یک بار این مرد در شمال ایران گرفتار میشود و با چشم خودش میبیند که عدهای چه به سر زبان فارسی میآورند و از این همه بیسلیقگی و کجرفتاری میخواهد سر به فلک بزند (فارسی شکر است) و یک بار دیگر وارد دنیای بی در و پیکر سیاست میشود و تعریف میکند که واقعا سیاست پدر و مادر نمیشناسد و در این مملکت در ابتدا این توهم وجود دارد که اگر میخواهید سری میان سرها پیدا کنید بهتر است وارد سیاست شوید، ولی در نهایت نتیجه میگیرید که پولش حرام است و هیچ ارزش ندارد و همان شغل خودتان را بچسبید بهتر است (رجل سیاسی). یک بار دیگر این مرد پایش به حوالی کرمانشاه میرسد و اتفاقاتی را روایت میکند که آنجا به چشم خودش میبیند و به حضور اجنبی در این مملکت دخل دارد (دوستی خالهخرسه). یک جای دیگر، این مرد مخاطب اجنبی قرار میگیرد و چند ماجرا را از زبان او بیان میکند. در حقیقت این بار ایران و ایرانی از زبان و نگاه یک اجنبی روایت میشود (بیله دیگ بیله چغندر) و در جای دیگر هم میشود کارمند تازهکار و تازه به دوران رسیدهای که مجبور است همکارانش را دعوت کند و در عین اینکه وضع آن چنانی ندارد، جلوی بقیه کم نیاورد و کباب غازی به آنها بدهد (کباب غاز).
این مردها که در هرکدام از داستانها حضور دارند، تکههای محمدعلی جمالزادهاند که هربار چیزی را به چشم خود میبینند و موضوعی اذیتشان میکند. تکههایی که در یک کل واحد به هم وصل میشوند و انسان مسئلهدارِ ایرانی را که پا به قرن بیستم میلادی (چهاردهم شمسی) گذاشته است و میخواهد پیشرفت کند، میسازند. انسانی که تازه ابتدای راه است و کورمال کورمال در تاریکی راه میرود تا بتواند در میان جهل آن زمان چراغ راهی پیدا کند. گاهی به دنبال راه حل و راهکار است و گاهی فقط به شرح ماوقع میپردازد. گاهی محیط اطرافش را همانطور که هست نشان میدهد و گاهی آنچه را آرزو دارد روایت میکند. میبیند که در میان سنتی که محکمتر از گذشته به زندگی مردم چنگ میاندازد، مدرنیسمی سر بلند میکند که نه هنوز جایگاهی دارد و نه هنوز مردم آمادگی این را دارند که به استقبالش بروند. قشرهایی چون سیاسیون و کارمندان اداره و دانشجویان و محصلانی که به خارج رفتهاند، میفهمند که تغییراتی در بعضی جاها رخ میدهد. میخواهند پیشرفت کنند اما عملا این اتفاق شدنی نیست. یا زنانشان اجازه نمیدهند (زنان نماد سنت در این کتاب هستند) یا برعکس، زنان تشویقشان میکنند زودتر سروشکلشان را مدرن کنند نه برای اینکه تغییر اساسی پیدا کنند بلکه برای اینکه ارتقای درجه به دست آورند و به دیگران فخر بفروشند. وقتی مردان هم زیر بار میروند و اقدامی را انجام میدهند بعد از مدتی پشیمان میشوند و میفهمند آنها را برای فلان فخرفروختـــــــنها و کلاسگذاشتـــــــنها نیافریدهاند و به زندگی قبلشان برمیگردند. از طرف دیگر این مرد که ذکرش رفت، گاهی چهره منتقد به خود میگیرد. مثلا میبیند که زبان فارسی که شکر است، روز به روز وضع بدتری پیدا میکند و در بین عربیدانها و فرانسه و انگلیسی و روسیدانها سلاخی میشود. یک روز دیگر حضور اجنبی مزاحم را درک میکند و به این نتیجه میرسد که نباید اجنبی در وضع مملکت دخالت بیخود کند و روز دیگر هم مملکت خودش را از چشم همان بیگانه میبیند که چقدر خجالتآور است. جهل از تمام سر و صورت این مملکت بیرون میریزد و معلوم نیست برای نجاتش باید چه کار کرد.
