به گزارش اصفهان زیبا؛ بارها میتوان از اصفهان تاریخی و قشنگ و مردمان یاریگر و برازندهاش نوشت؛ دیاری که نویسنده «شازده حمام» دربارهاش میگوید: «هر بار من به اصفهان میروم، فکر میکنم دارم به بهشت میروم.»
از اصفهان و معماری شکوهمند و پرابهتش و از نامداران تاریخسازش بسیار شنیدهایم؛ اما این همه نصفجهان نیست. اصفهان شهری است که در دل کوچههای باریک و برزنهای کهنه خود به درازنای همان کاخها و مساجد پرجاذبهاش تاریخ نهفته است و پشت هر پنجره خاکگرفته و درِ چوبی و قدیمی آن، داستان آدمهایی یافتنی است که نامشان در هیچ دفتری به نگارش درنیامده؛ اما دلهایی بزرگ و دستانی یاریگر و بخشنده داشتهاند و گوشههای درخشانی از گذشته اصفهان را رقم زدهاند.
سرنوشت این محلههای ساده و آدمهای یکرنگ اغلب نه در سفرنامههای مردان و زنان فرنگستانی، بلکه در دل خاطرات مردمان سرزمین خودمان و نویسندگانی پیدا میشود که بیش از گروه اول به این دیار آمدوشد داشتهاند و بهتر از هرکسی جهانبینی و روحیات نصفجهانیان را میشناسند.
یکی از زیباترین این قصهها در دفتر خاطرات و یادهای پژوهشگر و نویسنده ایرانی، محمدحسین پاپلی یزدی، موسوم به «شازده حمام» روایت شده است.
کارگاه گزپزی حاجی مهربان
پاپلی یزدی در یکی از بخشهای این کتاب شیرین خود، با قلم ساده و روانش خاطرات مردی از روستاهای یزد را به اسم مجید تعریف میکند. مجید نوجوانی روستایی است که در سالهای پایانی حکومت پهلوی دوم مدتی تفریح و سرگرمیاش کارهای خلاف میشود؛ اما زود تغییر رویه میدهد و تصمیم میگیرد با رفتن به شهر یزد و خواندن درس، زندگی را از نو بسازد. بااینحال، پدر روستاییاش حرف او را باور نمیکند و پسرک را از شهر به ده کوچکشان برمیگرداند تا با کشاورزی خود را مشغول کند و یک موقع معتاد نشود. اما مجید تصمیمش را گرفته است و دوست دارد درس بخواند و کار کند.
مجید بعد از ششماه کشاورزی، بیخبر روستای کوچکشان را در یزد ترک میکند و به شهر اصفهان پناه میبرد. درحالیکه تمام پول خود را ازدستداده و نزار و درمانده است، اصفهان
به این شهر پا میگذارد. در اصفهان دربهدر دنبال کار میگردد تا سرانجام به یک دکان گزفروشی میرسد و وقتی به صاحب آن میگوید شاگرد نمیخواهید؟ دکاندار جواب میدهد: «شاگرد بیحال نمیخواهیم».
پس مجید از دهشان و کمآبی و تنگنای زندگی کشاورزان تعریف میکند و میگوید که دوست دارد کار کند و از درآمدش برای خانواده خود در روستا پول بفرستد و درس هم بخواند. حاجی مهربانی که فروشگاه و کارگاه گزپزی دارد، همینطور که به حرفهای مجید گوش میدهد، گز تعارفش میکند و ناهار هم یک سینی دیزی و نان برایش آورد.
وقتی حاجی میفهمد پسر نوجوان در اصفهان هیچکس و هیچ جا را ندارد، او را به کارگری قبول و جایی هم در کارگاه برایش مشخص میکند تا درس بخواند و شبها بخوابد. مجید در رشته تجربی به تحصیل مشغول میشود و بعد از دو سال سرانجام برای پدر و مادرش نامه مینویسد و آنان را از سلامتی و زندگی آرام خود در شهر اصفهان خبر میدهد.
پدر مجید تیزهوشی میکند و از تمبر نامه که نشان اصفهان را داشته، به این شهر میآید و از طریق آموزشوپرورش پسر نوجوانش را پیدا میکند. وقتی میآید، برایش اتاقی اجاره میکند و به دیدار حاجی اصفهانی که تمام این دو سال از مجید مراقبت کرده، میرود و از او میخواهد هنوز هم هوای او را داشته باشد: «حاجآقا، پسرم را دست شما میسپارم».
پولهایی که هدیه بود
حاجی هم این بار مجید را یکی از فروشندههای دکانش میکند و به پدرش میگوید: «من چهار تا بچه دارم. با پسر شما میشود پنج تا.» مجید بعدها تعریف میکند: «او واقعا مثل پدر مواظب من بود.» بالاخره پسر یزدی در همان اصفهان و در رشته پزشکی قبول و مشغول درسخواندن میشود. خیلی نمیگذرد که پدرش را براثر سکته از دست میدهد.
