به گزارش اصفهان زیبا؛ پریشان بود و خسته. مینالید؛ از روزمرگیها. دختر دو سالهاش که بهانه بازی میگرفت، دستهایش را میگرفت روی سرش. همیشه جوابش یکی بود: «ببین چقدر کار ریخته رو سرم! واسه تو یکی دیگه وقت ندارم!» طعم غذاهایش با گذشته فرق کرده بود.
چاشنیهایش تناسب نداشتند و عطر غذا نامطبوع میشد. پسر ششسالهاش را با چشمهای نیمهبسته و خمیازههای طولانی راهی مدرسه میکرد. همسرش که از سر کار میرسید، دیگر خبری از شربت آلبالو و گلمحمدی نبود. شب که از سر کار میرسید، خیالش از سکوت خانه که تخت میشد، میرفت سراغ تلفنهمراه. همین که دست میگرفت، با خودش میگفت: «ساعت رو که کوک کردم، یه نگاه به اعلانها میندازم و میخوابم.» نیمساعته اعلانها تمام میشدند،
صفحههای مجازی سرزده میدویدند زیر انگشتانش. گاه خنده بر لبهایش مینشست و گاه چهرهاش در هم میشد. پیامهای تربیتی را که میخواند، خودش را مثل یک مادر نمونه میدید. میخواست همه نکات فرزندپروری را فردا روی بچههایش اجرا کند. فیلمهای آشپزی را که دنبال میکرد، تمام طعمهای دنیا را زیر لب حس میکرد. تا به خودش میآمد، ساعت از چهار گذشته بود و با افکار آشفته به خواب میرفت. دیر که بیدار میشد تمام رؤیاهای بافتهاش در نیمههای شب، یک به یک رها میشدند. نه زمانی برای انجامشان مییافت و نه رمقی.درد دلهایش را که میکند، میکشانمش جلوی قفسه کتاب. عنوان کتاب را که میبیند، لبخند میزند: «چراغها را من خاموش میکنم».
میپرسد: «میخوای بگی بعد از اینکه چراغها رو خاموش کردم، اینو بخونم؟» قول میگیرم بعد از دوهفته برگرداند. زمان که محدود باشد، آدمی تکلیف کارهایش را خوبتر میداند! کتاب را یکهفتهای تحویلم میدهد. «پاییز فصل آخر سال است» را قبل از پاییز تمام میکند. حالا هم دارد کتابهای نادر ابراهیمی را میخواند. گاهی هم دل میدهد به اشعار سهراب و قیصر. قول چند کتاب دیگر را هم برای زمستان گرفته است. حالا شبها زودتر میخوابد تا وقتی پسرش خانه نیست و دخترش خواب بعد از صبحانه را میبیند، دل بدهد به دنیای کتابها. حالا غذاهایش هم طعم دارند و هم بو. شربت انجیر برای همسرش آماده میکند. میگوید، زندگی یکنواختیاش را از دست داده است. حالا که کتابها به جهانش رنگ پاشیدهاند، دلکندن از این همه رنگ برایش ممکن نیست.