به گزارش اصفهان زیبا؛ «همهچیز زیر آوار موند. خوشگل بودم. پنجه آفتاب. همه حسودیشون میشد. اینجا رو نبین. من بودم و یه خونه قدِ….» کلامش ناتمام میماند و اکرم میرود توی خودش.
معلوم نیست این هزیان های فکری اکرم است یا مالیخولیایی که در ذهنش لول میخورد. وقتی از خودش حرف میزند؛ زنی زیبا با موهای پرپشت، صورتی مثل آفتاب و دستانی ظریف را تصور میکنی؛ برخلاف حالا که اگر همین دو تا دندان جلویی را هم نداشت، صورتش بیشتر توی هم میرفت و مثل یک کاغذ مقوایی مچالهتر میشد؛ با آن آروارههای خالی که اعتیاد خالیترشان کرده؛ زنی که سنش کمتر از خطوطی است که روی صورتش حک شده؛ هروئین، شیشه یا تریاک، هرکدامشان جای پایی روی چهرهاش حک کردهاند و او حالا مثل مومیایی از گور درآمده شده.
اکرم آستینهایش را بالا میزند؛ توی گرگومیش هوا لختههای خونِ زیرپوستش به رنگ سیاه درآمده، سخت میشود حرفهایش را باور کرد. اکرم همینطور حرف میزند؛ حاصل چند شب نخوابیدن و کشیدن متوالی شیشه از او شخصیتی متفاوت از خودش ساخته است. ماهیت شیشه همین است؛ آلودهها چند روز نمیخوابند، بعد شروع میکنند به هزیانگویی، زندگیشان خو میگیرد به این وضعیت. حالا اگر شیشه را با هزار افیون دیگر بکشی این میشود ملغمهای که حالا اکرم را گرفتار کرده. به قول خودش هرچه به دستش برسد میکشد تا خماری نکشد و جایش را بدهد به تمثال زنی که توی صورتش را که نگاه کنی انگار پوستی سیاه کشیدهاند روی استخوانهای ریزودرشت و جابهجا به آن داغ زدهاند.
همینطور که لبهای داغمهزدهاش را تکان میدهد و معلوم نیست چه چیزی زمزمه میکند، فندک اتمی را میگیرد زیر زرورق تا هروئین جامد ذوب شود و شیرهاش را به جان سرنگ بکشد، بعد فرو کند توی رگهای خشکشدهاش.
از بین دو تا دندان باقیمانده توی غار دهنش و چشمهایی که به آب نشسته، تکرار میکند: وضعمان خوب بود. اینها را نبین. به دستهایش اشاره میکند. مثل دو تا شاخه خشکشده که موریانه خورده باشدشان دیگر نه از آن دستهای سفید خیالی خبری هست و نه از دوران طلایی که حالا فقط یک لکه سیاه از آن مانده است.
چُرت کوتاهی صدایش را میبرد و دوباره شروع میکند؛ اما یادش نمیآید که از کی و کجا رسیده به یک پارکینگ 40متری که سه پسر و عروسهایش هم در آنجا جاگرفته اند.
سرخی غروب، رنگ شیرابه راه افتاده توی یکی از کوچهها را به رنگ خون درآورده، انگار یک خون غلیظ و متعفن از دل کوچه راه افتاده و به پارکینگهایی میرسد که حالا خانههایی را مثال میزند که نسل اعتیاد و قاچاق و بیسوادی در آنها متوقف نمیشود.
کمکم سیاهی لحافش را میکشد روی سر محله و وقتی پیرزن دعوتمان میکند برویم داخل، در آهنی پارکینگ، با صدای نالهای خفیف به رویمان باز میشود؛ توی آن تاریکی، روشنایی خفیف لامپ صد اجازه نمیدهد که بین آنهمه خرتوپرت و زباله، آدمهای خوابیده کنار هم را تشخیص بدهی، فقط صدای نفسهاست که به تو میفهماند اینجا بین آنهمه مرگ و نیستی، زندگی هم هست. از همان ابتدا بوی تندی میزند توی دماغت، بویی که مخلوطی از بوی تلخ و شور، مثل ترشیدگی سرکه بوی تفاله و میوه گندیده و کپکزده، لایههایی که نمیتوان از هم تفکیک کرد و آنقدر متعفن است که انگار به تنت میچسبد و روی سرت سنگینی میکند.