چون روستای مجید هنوز گرفتار کمآبی و رکود کشاورزی است و مادر و هفت خواهر و برادرش در وضعیت دشواری به سر میبرند، تردید دارد که در اصفهان بماند یا به روستا بازگردد. درنهایت به خواسته مادرش در اصفهان میماند؛ اما قول میدهد برای آنها هرماه پول بفرستد. حاجی گزفروش برای تسلیت به خوابگاه مجید میرود و وقتی وضعیتش را میبیند، برای حمایت از او مصممتر میشود. چون مجید راضی نمیشود، حاجی میگوید: «من تا ریال آخر پولی که به شما بدهم را مینویسم. هر وقت دکتر شدی و درآمد داشتی پول مرا پس بده.»
بر اساس همین قول و قرار، خرج تمام زندگی این دانشجـوی پزشکـی را حاجی اصفهانی تا سه سال میدهد و مجید هم بالاخره در درمانگاهی کار پیدا میکند و خودش صاحب درآمد میشود.
مجید که حالا زندگیاش سروسامانی گرفته و برای خودش کسی شده، دوبرادر دیگرش را هم به اصفهان میآورد تا درس بخوانند. بعد خانواده مهربان و یاریگر اصفهانی را که از نوجوانی به او پناه داده بودند، به روستای خود در یزد بردبار و مهماننواز دعوت میکند. بعد هم همسر حاجی، خانواده یزدی را در اصفهان مهمان میکند.
این آمدوشدها دنبالهدار و دوستیها عمیقتر میشود. چندین وصلت بینشان شکل میگیرد، تاجاییکه مجید میشود داماد حاجی! حاجی، پیرمرد دلسوز اصفهانی، بازهم مجید را حمایت میکند تا درسش را ادامه بدهد. خرج عروسی را میدهد و خانه هم برای داماد و عروس تهیه میکند. بعدها که مجید برای گرفتن تخصص در رشته پزشکی تصمیم میگیرد با همسرش به انگلستان برود، دوباره پیرمرد از او حمایت مادی و معنوی میکند.
سرانجام، وقتی حاجی گزفروش در سال ۱۳۷۴ شمسی از دنیا میرود، مجید اولین کاری که میکند، رفتن به سراغ دفترهای حسابوکتاب حاجی است تا ببیند در این مدت چقدر خرجش کرده و بنا بر قولی که در زمان حیات به او داده، قرضش را پس بدهد. اما معلوم میشود که اصفهانی در هیچ دفتری نام مجید را بهعنوان بدهکار ننوشته و همه را از روی محبت و انساندوستی به او هدیه داده است.
مجید بعدها در تهران عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی میشود و همواره از حاجی گزفروش و گزساز و روزهای زندگیاش در اصفهان به نیکی یاد میکند. یکبار به پاپلی یزدی میگوید: «[حاجی] تا هفت پشت شجرهنامه داشت. همه اهل اصفهان بودند. حتی اجدادش قبل از صفویه هم در اصفهان ساکن بودهاند. […] اگر آن حاجی اصفهانی نبود عاقبتم چه میشد؟ اگر در شهر بزرگ اصفهان با آدمهای ناباب روبهرو شده بودم، چه میشد؟»
ریشههای فرهنگ ایرانی
خاطرات پاپلی یزدی از نصف جهان و نگاه لطیف، ژرف و مهربانش به این دیار تقریبا در سرتاسر «شازده حمام» دیده میشود. او گاهی از صنایعدستی این شهر میگوید؛ مثل سفرههای قلمکارش، گاهی از آدابورسوم مردمش و لهجههای شیرینشان مینویسد و گاهی نیز از امنیت و آرامش این شهر برای مهاجرت و زیستن تعریف میکند. بله؛ بارها میتوان از اصفهان تاریخی و قشنگ و مردمان یاریگر و برازندهاش نوشت.
او در یکی از سفرها که به دیدار جاذبههای گردشگری اصفهان آمده است، اینطور خاطراتش را ثبت میکند: «مجموعه میدان نقشجهان، مسجد شاه، مسجد شیخ لطفالله و بازار را گشتیم. میدان نقشجهان و مساجد و فضای سبز آنها نماد بهشت است. در ایران مسجد و باغ و قالی نماد بهشت است. […] اصفهان همه این عناصر را باهم داشت و دارد. هر بار من به اصفهان میروم، فکر میکنم دارم به بهشت میروم.»
جای دیگر درباره مدنیت پرقدمت و فرهنگ دیرپا و ستودنی مردم اصفهان مینویسد: «فرهنگ ایران لااقل از دوره صفویه مدیون فرهنگ اصفهان است. ما دوهزار و پانصد سال است، بهخصوص از دوره صفویه، از اصفهانیها چیزهای زیادی یادگرفتهایم و باید یاد بگیریم. چیزهایی از هنر، شعر، موسیقی، ادب، آداب، شهرنشینی، صنعت، اقتصاد، صرفهجویی، حرمت حریم خصوصی و خیلی چیزهای دیگر.»
مراجع
_ پاپلی یزدی، محمدحسین (۱۳۹۵)، «شازده حمام»، ج ۱ و ۲، مشهد: پاپلی، چاپ هجدهم
_ پاپلی یزدی، محمدحسین (۱۳۹۳)، «شازده حمام» ج ۳، مشهد: پاپلی
_ پاپلی یزدی، محمدحسین (۱۴۰۱)، «شازده حمام: گلهای ماه پرویز»،
ج ۶، مشهد: پاپلی