به گزارش اصفهان زیبا؛
هِندل را که زدم، دست کردم توی جیبم. کلید ماشین یادم رفته بود بگذارم خانه.
– خدافظ بابا.
از پشت توری پنجره دست تکان داد. خودم حالیام نشد چرا لبخند به لبم نشست. دستم را از جیب کاپشنم درآوردم. کلید را نشانش دادم و گفتم: «بیا کلید رو ببر تو.»
میتوانستم تصور کنم که از روی مبل پریده پایین و مسیر رسیدن به درِ هال را دویده. در را که باز کرد، دیدمش. دمپاییهایش را برداشت. جفت کرد جلوی پاهایش. پاهای کوچکش را کرد تویش. دو پله را با احتیاط آمد پایین. روسری آبیاش را زیرگلویش با دو انگشت گرفته بود. روی موتور دست دراز کردم. کلید را که دادم بهش، خندید.
– در حیاط رو برام باز میکنی بابا؟
از پشت درخت نارنج دوید سمت در. روسریاش را باد انداخت روی گردنش. به من نگاهی انداخت که «اِ چرا اینجوری شد؟» و دوباره انداخت روی سرش.
فرمان موتور را چرخاندم سمت در. گاز که دادم یک قدم عقب رفت. با نیمگاز بعدی هم از جا پرید. میترسید بابایش با موتور بزند بهش؟ حتما بازیاش گرفته. در را که باز کرد، همان کنار در ایستاد.
– من رفتم، در رو ببند برو داخل. باشه؟
سر تکان داد.
میرفتم بیرون که انگشت اشارهاش را آورد بالا.
– کشک دایرهای برام بخر.
سر تکان دادم و بعدش گاز موتور را چرخاندم. از در حیاط بیرون رفتم.
– یادت نرهها. خدافظ.
«خدافظی»اش توی باد گم شد. با موتور دور شدم. برایش دست تکان میدادم. سرم را برگرداندم عقب. دیدم یک قدم از حیاط پاگذاشته بیرون. سرش را خم کرده جلو. میخندد و دست تکان میدهد برایم. قند توی دلم آب شد. آن روز همه را دوست داشتم.
الان که دارم این چند خط را مینویسم، شب شده. برگشتهام خانه. ریحانه خالهبازی میکند.ای وای! یادم رفت کشک بخرم.