روایت مهدی طاهری، فرماندار اصفهانی باختران از آنچه با عملیات فروغ جاویدان رقم خورد

قیامت خدا را در «مرصاد» دیدیم!

مرصاد عملیاتی بود که در مقابل عملیاتی که منافقان به نام «فروغ جاویدان» راه‌اندازی کردند، شکل گرفت.

تاریخ انتشار: 11:47 - شنبه 1403/05/6
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
قیامت خدا را  در «مرصاد» دیدیم!

به گزارش اصفهان زیبا؛ مرصاد عملیاتی بود که در مقابل عملیاتی که منافقان به نام «فروغ جاویدان» راه‌اندازی کردند، شکل گرفت. تحلیل این افراد این بود که بعد از پذیرش قطعنامه توسط امام خمینی(ره) جمهوری اسلامی در بن‌بستی سخت قرار می‌گیرد؛ لذا خودشان را آماده کرده بودند که با پیش‌آمدن این شرایط بیایند و حکومت را در دست بگیرند.

موضوع دیگری که با پذیرش قطعنامه رخ داد، این بود که کار نیروهای نظامی ما در پادگان‌ها سبک‌تر و یک حالت استراحت بعد از جنگ حاکم شد که همین امر شرایط را مهیا کرد تا منافقان با اطمینان خاطر بیشتری از این وضعیت استفاده کنند. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطرات «مهدی طاهری»، فرماندار اصفهانی باختران در آن سال‌هاست.

منافقان بعد از ماجرای آن ترورهای سهمگین و کشتارهای عظیمی که در اوایل پیروزی انقلاب از خود به‌جا گذاشتند، جایگاه دیگری در کشور نداشتند؛ درنتیجه رفتند و خودشان را به عراق فروختند؛ یعنی ما هیچ گروه مخالف درونی نداشتیم یا کم داشتیم که حاضر بشود با دشمنی که دارد با ملت خودش می‌جنگد، همکاری کند و دست دوستی و رفاقت بدهد. صدام هم از این فرصت استفاده کرد و با دراختیارگذاشتن همه امکانات و تجهیزات نظامی و شبکه رادیویی و تلویزیونی و تربیت نیرو،‌ سعی در بهره‌بردن از آن‌ها کرد تا بتواند در فرصتی مناسب زهرش را به کام ایران بریزد؛ لذا طراحی عملیات فروغ جاویدان، کمک عراق به منافقان در راستای رسیدن به اهدافشان بود.

آن‌ها از یک‌طرف فکر کرده بودند چون مردم از جنگ خسته شده‌اند، وقتی بیایند، قدرت مردمی به‌طورحتم همراهشان خواهد بود که عملا این اتفاق نیفتاد. از طرف دیگر هم این فرصت را زمینه‌ای برای سبک‌شدن بدنه نظامی‌شان به‌حساب می‌آوردند و پیش خودشان گفته بودند می‌رویم؛ سنگ مفت و گنجشک مفت. این حمله را انجام می‌دهیم؛ اگر شرایط برای ما ایجاد شد و موفق شدیم که چه‌بهتر؛ اگر هم موفق نشدیم، این بدنه سنگین شش‌هزارنفری سبک‌تر شده است و شر عده‌ای از سرمان کم می‌شود که دقیقا هم همین‌طور شد و شاکله جنگی‌شان از دست رفت.

در گیرودار شنیدن همین حرف‌ها بودیم که مرحوم سیدعلی نکویی، استاندار وقت باختران، تحت‌تأثیر مطالبی که در شورای تأمین گفته و به‌خصوص از طرف نیروهای نظامی مطرح می‌شد، دنبال راستی‌آزمایی قضایا بودند؛ لذا ابلاغی را به من به‌عنوان فرمانده باختران دادند و گفتند شما از جانب من مأموریت دارید به اسلام‌آباد و گیلان‌غرب و هرجایی که منافقان امکان نفوذ دارند، بروید و گزارشی برای من بیاورید.

این مأموریتی که حاج‌آقا به ما دادند، چهارم مرداد بود؛ یعنی یک روز قبل از عملیات فروغ جاویدان که تحت‌تأثیر آن عملیات مرصاد رخ داد. ما این دستور را که گرفتیم، بی‌هیچ تعللی به سمت اسلام‌آباد غرب حرکت کردیم. در اولین اقدام خانواده آقای رضوانی، فرماندار اسلام‌آباد که در خانه‌های سازمانی فرمانداری آنجا ساکن بودند را به اصفهان فرستادیم و بعد خودمان با یک وانت پیکان به سمت گیلان‌غرب حرکت کردیم. به نزدیکی‌های پادگان ابوذر که رسیدیم، یک نفر پرید جلوی ما و گفت کجا می‌روید؟ گفتیم می‌رویم داخل شهر. گفت شهر دست عراقی‌هاست که البته دست منافقان بود.