همانطور که خود جمالزاده در دیباچه کتابش میگوید، اصلا نمیخواهد با تلخی و انتقاد تند و تیز به جان مشکلاتی که میبیند بیفتد. بلکه میخواهد با زبان خاص و مطایبهآمیزی که انتخاب میکند ایجاد فرح و نشاط بکند. درحقیقت، با طنز و کنایه جهل و وضعیت نابهنجار کشور را نشان دهد؛ به گونهای که هم لبخند به لب خواننده بیاید، هم روایتش را آنقدر موجز بیان کند که اگر خواننده خواست ساعتی استراحت کند، در همان فاصله بتواند داستانی را برای او تعریف کند و موضوعی را مستقیم یا غیرمستقیم به او منتقل کند. بلکه درس عبرتی بگیرد. اگر هم درس عبرتی نگرفت حداقل اندکی سرگرم و از حال افراد دیگر مملکت باخبر شود.
اگر بخواهیم این اهداف را بسنجیــــــم و ببینیم چقدر جمالزاده در این زمینه موفق بوده است، باید بگوییم جمالزاده «استاد» این کار بوده است. هیچکس بهتر از او نتوانسته دقیقا به همان هدفی که خودش میگوید حتی نزدیک شود چه برسد به اینکه دقیقا به خود هدف بزند. به این موضوع باید یک نکته دیگر را هم اضافه کنیم و آن اینکه جمالزاده تازه آغازگر این مسیر بوده و پیش از او کسی به این سبک و سیاق داستان کوتاه ننوشته بود. سنتِ ادبی داستاننویسی ایران پس از جمالزاده سر و شکل میگیرد و با حضور نویسندهای مثل صادق هدایت به جلو پرتاب میشود. اما این آغاز، یک آغاز صرف به منزله شروعکننده یک سنت، بدون هیچ ارزشِ ادبی (و فقط دارای ارزش تاریخی) نبوده است. حالا دیگر میدانیم که داستاننویس، مصلح اجتماعی نیست و قرار نیست در داستانها درس عبرتی داده شود. میدانیم هرچه لایههای داستان تودرتو تر و شخصیتهای داستان پیچیدهتر باشند، فضای داستان به عالم فلسفه و اندیشه نزدیکتر میشود.
زبان فارسی در این سالها صیقل یافته و حالا کمتر کسی دغدغه سادهنویسی دارد، اما چرا با گذشت نزدیک به صدسال از چاپ یکی بود یکی نبود و سپریکردن یک سنت ادبی تمام و کمال، باز هم بعضی دغدغههای جمالزاده دغدغه امروز ما هم هست؟
از دریچه دیگری هم نگاه کنیم: وقتی از طرفداران ادبیات فارسی و خوانندگان و نویسندگان بپرسیم نویسنده محبوبشان کیست، همه از صادق هدایت شروع میکنند و میآیند جلو. هدایت داستاننویس ممتاز و نویسندهای یکهتاز و محبوب در عرصه ادبیات داستانی ایران است و در این موضوع شکی نیست، ولی وقتی صحبت از «سنت ادبی» میشود چه کسی از جمالزاده یاد میکند؟
از اینکه او آغازگر این راه بود و شیوهای که انتخاب کرده بود با نویسندههای دیگر فرق داشت؟! کسی را میشناسید که وقتی از او میپرسند نویسنده محبوبت کیست، بگوید جمالزاده یا مثلا بگوید من در داستاننویسی وامدار جمالزاده هستم؟
اگر سنت داستاننویسی ما از این شاخه ادامه پیدا میکرد، شاید الان ادبیات فارسی هم جای دیگری قرار گرفته بود./تلخیص از وینش