به گزارش اصفهان زیبا؛ «با کف دست توی پیشانیاش میزده و بلندبلند مثل دیوانهها با خودش حرف میزد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شبها به خوابش میآید و او را مجبور به گفتوگو با تیم روانشناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس میکشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کمکم به هوش آمد.
گلی گم کردهام میجویم او را …
برای پیداکردنش تمام بیمارستانها را با اقوام گشته بودند؛ اما نبود. نه در سردخانهها، نه در پزشکی قانونی و نه در میان مجروحان. ابوالفضل نبود. هیچ کجا نبود. مانده بود فقط مجهولالهویههای بیهوشی که سر ضرب به اتاق عمل برده شده بودند. عکس آنها هم که رسید باز هم ابوالفضل بینشان نبود؛ پسر شانزدهساله خانواده کمالی نبود. البته بود؛ اما شناخته نمیشد. مردهای فامیل تشخیصش نداده بودند. صورت ورمکرده و بدن غرقخونش را نشناخته بودند. شک برده بودند؛ اما یقین نه!
این بار داییاش را آوردند تا چهره ظریف خواهرزادهاش را با عکس مجهولالهویهها تطابق دهد، بلکه گمشده را بیابد؛ مجروح غرقخونی که رگ سیاتیک پایش پاره شده و هر دو تا پا پر از ساچمه شده و ترکشها، حساب استخوانهایش را رسیده و لهشان کرده بودند. تاندونهای دست راست پاره و شدت خونریزی پارگی پیشانی به خاطر اصابت ترکش، صورتش را کبود و پر از ورم کرده بود و ترکشی که شکم را دریده بود، یکباره او را برای آشنایان، غریب کرده بود. اما دایی اولین مغز بادام خانواده را شناخت.
چشمهای پراز انگیزهای که درد را پس میزد
«ابوالفضل کمالی»، جانباز شانزدهساله حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان، بعد از بیستوچند روز بستریبودن توی بیمارستان، تازه به جمع خانواده برگشته. روی تخت به سختی تکان میخورد و نگرانیاش را به مادر یادآوری میکند که: «مامان به بابابزرگی گفتی بره مدرسهمون غیبتم رو مجاز کنه؟ بهشون بگه اینقد تو لیستها ننویسن ابوالفضل کمالی غایب! من که خودم نمیخوام بشینم تو خونه. نمیتونم برم مدرسه!»
در جواب سؤالم که میپرسم پایه چندمی؟ عینکش را به چشم میزند و میگوید: «دهم مکانیکم. هنرستان شیرودی.» به پاهای آتلبندیشدهاش اشاره میکند و زیر لب میگوید: «بهتر بشم بتونم برم مدرسه. خیلی از درسام عقب افتادم!»
گفتم: چرا مکانیک؟ دردی که توی استخوان پایش پیچیده بود و صورتش را مچاله کرده بود، با آوردن اسم مکانیک، رهایش کرد و لبخندی روی صورتش نشست و گفت: «یه روز رفته بودم با بابام تعمیرگاه ماشینش رو درست کنه. همینجور که سرسیلندر و دلوروده ماشین رو دیدم، فهمیدم که چقدر عاشق مکانیکیام. عاشق قطعات ماشین؛ هم ساختشون هم تعمیرشون. میخوام رشته مکانیک بخونم برم تو شرکت خودروسازی بم. یه مغازه مکانیکی هم برای خودم بزنم، عصرها که از شرکت میام، برم دم مغازه خودم و ماشینها رو اصولی تعمیر کنم.»
درد هنوز توی استخوانش بود و از دستکشیدن روی آتل پایش میشد فهمید که همچنان تیر میکشد؛ اما انگیزه و عشق به هدفش، صورتش را دردهای پایه به پایه استخوان زرد کرده؛ اما آخش را درنیاورده.
خانه امن
یک خانه نقلی کوچک و جمعوجور توی محلهای در حاشیه شهر دارند. بعد از ترخیص ابوالفضل، برایش تختی اجاره کردهاند تا دوران نقاهت در منزل را راحتتر سپری کند. پدر تازه بعد از بیستوچند روز میخواهد به نانوایی برود و از همان نانهای حلالی که به فرزندانش داده، دست مردم بدهد. کتابهایی را که با خودم آوردهام به دست برادرهای ابوالفضل میسپارم. این روزهای جانبازی، برادرشان عزیزکرده خانواده شده. کتابها را که میبینند، گل از گلشان میشکفد. ابوالفضل هم با لبخند نگاهشان میکند. از ذوق دیدن خوشحالیشان لذت میبرد. از توی کیفم چند جلد رمان نوجوان درمیآورم و کنار تختش میگذارم تا خیالش راحت شود حواسم به او هم بوده است.