صدای زوزه سگ با صدای پیرزن که از گذشته نامعلومی حرف میزند، به هم میپیچد و موسیقی نابهنجاری را تشکیل میدهد.هر جا را نگاه کنی فقط سیاهی است که لک زده بر دیوارها. پسرها خوابیدهاند یا نشئهاند، معلوم نیست! اینجا افیون، همهچیز را به کام خود کشانده و آنچه مانده، حالا بوی گندی است که کمکم برایت عادی میشود. پیالههایی که معلوم نیست چه چیزی در آنها ماسیده، نانهای خشکیده، سرنگهای کنار ظرفشویی، زرورقهایی که جایجای اتاق را پر کرده و منقل سوخته کنار دیوار در آن اتاقک فقیر از زندگی، شاهدی است بر اینکه تهمانده امید هم دارد از اینجا رخت میبندد و میرود.
یکی از پسرها، خمار و سوخته بهسختی چشم باز میکند؛ اما بدون اینکه حرفی بزند باز آنها را روی هم میگذارد و برمیگردد به عالم هپروت. این بار پیرزن نفرین میکند؛ به زندگی به پسرهایش که عروسهایش را بدبخت کردهاند. به اینکه قبلا اینطوری نبود اما شد. بعد که ریزودرشت غمهایش را روی هم تلمبار میکند و از دهانش میریزد بیرون؛ انگار که در تجارتی کوچک موفق شده باشد درخواست پول میکند: «شد 300 هزار تومن» خیرش را ببینی. وقتی تعجبمان را میبیند میگوید: خب یه چیزی بده هم ما راضی باشیم هم خدا؛ وضعمونو که میبینی.
جایی که شهر گم میشود
از پارکینگ بیرون میآیی؛ اما بوها یک آن رهایت نمیکند؛ بوی تهمانده چیزی که به هیچچیز شبیه نیست. اینجا در چند قدمی اصفهان، تنها کافی است یک اتوبوس شهری سوار شوی، کارت بزنی و با 1700 هزار تومان برسی به جایی که دیگر شبیه شهر نیست! همهشان از کشورهای همسایه نیستند و میشود گفت خیلیها از شهرهای جنوبی خودمان به اینجا آمدهاند و گاهی طایفهای زندگی میکنند اما اینجا شبیه هیچ کجای اصفهان نیست!
وضعمان خوب بود. لق لقههای اکرم توی ذهنت وول میخورد. رهایت نمیکند؛ «اکرم»هایی که اینجا زیادند؛ پارکینگهایی که حالا شده پاتوق معتادانی که دستشان به دهنشان میرسد؛ بقیهشان اما کارتنخوابهای کوچهبغلیاند که در چرخه جمعآوری گم شدهاند و در این دور باطل باز هم تکیهگاهشان دیوارهای سوخته و سیاه محله شده است.
چرخهای که به اعتقاد رئیس پلیس مواد مخدر استان اصفهان تنها نمیتواند به دست پلیس متوقف شود و در صورتی موفق میشویم که خانوادهها هم پا پیش بگذارند و به میدان بیایند.
میدان این منطقه به همین دلایلی که سرهنگ احمد نیکبخت میگوید، خالی از حمایت است؛ کارتنخوابهایی که از یک سو جمع میشوند و از سویی دیگر باز دوباره در دل شب به این دیوارها پناه میآورند. احمد نیکبخت نقش طرد مصرفکنندگان مواد مخدر پس از ترک و رهایی از کمپهای ماده 15 و 16 را پررنگ میداند؛ موضوعی که باعث شده تا چرخه جمعآوری و ساماندهی به وضعیت معتادان متجاهر همیشه یک پایش لنگ بزند و به سرانجام نرسد.
به گفته این مقام پلیس انتظامی اصفهان این نکته را هم باید توجه داشت که در برخی از موارد مداخله پلیس ممکن است اوضاع را تازه بدتر کند. مواردی که مانند دانههای یک زنجیر به هم متصل هستند و پیچیدگیهای خاص خود را دارند و در لوای حاشیه سود بالایی که دارند هیچوقت از بین نمیرود.
