روایت بدرقه شهید نیلفروشان توسط اصفهانی‌ها تا بهشت

عباسِ شهید آمد!

حاج علی زاهدی که شهید شد، خیلی زود باید یک نفر به‌عنوان جایگزین معرفی می‌شد. انتخاب سیدحسن نصرالله، حاج عباس نیلفروشان بود؛ رفیق و شریک و تکیه‌گاهش.

تاریخ انتشار: 09:38 - شنبه 1403/07/28
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
عباسِ شهید آمد!

به گزارش اصفهان زیبا؛ حاج علی زاهدی که شهید شد، خیلی زود باید یک نفر به‌عنوان جایگزین معرفی می‌شد. انتخاب سیدحسن نصرالله، حاج عباس نیلفروشان بود؛ رفیق و شریک و تکیه‌گاهش. زمانی که مقام معظم رهبری فرمودند هرچه نظر سیدحسن نصرالله است، حاج عباس گفت: «امر، امر مولاست. باید بروم» و رفت. بغض صدایش به کلمه‌های قشنگی که با لهجه اصفهانی ادا می‌کند، وزن می‌دهد و می‌گوید: «از شش‌سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم.» امیدوار بود به شهادت در این راه که به لطف خدا محقق شد.

دور از وطن به وطن بازگشت

همهمه‌ای سالن تشریفات فرودگاه شهید بهشتی اصفهان را فرامی‌گیرد. مادری، غمش را بغل می‌کند و بدون اینکه از کسی کمک بخواهد، جای عصایش را روی زمین محکم می‌کند و بلند می‌شود. طولی نمی‌کشد که خودش را می‌رساند پشت پنجره. حالا دست راستش روی عصای مشکی قرار دارد و با دست چپ، پرده کرمی‌رنگ را کنار می‌زند. گوشه چشمش را کمی تنگ می‌کند و به سمت چپ خم می‌شود. به کنج آسمان نگاه می‌کند؛ اما آسمان ساکت است و پرنده هم پر نمی‌زند. می‌شنوم از صحبت‌های خانم‌هایی که آنجا هستند که این مادر، مادرِ همسر شهید نیلفروشان است. کنارش می‌ایستم. چشم‌هایش انگار از یک سفر طولانی برگشته‌اند، سفری که یکی از هم‌سفری‌ها جامانده و دلش را آشوب کرده است. دوستی داشتم. می‌گفت: «دلتنگی شبیه کوفتگی است. اولش درد ندارد؛ اما یک‌مرتبه چنگ می‌اندازد به همه وجودت.» من می‌بینم که دلتنگی افتاده به جان مادر و دست‌وپا می‌زند توی چشم‌هایش. اشک، شلاق می‌زند و چشم‌هایش کم‌طاقت می‌شود و حرف‌های به گِل نشسته‌اش می‌بارند و می‌گوید: «من هنوز منتظرم یک نفر بیاید و بگوید اشتباه شده و شهید نشده. خانم، من هنوز باورم نمی‌شه که عباس دیگه نیست… .»

صبح روز بدرقه

با سینی چایی توی لیوان‌های کاغذی از کنارم رد می‌شود. به سن‌وسالش می‌خورد بیست‌ویکی‌دو سال بیشتر نداشته باشد. بخار چایی تازه‌دم‌کرده برای کسی که از شیفتگان چایی است، حداقل در این وقت از صبح به نظرم یک امتحان به‌حساب می‌آید. یکی از دوستانش با صدایی کم‌وبیش بلند بقیه را صدا می‌زند و می‌گوید: «دم همگی گرم، عالی شد. ان‌شاءالله شرمنده شهید نباشیم. بسم‌الله بفرمایید چایی.» یک نفرشان نیروهای نظامی را نظم می‌دهد و یک نفر دیگر هوای لباس‌شخصی‌ها را دارد و دیگری مردم عادی را به سمت چپ و راست جایگاه هدایت می‌کند. ساعت نشان می‌دهد چنددقیقه‌ای از هشت صبح گذشته است. آقایی سرتاپا سیاه‌پوش گل رز قرمز پخش می‌کند بین خانم‌ها و پسران جوانی هم پوستر «من عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها هستم» و عکس سیدحسن و حاج عباس را. بازار عکس‌های موبایلی و سلفی با پوستر سیدحسن نصرالله، داغ است و چه باورمان نمی‌شود که دیگر نداریم او را و باید شهید را بگذاریم کنار اسمش. هر لحظه تعداد جمعیت زیاد می‌شود و میدان بزرگمهر حسابی پُر.

برای من که عاشق نگاه‌کردن به حال‌وهوای آدم‌ها هستم و ساختن روایت‌هایی از آن‌ها توی ذهنم، همه چیز مهیاست. دختر جوانی را می‌بینم که کنار حوض ایستاده و زل‌زده به یکی از عکس‌های حاج عباس، یک‌مرتبه شروع می‌کند به گریه‌کردن. صدای گریه‌اش بلند می‌شود. انگار ابرهای دلش بدجور به هم پیله کرده‌اند. با دوربینم چند عکس می‌گیرم. همین که آقای فیلم‌بردار می‌آید برای گرفتن فیلم به سمتش، چادر را می‌کشد روی سرش و صورتش توی سیاهی چادر گم می‌شود. لابد گره بدی افتاده توی روزگارش؛ شاید هم از اقوام شهید است و هزاران شاید دیگر. چنددقیقه‌ای می‌شود که برنامه حال‌وهوای رسمی‌تری به خودش گرفته است. صدای سردار سلامی که می‌آید، حرف‌ها کم می‌شود و همهمه کمتر. سردار مثل همیشه باصلابت حرف می‌زند. قدرت می‌نشیند توی واژه‌هایش و کلماتش آبی می‌شود روی آتش دل‌هایمان. یک‌مرتبه یاد حرف‌های مادرِ همسر حاج عباس می‌افتم؛ لحظه‌ای که یاد غم پدر عباس افتاد و داغ‌هایی که پدر دیده و با مرور آن غم، گویی غم خودش، قد می‌کشد.

