسو. سه تا نانوایی هم در میدان شاه باز شدند که با آرد دولتی نان می‌پختند. آرد دولتی نامرغوب بود و کفاف جمعیت شهر را نمی‌داد. مردم از سحر صف می‌کشیدند بیرون نانوایی‌ها. آفتاب که می‌زد، نانوایی‌ها پخت می‌کردند اما صف به نیمه نرسیده آرد تمام می‌شد و کرکره دکانشان را می‌کشیدند پایین.

همان روزهای قحطی بود که پدربزرگم ورشکست شد. تاجر بود و از کرمان خرما و زیره بار کرده بود. همه‌اش را سر گردنه زدند.[9] پدربزرگ، یک دفعه ندار شد. هر بار باید راه می‌افتاد سمت میدان شاه بلکه لقمه نانی پیدا کند. آن دفعه نیمه شب از خانه راه افتاده بود که زودتر از همه برسد؛ بلکه این بار یک قرص نان گیرش بیاید. بعدِ چند ساعت این پا و آن پا کردن، نان را که از دست شاطر گرفت، چشم‌هایش برق افتادند و با احتیاط، آنطور که نان چیزی‌اش نشود، گذاشت لای قبایش و تند راه افتاد سمت خانه. زیر طاق بازارچه، خاک و خون به پا شده بود. چند نفر جلوی مردی را گرفته بودند؛ با مشت و لگد می‌خواستند نان را بقاپند.

مرد، رو به شکم دراز شده بود کف کوچه و با دو دست، قرص نان را محکم چسبانده بود به سینه‌اش. از درد ناله می‌کرد اما نان همچنان توی مشت‌هایش بود. ضربه‌های محکم فرود می‌آمدند بر سرش. چند نفر دیگر هم از راه رسیدند. گرسنه بودند. به سرش کوبیدند و نان را از دستش کشیدند. نان، با خاک و خون قاطی شده بود. مرد، خیس خون و عرق بود. نان را چپاند توی دهانش و از درد به خودش پیچید.

همین که نان را قورت داد، آنهایی که دوره‌اش کرده بودند ناامید رفتند. مرد، خاک زیر پایش را زیر و رو کرد که تکه‌ای از آن نان را پیدا کند و ببرد برای بچه‌هایش.

تجمع به علت گرانی نان، 1320 ش

تجمع به علت گرانی نان، 1320 ش

تلاش برای به دست آوردن تکه‌ای نان یا خوراک، قحطی 1320

تلاش برای به دست آوردن تکه‌ای نان یا خوراک، قحطی 1320

پی نوشت

[1] به روایت سید مهدی طباطبایی، محله بیدآباد، به نقل از  مادربزرگش خدیجه بیگم طباطبایی.

[2] یکی از مشاغل قدیمی که آب را از چاه می‌کشیده.

[3] حیدرعلی محقق، متولد ۱۲۸۷، محله جوب باریکه.

[4] گزارش

[5] روحانی

[6] مثل حاج آقامهدی مظاهری

[7] به روایت سید مهدی طباطبایی، به نقل از پدرش  سید اصغر طباطبایی.

[8] به روایت سید مهدی طباطبایی به نقل از پدرش سید اصغر طباطبایی.

[9] غارت کردند.

به روایت سید مهدی طباطبایی، متولد ۱۳۲۶

به روایت سید مهدی طباطبایی‌پور، متولد ۱۳۲۶- وفات 1402