پاتوق همیشگی
از آنهایی بود که هر پنجشنبه را به عشق حاجقاسم به گلزار میرود؛ با پسرعمهاش متین که خبر ندارد توی یک بیمارستان دیگر بستری است و در دوازدهسالگی، پایش را قطع کردهاند. آن روز هم با متین به پاتوق همیشگیشان رفته بودند. از صبح خیلی زود. با عمه اکرم و دخترهایش، یگانه و آیدا. این را هم خبر ندارد که عمه و آیدا در دم شهید شدهاند و یگانه، روی تخت بیمارستان به سوگ ازدستدادن مادر و خواهرش نشسته. او هم روی تخت اتاق مراقبتهای ویژه، نفس کم میآورد؛ چون ریهاش به شدت آسیب دیده و به چشم خودش شهادت عزیزانش را دیده؛ ولی بااینحال همینکه ابوالفضل به هوش میآید، تلفنی دلش را آرام میکند که هم خودش خوب است، هم مامان اکرم و هم آیدا. این را ابوالفضل با چند بار خداراشکرگفتن و با تأکید میگوید که حال بقیه خوب است.
گمان میکند از جمع پنجنفرهشان فقط همگی آسیب دیدهاند
با آبوتاب تعریف میکند که بعد از زیارت دلچسبی که توی خلوتی اول صبح مزار حاجقاسم داشتهاند، دم موکب چریک پیر که یک گردان زن نانوا با لباسهای سفید و تمیز نان میپختند ایستادهاند و برای کمک به جابهجایی کیسههای آردشان جلو رفته و کمک دادهاند و زنهای نانوا از نان دستپخت خودشان نفری یکدانه نان بهشان دادهاند. نان را گاز میزدند و طرف مزار اموات میرفتند تا فاتحهای مهمانشان کنند که صدای بلند انفجار را میشنوند. بازار شایعات ترکیدن کپسول گولشان نمیزند و با عمه و متین و دخترها میانبر زده و نزدیک ماشین میشوند که زودتر از گلزار بیرون بروند که انفجار دوم امانشان نمیدهد. ابوالفضل از مردی میگوید که محکم توی پیشانی خودش میزده و بلندبلند با خودش حرف میزده؛ ولی فقط لحظه پرتابشدن و از موج انفجار بهجاییکوبیدهشدنش ته ذهنش مانده؛ همانجایی که دو تا دندان جلوییاش هم بر اثر برخورد شکسته بود.
آرزویی که باید برای آن چندسال صبوری کند
از آرزویی میگوید که به قول خودش برای رسیدن به آن باید چندسالی صبوری کند. میخواهد به سربازی برود. زبده و قوی شود. فرماندهش اسلحهای در اختیارش بگذارد و به او مأموریت کشتن دشمنان حاج قاسم و رهبر و ایران را بدهد. او هم برود بکشد، دلش آرام بگیرد و برگردد شرکت خودروسازی بم مشغول کارش شود.
هماسم علمدار که باشی، تنها درد میکشی حتی اگر سخت جانباز شده باشی
وقت تعویض پانسمان زخمهایش رسیده و پرستاری وارد خانه میشود که به محض ورودش، ابوالفضل یا ابوالفضل بلندی میگوید. بعد هم خودش میخندد و هم پرستاری که با خنده میگوید: «مگه عزرائیل دیدی همچین میکنی؟» به خودم جرئت میدهم که آرامآرام جلوتر بروم و حالا که پاهای ابوالفضل از آتل درآمدهاند ببینم چه برسرشان آمده. انگار ترکشی چنگ زده و تکهای از گوشت پایش را برده؛ چون گوشت قرمزی جایش روییده که هنوز پوست رویش نیامده. میلههای فرورفته توی استخوان پایش از زانو تا ساق پا را به هم متصل کرده تا استخوان نرمشده کمی خودش را بگیرد و آماده جراحی نهایی پا شود. رد بخیهها به بلندی قد پایش از لگن تا ساق پا آمده و روی شکم که یک خط عمودی بزرگ انداخته. به شوخیهای ابوالفضل با پرستارش لبخند میزنم. در حالی که درد میکشد و سوزش زخم پایش که از داخلش دو میله بیرون آمده و انگشتان پایش را به هم دوخته است را تحمل میکند. سر به سر مادر میگذارد.