محسن ابراهیمی از خاطرات جبهه می‌گوید

تا نخواهد شهید نمی‌شوی

وقتی اهل خدمت باشی برایت فرق نمی‌کند جنگ و جبهه باشد یا گشت شبانه پایگاه بسیج، فقط دلت می‌خواهد کاری بکنی. محسن ابراهیمی از جوانان دیروز بابوکان نیز از همین دست آدم‌هاست.

تاریخ انتشار: ۱۲:۳۳ - سه شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
تا نخواهد شهید نمی‌شوی

به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی اهل خدمت باشی برایت فرق نمی‌کند جنگ و جبهه باشد یا گشت شبانه پایگاه بسیج، فقط دلت می‌خواهد کاری بکنی. محسن ابراهیمی از جوانان دیروز بابوکان نیز از همین دست آدم‌هاست. این را در بیست‌سالگی با رفتنش به جبهه ثابت کرد. متولد ۱۳۴۱ است و سال ۶۱ به پیشنهاد سردار شهید شکرالله ابراهیمی، بعد از ده سال کار در کارخانه، کار را رها می‌کند. در پادگان معظمی، ۴۵ روز آموزش می‌بیند و به جبهه می‌رود. روایت او را می‌خوانیم:

لحظات خیلی سختی بود

اولین باری که به جبهه رفتم قرار بود در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کنم. شبانه مسافت زیادی را رفتیم. ولی چون عملیات لو رفته بود گفتند باید سریع برگردید عقب. ۳۰ کیلومتر باید برمی‌گشتیم. در مسیر، عراقی‌ها ما را با تیربار می‌زدند. خیلی‌ها شهید شدند و ما نمی‌توانستیم کاری کنیم. نفر کناری‌ات تیر می‌خورد و زمین می‌افتاد؛ ولی هیچ کاری نمی‌توانستی برایش انجام دهی. لحظات خیلی سختی بود. فقط باید سریع‌تر برمی‌گشتیم عقب. این اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم ولی خاطره تلخ و بدی برایم ماند. وقتی برگشتم به پیشنهاد سردار شهید شکرالله ابراهیمی وارد سپاه شدم و در عملیات‌های خیبر، والفجر ۸، فاو و والفجر ۱۰ شرکت کردم.

در محل گشت‌زنی شبانه داشتیم

بعد از عملیات برمی‌گشتیم شهرمان، وقتی عملیات سراسری بود اعلام می‌کردند که برویم جبهه. در محل هم نیاز بود حضور داشته باشیم. آن زمان من مسئولیت پایگاه بسیج را برعهده داشتم. وقتی از جبهه برمی‌گشتم کاملا در اختیار بسیج بودم. پشتیبانی جبهه را اینجا و از طریق بسیج انجام می‌دادیم مانند تأمین نیرو، مواد غذایی و وسایل تدارکاتی. از طرفی، چون در آن زمان با توجه به ترورها و دزدی‌ها، محل از طرف منافقان تهدید می‌شد، بسیج برای تأمین امنیت محل، گشت‌زنی شبانه انجام می‌داد و اعضا به‌صورت شیفتی این کار را انجام می‌دادند.

صدای آن هواپیماها تا چند سال توی سرم می‌پیچید

سال ۶۲ عملیات فاو انجام شد. من نیز از طرف سپاه برای شرکت در این عملیات اعزام شدم. ما لشکر نجف اشرف بودیم و من فرمانده آتش‌بار پدافند ضد هوایی بودم. پدافند، عملیاتی بود و هرکجا لشکر نیرو می‌فرستاد، باید پدافند را هم می‌بردیم. یادم هست عراق هواپیماهای کوچکی داشت که بچه‌های رزمنده به شوخی به آن‌ها می‌گفتند هواپیما قارقاری، صدای خیلی بلندی داشت و بچه‌های خط مقدم را خیلی اذیت می‌کرد. خود من بعد از عملیات والفجر مقدماتی و آن خاطرات تلخ، صدای آن هواپیماها تا چند سال توی سرم می‌پیچید. خاطرات بسیار زیادی از آن زمان داریم. چون هرروز جبهه پر بود از خاطره. وقتی از مرخصی به جبهه برمی‌گشتم سردار ابراهیمی برای اطلاع پیدا کردن از اخبار محل و بسیج پیش من می‌آمد تا خبرها را بگیرد.

رزمنده‌ها از مواد بمب برای درست کردن غذا و چایی استفاده می‌کردند

یادم هست در عملیات خیبر با سردار ابراهیمی توی خاک‌ریز نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که ناگهان هواپیماهای عراقی آمدند. ما خیلی توجهی نکردیم. برایمان عادی شده بود. هنوز در حال صحبت بودیم که هواپیما بمبی که به آن بمب «نوترونی» می‌گفتند زد. این بمب آتش‌زا بود و دیدیم چیزی مثل آبگرم کن دارد روی سرمان می‌آید. در آن لحظه ما هم را بغل کردیم و افتادیم در خاک‌ریزی که گونی شن در آن قرار داشت. ما زنده ماندیم. واقعا شهادت دست خداست؛ تا نخواهد قسمت کسی نمی‌شود. همه جای منطقه آتش گرفته بود. این بمب موادی شبیه آدامس داشت که وقتی به آن هوا می‌رسید آتش می‌گرفت. رزمنده‌ها تا یک ماه بعد از این ماجرا از مواد بمب برای درست کردن غذا و چایی استفاده می‌کردند.

دوباره شروع کرد به شیمیایی زدن

من دو بار شیمیایی شدم. یک بار در حلبچه بود. صبح رفتیم توی شهر حلبچه دیدیم تعداد زیادی کشته شده‌اند. خانواده، بچه، پیر و جوان. صحنه‌های دل‌خراشی بود. من هنوز عکسی که یک بچه کوچک کنار مادرش افتاده بود را دارم. بعدازظهر عراق، دوباره شروع کرد به شیمیایی زدن و قتل‌عام فجیعی کرد. من ماسک هم داشتم ولی منطقه آلوده بود و آلوده شدم. می‌خواستیم موشکی را با هلی‌کوپتر بیاوریم که مجبور شدیم برویم توی منطقه. خود خلبان هم آلوده شد. حتی بویش را هم که استنشاق می‌کردی، روی بدن تأثیر می‌گذاشت. عملیات خیبر هم شیمیایی زدند. شب شیمیایی زده بود، صبح که پا شدیم، تمام صورت‌هایمان سیاه شده بود. اینکه چه موادی داشت نمی‌دانم ولی سینه همه خراب شده بود.

اگر کمک و عنایت خدا نبود، غیرممکن بود

سال ۶۱ ازدواج کردم. شهریورماه بود و بهمن رفتم دوره آموزشی. عید هم رفتم جبهه. همسرم در این سال‌ها خیلی اذیت شد. من یا جبهه بودم یا پایگاه بسیج. خدا دو پسر و دو دختر به ما داد. همه دغدغه‌ام بعد از جنگ این بود که این بچه‌ها چطور سروسامان می‌گیرند؛ ولی خدا لطف کرد و هر چهارتایشان ازدواج کردند و به خانه‌های خودشان رفتند. اگر کمک و عنایت خدا نبود غیرممکن بود.