به گزارش اصفهان زیبا؛ «تولد تولد تولده یه دختر اسمش چیه اون دختر؟»
دیشب علی ساعتبهساعت آلارم میزد و آهنگ تولد تولد از دهانش نمیافتاد.
-سه ساعت دیگر، دختر کوچولویی میآید به جمعمان.
-دوساعت دیگر از راه میرسد.
-تنها یک ساعت مانده.
با نگاهش انگاری عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.
گفت: مامان! میشه واسه سلامتی زینب، فردا آش نذری بپزی؟ دل به دلش داده بود. آن هم نصفهشبی! توپ میانداخت جلوی پاهایش. زینب اما بر خودش مسلط بود. حالا چهرهاش جدی نشان میداد. به قول علی شوتهای رونالدویی میزد.
فاطمه گفت: زینب سه سالهش شد! پس چرا فرقی نکرده؟ چرا هنوزم بچگونه حرف میزنه؟
گفتم: توقع داری یکشبه قدش بلندتر بشه؟ یا اینکه بتونه نقاشی بکشه؟
علی گفت: خیلی هم تغییر کرده! خودم چندروزه دارم فوتبال یادش می دم! چقدر خوشبهحالشه که داداشش فوتبالیسته!
محمدحسین هم قاتی بازیشان شده. نیموجبی چهاردستوپا، هر جا توپ میرود خودش را میرساند.
داشتم فکر میکردم که اگر زینب تنها بود، از کجا قرار بود فوتبال یاد بگیرد؟ حالا نه فوتبال! مگر چقدر میشد ببرمش پارک و خانهبازی؟! آخر دلش همبازی میخواست. همانی که وقتی چشمهایش را باز میکند، صدایش توی اتاق پیچیده باشد و وقتی شب بخواهد چشمهایش را ببندد از آرزوهایشان برای هم بگویند.
اینکه مدام قرار بگذارند. برنامه بریزند برای فردایشان. قهر کنند و زود یادشان برود. از ته دلشان بخندند و دلشان غنج برود برای باهم بودنشان. برای آن نقشههای قایمکی، دور از چشم مامان که حرفشان را یکی بکنند.
درسهایشان را تندتند بخوانند و برای بعضیشان راهدررو پیدا کنند. بلکه اینجوری مامان را دور بزنند. شاید بتوانند یک ساعت بیشتر پلی فایو بازی کنند.
محمدمهدی و علی و فاطمه خوابیده بودند بغل هم. هرکدام روی تخت خودشان. چشمهایشان روی هم بود. الکی خودشان را به خواب زده بودند. منتظر بودند زینب بخوابد. میخواستند به قول خودشان، سورپرایزش کنند.
هر سه تایشان نظرشان روی اسباببازی بود. آنقدر چه بخریم چه نخریم کردند تا نظرشان یکی شد. عروسک همهکاره! چقدر هم انتخابشان، بهشان چسبیده بود. حرفهایشان لابهلای حرفهای هم گم میشد. از تصوراتشان برای هم میگفتند.
محمدمهدی گفت: یه چیزی بگیریم که هم قد خودش باشه.
علی گفت: اگه چند کلمه هم بتونه حرف بزنه دیگه همه چی تمومه.
فاطمه پرید وسط حرفشان؛ تکه تکه حرف میزد و وسط حرفهایش میخندید. گفت: اگه بشه پوشکش کنه و غذا دهنش بذاره، زینب عاشقش میشه.
با خودم گفتم: لابد زینب روی پایش میگذارد و صبح تا شب یکریز برایش حرف میزند. دیگر کسی دنبال نخود سیاه نمیفرستدش. آن وقتهایی که درس دارند و زینب جلوی دست و پایشان است. وقتهایی که از سوالهای پشت سر همش عاجز میشوند و دست به دامن من میشوند. یا الکی به هم پاسش میدهند که آبجی یا داداش کارَت دارد.
تصمیمشان که خوب جدی شد، رفتم نشستم کنارشان. گفتم:بچهها، عروسک نه! هنوز اتاق بالا نتوانسته از بار این اسباببازیها کمرش راصاف کند. بس که تا خرخره پر شده. هر بار که میخواهد نفس بکشد و اضافهها را جمع و جور میکنم، جایش را اسباب بازی جدید میگیرد.باز هم همهمه شد: مامان بذار!
-زینب با اسباب بازی خوشحال میشه!
اینجور وقتها که میشود میروم بالای منبر! میدانم که با مخالفت، کاری از پیش نمیرود. باید از سر، ریشه را بسازم. گفتم:بچهها! زینب حالش با همان عروسکها هم خوبه. هر روز باهاشون خاله بازی میکنه. دیگه نیازی به عروسک همهکاره نیست.
واقعیت آن است نمیخواهم بهش دل ببندد. این جور عروسکها، نقش همدم دارد. باید بتواند باهاشان بازی کند و راحت ازشان دل بکند. نگاهم به عروسکها و آدمکهای کوچک و بزرگ توی قفسهها افتاد.
با خودم گفتم: آن عروسکها در نقشِ دل خوش کنهاند. قرار است جای خالی خواهر و برادر را پر کنند. به گمان پدر مادرهایی که خیال میکنند بچه با همانها حالشان خوب است. لابد هم فکر میکنند محبت را در حقشان تمام کردهاند.
نگاهی به هر سهشان کردم و گفتم: بچهها! به گمونم اسب بادی براش بگیرین بهتره. هم باهاش میپره. هم به عروسکهاش سواری میده.
حتی فکرش را هم نمیکردم به این راحتیها راضی بشوند. اسب بنفش بادی امشب زیر پاهای زینب جا خوش کرده. از خوشحالیاش که برایتان نگویم. اسمش را هم از همان بدو ورودش دلبر گذاشته!