صبح جمعه بود. تنها بودم. بیدار که شدم، از دیدن پستهای اینستاگرام برق سه فاز از سرم پرید.
طرح ، طرح یک گل رز قرمز بود …
رنگ های دار قالی را هر کدام با یک علامت خاص مشخص کردیم که بتواند تشخیص دهد، این هم فکر خودش بود ..
همیشه میگفت : همدلی و ایثار بین تان دقیقا حال و هوای سنگر ها را دارد …
اینجا سنگر جنگی است که از خط مقدم دور افتاده است انرژی اش اما عجیب به ما می رسد !
رکعت آخر نماز بودم ، صدای ماشینی از دور شنیدم . حاج حیدر بود ، پیر مرد ۷۵ ساله ی روستای نزدیک ….
عطا اسم ماشینش بود و ابو عطا لقبی که بچه ها برایش گذاشته بودند …
میگفت یکی از کارهایی که همیشه محمد کمکم میکرد شستن لباس ها بود حالا هر وقت دلش برایش تنگ میشد پناه می آورد به لباس شستن …
آسیه یک دستش را به کمرش زده و با دست دیگرش، هم نردهها را گرفته بود و هم گوشه چادرش را. بااحتیاط از پلهها پایین میآمد. صورتش خیس عرق بود. رنگش سفید سفید شده بود. مشخص بود خیلی درد دارد. بعد از هر دوسه پله میایستاد و نفسی تازه میکرد. با هم پلهها را آرام پایین آمدیم.