ما همان موقع برگشتیم به داخل پادگان ابوذر و دیدیم فقط یک گروهان کوچک از بچه‌های ارتش آنجا مانده‌اند و بقیه نیروها، اعم از بسیج و سپاه و نیروهای مردمی به داخل شهر رفته‌اند. این نکته را هم بگویم خانم خیلی رشیده‌ای بود که الان مجسمه‌اش را در گیلان‌غرب ساخته‌اند. این بانو دامنش را پر از سنگ کرده بود و هر کسی که از خط می‌گریخت با سنگ می‌زد تا کسی فرار نکند.

می‌گفت مردم باید بایستند و مقاومت کنند. ما آن روز تا ساعت 5 و 6 بعدازظهر در پادگان ابوذر ماندیم. بمباران وحشتناکی بود. ساعت حدود 8 تا 8:15 بود که با آقای رضوانی به سر گردنه اسلام‌آباد رسیدیم و دیدم که عراقی‌ها با کمک منافقان، پادگان الله‌اکبر را بمباران کرده‌اند. آن‌ها حتی به کارخانه قند به خیال اینکه نیروهای پشتیبانی‌کننده سپاه داخل آن است،‌ رحم نکردند و با بمباران آن نزدیک به 60نفر از منافقان را که آنجا کمین کرده بودند، به هلاکت رساندند.به اسلام‌آباد که رسیدیم، قیامت خدا را دیدیم؛ یعنی پیر و جوان،‌ زن و مرد، کودک و بزرگ‌سال هرکدام یک چوب دستشان بود و درحال دفاع بودند. آن موقع آقای رضوانی، فرماندار اسلام‌آباد، پشت فرمان بود. خواست پیاده بشود که من گفتم شرایط اصلا شرایط پیاده‌شدن نیست. زود از کوچه‌پس‌کوچه‌ها برویم که سریع‌تر به فرمانداری برسیم. داخل فرمانداری محافظی به نام «دایی‌چی» داشتیم که از بچه‌های شهربانی آن روز بود. آن موقع فقط این محافظ داخل فرمانداری مانده بود. وقتی ما رسیدیم، جلو آمد و با همان لهجه کرمانشاهی گفت: «شما کجا بودید؟ شهر افتاده دست منافقان!» تازه ما آنجا بود که فهمیدیم چه اتفاقی افتاده و منافقان وارد شهر شدند.

ما صبح که رفتیم اسلام‌آباد،‌ شهر آرام بود. شاید ساعت 5 صبح از کرندغرب وارد اسلام‌آباد شده بودند و 8:30 که ما آنجا بودیم، دو ساعت قبلش رسیده بودند. دلیلش هم این است که ما وقتی وارد فرمانداری شدیم، محافظ ما گفت تمام بچه‌های فرمانداری ماشین‌های فرمانداری را بردند و من فقط ماشین شما را نگه‌داشته‌ام. پرسیدم: «شما چرا فرار نکردید؟» گفت: «این‌ها وقتی آمدند داخل فرمانداری، به من گفتند تو اینجا چه‌کاره‌ای؟» گفتم: «آبدارچی.» گفتند: «خب ما با تو کار داریم.» با همه این اوصاف ما هنوزم باورمان نمی‌شد واقعا شهر دست منافقان است؛ چون عراق برخلاف تعهدش، از این‌ها پشتیبانی کرده بود تا اگر اتفاقی هم افتاد، مدعی باشد که کار، کار خود مخالفان حکومتی است.

وقتی باورمان شد منافقان به شهر رسیده‌اند، به‌سرعت از داخل فرمانداری با حاج‌آقا نکویی تماس گرفتم، تا آن لحظه هنوز تلفن‌ها را قطع نکرده بودند، و گفتم چه خبر است. اتفاقا همان لحظه دوتا خمپاره وسط حیاط فرمانداری خورد و صدایش به‌قدری بلند بود که حاج‌آقا هم متوجه آن شد. حاج‌آقا نکویی از درگیری‌ها مطلع بود؛ اما اینکه شهر دست منافقان است را ما به او اطلاع دادیم.

