به گزارش اصفهان زیبا؛ آسیه یک دستش را به کمرش زده و با دست دیگرش، هم نردهها را گرفته بود و هم گوشه چادرش را. بااحتیاط از پلهها پایین میآمد. صورتش خیس عرق بود. رنگش سفید سفید شده بود. مشخص بود خیلی درد دارد. بعد از هر دوسه پله میایستاد و نفسی تازه میکرد. با هم پلهها را آرام پایین آمدیم.
من زودتر دویدم تا ماشین را بیاورم نزدیک. ساک وسایل بچه را گذاشتم عقب ماشین، در را برای آسیه باز کردم. او سوار شد. نفس عمیق میکشید و لب پایینش را مدام گاز میگرفت. زیر لب حضرتزهرا را صدا میکرد.
رسیدیم بیمارستان. پرستارها آمدند و آسیه را به بخش زنان و زایمان بردند. چند ساعت طول کشید را نمیدانم؛ فقط میدانم ۱۰۰ دور تسبیح را ذکر گفتم و عرض راهرو را طی کردم.
سرم را تکیه داده بودم به دیوار یخ بیمارستان. پرستار آمد و گفت: تبریک میگویم. لبخندی زدم و گفتم: هر دو سالماند؟ پرستار سرش را تکان داد و از کنارم رد شد.دویدم و از شیرینیفروشی سر کوچه شیرینی خریدم تا کل بیمارستان را به خاطر نعمت زندگیام شیرینی بدهم. وارد بیمارستان شدم. نوار قرمزرنگ را دنبال کردم تا برسم به بخش زنان و زایمان. رسیدم به اتاق ۱۴۸، نفسم را آزاد کردم و وارد اتاق شدم.
سر از پا نمیشناختم. شیرینی اولینباری که بابا میشوی، آنقدر زیاد است که نمیتوان توصیفش کرد. اول پیشانی همسرم را بوسیدم و به او تبریک گفتم؛ بعد رفتم سمت تخت کوچکی که پسرم داخلش بود.
بغلش کردم و آرام بوسیدمش. میخواستم در گوشش اذان بگویم که همسرم گفت: تونستی وقت بگیری پیش امام؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم: بله، برای فردا صبح. گفت: پس لطفا در گوشش اذان نگو. میخوام اولین اذان رو امام در گوشش بگن. شنیدم اولین اتفاقهایی که یه بچه تجربه میکنه، روی زندگیش خیلی تأثیر داره
. میخوام اولین صدای اذان وی گوشش صدای امام باشه تا مثل امام شجاع باشه و نترس، عاشق مردم باشه و در خدمت مردم، میخوام یه سرباز واقعی باشه.فردا صبح پشت در خانه امام بودم.
پسرم را دور پتویی سفیدرنگ پیچیده و بغلش کرده بودم. ناآرام بود. هرچه تکانش میدادم، آرام نمیشد. حاجاحمد آقا آمدند و گفتند: بفرمایید داخل. من جزو محافظان جماران بودم؛ اما نشده بود تنها خدمت امام برسم و با ایشان همکلام شوم. از شدت شوق دیدار امام، دستوپایم را گم کرده بودم. وارد اتاق شدم. فضای معنوی اتاق آنقدر بالا بود که تا وارد اتاق میشدی انگار وارد دنیایی از آرامش میشدی.
با صدایی که از خجالت درنمیآمد، سلام دادم، امام با خوشرویی تمام جوابم را دادند.باورم نمیشد. امام با یک دشداشه سفید که داخل منزل میپوشیدند، نشسته بودند. یک کاناپه داخل اتاق بود که رویش با پارچهای سفید پوشیده شده بود. پشت کاناپه یک طاقچه بود که یکطرفش چند جلد کتاب بود و طرف دیگرش قرآن و مفاتیح.
اتاقشان هیچ شباهتی به اتاق رهبر یک کشور نداشت. رفتارشان آنقدر خودمانی و مهربانانه بود که انگار من یکی از فرزندانشان بودم. محو این حجم از سادگی و بیآلایشی شده بودم که امام اشاره کردند بچه را جلو ببرم.پسرم را به دست امام دادم. لبخندی به او زدند و گفتند: سرباز کوچک آقا… . پسرم آرام شده بود. انگار بار معنوی اتاق روی او هم اثر گذاشته بود. انگارنهانگار کمی قبل کل کوچه را روی سرش گذاشته بود.
امام رو کردند به من و گفتند: اسمش را چه میخواهید بگذارید؟ با افتخار سر بلند کردم. بغضی را که سد راه گلویم بود، قورت دادم و با صدایی که میلرزید، گفتم: روحالله. امام سرشان را تکان دادند. پسرم را بالا آوردند و شروع کردند در گوشش به گفتن اذان و اقامه.حالا او آنقدر آرام شده بود که به خواب رفته بود. به چهرهاش نگاه کردم.
در کل مدت اذان لبخندی زیبا روی لبهایش بود. به آیندهاش فکر میکردم؛ به زمانی که یک روز بنشانمش و بگویم چه کسی در گوشش اذان گفته است.اذان و اقامه امام تمام شد.
آمدم پسرم را بگیرم که صدای چیلیک دوربین عکاس آمد. با خودم گفتم: چقدر خوب که امروز ثبت شد.