حاشیهها زیاد است و بر روی مبارزه با مواد مخدر حاشیه انداخته تا مواد به طرق مختلف وارد کشور شود و اگر راهش را هم ببندند شکل عوض کند: «شما فکر کنید تمامی مرزها بسته شوند. پس از آن مواد مخدر صنعتی شیوع پیدا خواهند کرد و تعداد آشپزخانهها افزایش مییابد و افراد به سمتوسوی شغل کاذبی به نام تولید مواد مخدر صنعتی روی میآورند. حالا اگر فردی تا پیشازاین تریاک مصرف میکرد و خمار میشد، به جای آن هروئین مصرف میکند و مثلا سر میبرد. حوزه مواد مخدر بسیار عجیب و پیچیده است.»
مشق آسیب در حاشیه!
گرچه تعداد کارتنخوابها به نسبت چند سال پیش کم شده، آنها به خاطر مراکز ایجادشده برای کسانی که نه اجاره اتاقکهای چندمتری را دارند و نه جایی برای خواب؛ اما باز هم اگر بمانی و چندساعتی از شب بگذرد، جابهجا آنها را میبینی.
اکرم دنبالمان میآید تا بقیه پارکینگها را نشانمان بدهد؛ بعضیهایشان آنقدر تاریک و نمور شده که معلوم نیست زیر آوار پتوهای مچالهشده روی هم زنی خوابیده یا مردی. هزیانهای پیرزن یک آن تمامی ندارد. حرفهایی میزند که باورش سخت است.
جا میخوریم از دیدن اینهمه کودکان قدونیمقدی که توی خانههای چندمتری زندگی میکنند؛ کودکانی ترسیده که کنار خماری و دود و افیون آسیبهایشان هرروز بزرگتر میشود. اینجا توی این کوچههای مخوف و تودرتو، شیشه، هروئین، قرص و تریاک، تجارت کوچکی شده برای خلافکارانی که شاخ و برگ دادهاند و از قِبَل این حاشیهها هرروز جیبشان چاقتر میشود.
کمی زمان میبرد تا به پنجمین پارکینگ برسیم و ابوالفضل 7 ساله زبان باز کند و با ما حرف بزند، بقیه بچهها قایم شدهاند پشت کمد بیدروپیکری که تکههایی از لباسهای مندرس بر درودیوارش آویزان است؛ هیچکدامشان مدرسه نرفتهاند و هیچوقت مشق ننوشتهاند؛ اما الفبای ردوبدل کردن مواد مخدر را خوب بلدند؛ از پیچیدن توتون و گل و فندک گرفتن برای مادر و پدرشان برای شیرابه شدن هروئین گرفته تا فروش شیشه و پلاستیک. آنها با آسیبها قد کشیدهاند! چند کیسه بزرگ از ضایعات کنار اتاقک کوچکی است که هشت نفر از اعضای خانواده ابوالفضل آنجا زندگی میکنند و این پلاستیکهای کوچک و بزرگ سیاه قرار است خرج مواد پدر و مادر و یک وعده سیر شدن بچهها را با نان و سیبزمینی یا پیالهای از ضایعات گوشت با رب گوجه و بدون گوشت دربیاورد.
عادت کردن به این زندگی در حاشیه شهر، زیاد طول نمیکشد، وقتی در همین دنیای کوچک به دنیا بیایی و بدون شناسنامه و سجل و بیهویت باشی و بروی در فهرست اداره کل راه و شهرسازی اصفهان و بشوی بخشی از جمعیت 450 تا 500 هزارنفری گاهی با هویتی جعلی و نداشته. گرچه برخی از پارکینگنشینانی که شناسنامه داشتهاند هم بعید نیست که در هنگام خماری و نشئگی پدر، هویتشان در آتش منقل سوخته یا فروخته شده باشد، اینجا در این محله و در شمالیترین نقطه شهر که معدن آسیبها به شمار میآید این اتفاقات عادی است و گرچه بسیاری از بچههای اینجا مدرسه نرفتهاند، آنها از الف تا یای اعتیاد را حفظاند و بلد شدهاند که آسیبها را مشق کنند.