کاروان به راه می‌افتد

برنامه سخنرانی و مداحی که تمام می‌شود، کاروان به راه می‌افتد. دلم می‌خواهد از اینجا به بعد بیشتر با شما حرف بزنم حاج عباس. می‌دانم حواستان خوب جمع است؛ مثل همه این چند سالی که برای ما دور از وطن از خودتان گذشتید. راستش من به قد دیده‌هایم برایتان می‌گویم؛ اما شما به بزرگی دلتان هوای همه ما را داشته باشید. صبح که می‌آمدم، راننده محترم تاکسی همین‌که متوجه شد برای مراسم شما می‌آیم، با اینکه راه بسته بود، از چند کوچه‌پس‌کوچه آمد که به سهم خودش کاری کرده باشد. مطمئنیم اگر درگیر قسط و وام و… نبود، همان‌جا ماشینش را پارک می‌کرد و خودش را می‌رساند به مراسم. من به نام آقاحسین کیانی چندقدمی برمی‌دارم؛ شما هم هوایش را داشته باشید.

حاجی‌جان، خیلی‌ها هم به احترام شما کرکره مغازه را بالا ندادند و خیلی‌ها هم مرخصی گرفتند که بگویند آقاجان قربانتان بروم؛ درست که دور از وطن بودید و غم همین موضوع در یک گوشه از قلبمان زخم بدی انداخته، اما تا آخرش، تا رسیدن به حاج‌حسین و حاج‌احمد کنارتان هستیم. راستی تا یادم نرفته، بگویم که مادران زیادی اینجا هستند و خواسته‌شان هم از شما خلاصه می‌شود توی یک کلمه: شفاعت.

حاجی، تکلیف آن‌هایی که شما را می‌شناختند، مشخص است؛ آن‌هایی که شما را نمی‌شناختند هم سنگ تمام گذاشته‌اند. می‌دانم که نگران جمعیت هستید که مبادا کسی اذیت شود؛ اما خیالتان راحت همه کارها با آبرو و عزت پیش می‌رود. مردم اصفهانمان کاری کرده‌اند کارستان. فقط اینکه هوا حسابی روی گرمش را نشانمان می‌دهد که آن‌هم بچه‌های آتش‌نشان و هلال‌احمر هوای مردم را دارند. دم کارمندان یکی‌دو بانک در مسیر تشییع هم گرم، آب یخ درست کرده و می‌دهند دست مردم.

چه مردمان نازنینی داریم ما

حاج عباس، توی مسیر که گاهی فشار جمعیت زیاد می‌شود و مردم از مسیرهای جداکننده یا باغچه‌های کنار خیابان رد می‌شوند تا کمی فشردگی جمعیت را کم کنند، می‌بینم خانمی ایستاده و شاخه و برگ‌های خشک درختی را که ممکن است در حرکت سریع آدم‌ها به آن‌ها آسیب بزند، جدا می‌کند یا دختر جوانی که با خودش ماژیک آورده و روی مقوا شعار می‌نویسد و می‌دهد دست مردم. چنان به «ح» ما ملت امام حسینیم پیچ‌وتاب قشنگی می‌دهد که می‌روم سراغش. حنانه نام دارد و گرافیک خوانده.

می‌گوید: «هربار که شهید بیاورند، می‌آیم و این تنها کاری است که از دستم برمی‌آید.» این جمله را هم می‌گوید که خیلی به دلم می‌نشیند: «هرجایی که خون شیعه ریخته شود، آنجا شیعه‌پرور می‌شود.» با آقای جوان دیگری هم‌صحبت می‌شوم. خودش را حمید اصغری معرفی می‌کند و می‌گوید: «اسرائیل بداند که با شهادت هرکدام از این عزیزان مردم ما بیدارتر می‌شوند و شجاع‌تر. ما از آن‌ها ترسی نداریم؛ چراکه طبق فرمایش شهید قاسم سلیمانی ما ملت امام حسینیم و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌رویم.» دختربچه‌ای توجهم را جلب می‌کند. مشغول مادری است برای عروسک بافتنی‌اش و پدری که خستگی دختر را ریخته روی شانه‌هایش. با یک دست هوای دختر را دارد و با دستی دیگر شعار می‌دهد. پیرمردی نوه دوساله‌اش را بغل کرده و از بازنشستگان بیمه است. وقتی از او می‌خواهم یک جمله هدیه کند به شما، می‌گوید: «شرمنده‌ام که جا مانده‌ام.» راستش را بخواهید حاج عباس بچه‌های پای کار روزنامه ما هم عکس شما و سیدحسن را روی شاسی زده‌اند و هدیه می‌دهند به مردم، به مردمی که عاشقانه چندساعتی می‌شود برای بدرقه‌تان آمده‌اند و سرانجام شما به رفقایتان می‌رسید و حرف‌های من هم تمام. حرف آخرم همان حرف مادرانه است: «پیش امام‌حسین(ع) هوای ما را داشته باش و سلام ما را به رفقایت برسان.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

12 − 5 =