ایشان هم بلافاصله از ما خواستند سریع به کرمانشاه برگردیم. به‌حسب دستور استاندار، در آن شرایط نابسامان، همان موقع حرکت کردیم. در راه برگشت از اسلام‌آباد به سمت کرمانشاه، بعد از گردنه حسن‌آباد بودیم که یک گروه از منافقان جلوی ما ظاهر شدند و درِ خودروی ما را که یک مینی‌پاترول بود باز کردند و شروع به بازرسی کردند. آنجا شانس یارمان بود که سلاحمان کلاشینکف بود؛ که اگر ژ3 داشتیم قطعا جور دیگری با ما برخورد می‌کردند. از طرف دیگر، لباسمان هم خیلی شبیه به لباس آن‌ها بود که همه این‌ها دست‌به‌دست هم داد تا فکر کنند ما از خودشان هستیم و این ماشین را از جایی برداشته‌ایم و مثل بقیه ما هم داریم می‌رویم. وقتی به گردنه چارزبر که بعدا به گردنه مرصاد تغییرنام داده‌شد رسیدیم، هوا تاریک و بی‌تابی‌های آقای رضوانی هم بیشتر شده بود و تقاضا می‌کرد که به داخل شهر اسلام‌آباد برگردد.

من از او خواستم تنها نرود و همراهی‌اش کنم. با همه این اوصاف، هنوز وخامت اوضاع باورمان نبود که در راه با انبوه ماشین‌ها و نفربرهای منافقان که در یک صف بودند، روبه‌رو شدیم. به آقای رضوانی گفتم ظاهرا وضع برعکس آن چیزی است که ما فکرش را می‌کنیم و بهتر است که برگردیم. برگشتن ما همانا و به تیرباربستن ماشین‌ها توسط هوانیروز همان.

ساعت 11:30 شب بود که ما رسیدیم داخل استانداری. حاج‌آقا در حال گزارش‌گرفتن از ما بودند که همان لحظه فرمانده لشکر 81 وارد اتاق ایشان شد. موضوع بحث من و استاندار پادگان ابوذر بود و من در حال ارائه وضعیت آن بودم که یک‌دفعه فرمانده لشکر 81 گفت: «اگر پادگان ابوذر دست منافقان بیفتد، تا خود تهران مهمات دارند.» من که از شرایط آنجا خبر داشتم، در پاسخ به ایشان گفتم: «اتفاقا یکی از افسران رشید شما در پادگان ابوذر، ایستاد و جانانه مقاومت کرد و توانست کل پادگان را حفظ کند.» آنجا بود که این بنده خدا نفس راحتی کشید. آن شب ساعت تقریبا یک و دو بود که [آقای مختار، فرمانده کمیته انقلاب اسلامی و آقای هادی غفاری و چندنفری دیگر از تهران به کرمانشاه آمده و در استانداری بودند] گزارش آمد چندنفر داخل یک سنگر بالای گردنه چارزبر کمین کرده و به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌دهند نیروهای ما بالا بروند. همان موقع بود که این افراد با یک‌سری نیروهای مردمی تحت‌فرماندهی سپاه و ژاندارمری و هوانیروز به میدان رفتند.

هنوز منافقان به تنگه چارزبر نرسیده بودند که مرحوم نکویی، استاندار باختران، از طریق تلویزیون با مردم صحبت کرد و به مردم خبر داد که منافقان حمله کرده‌اند و به داخل استان باختران رسیده‌اند؛ ولی خب اطمینان هم داد که نیروهای ما نیز درحال پیشروی هستند و نگران چیزی نباشند. به عقیده من، این پیام باعث شد تحول بزرگی در شهر و بین مردم ایجاد شود.

قبل از اینکه ششم مردادماه آفتاب طلوع کند، حاج‌آقا که داخل استانداری بود، به من گفت شما سری به منزلتان بزنید. گفتم من سپرده‌ام که بچه‌ها به اصفهان بروند؛ ولی ایشان اصرار داشتند که باز شما یک سری به بچه‌هایتان بزنید. وقتی به منزل رسیدیم، هنوز اذان صبح را نگفته بودند. دیدم بچه‌های من خیلی راحت خوابیده‌اند؛ بدون هیچ واهمه‌ای. بیدارشان کردم و با اصرار زیاد به منزل بخشدار صحنه بردمشان تا هم خیال من راحت باشد و هم آن‌ها در امان. وقتی برگشتم و رسیدیم کرمانشاه، از ساعت تقریبا 6:45 به بعد کل این جاده پر از ماشین منافقان بود و از طرف دیگر عراقی‌ها هم آنجا را بمباران فسفری یا خوشه‌ای، یکی از وحشتناک‌ترین بمباران‌ها، کرده بودند. من متأسفانه شاهد این صحنه‌ها بودم و آتش‌گرفتن خیلی از ماشین‌ها و سرنشینانش را با چشمان خود و از نزدیک دیدم!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هفده − 11 =