آن شهدا، هم‌کلاسی‌هایمان بودند… رفقایمان!

اسامی شهدا را از بالا تا پایین چک کردم. خداخدا می‌کردم بچه‌های مدرسه ما توی لیست نباشند. بعد از اینکه شهدا را به معراج شهدا می‌آوردند، بنیاد شهید اسامی شهدا را دم در ورودی می‌زد.

تاریخ انتشار: 13:28 - شنبه 1403/08/26
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
آن شهدا، هم‌کلاسی‌هایمان بودند… رفقایمان!

به گزارش اصفهان زیبا؛ اسامی شهدا را از بالا تا پایین چک کردم. خداخدا می‌کردم بچه‌های مدرسه ما توی لیست نباشند. بعد از اینکه شهدا را به معراج شهدا می‌آوردند، بنیاد شهید اسامی شهدا را دم در ورودی می‌زد. روز قبل از 25 آبان دوسه بار رفتم و هر بار یک لیست می‌زدند، بیست نفر، پنجاه نفر. اسم مجید جوادپور را دیدم؛ دلم لرزید! هم‌کلاسی‌ام بود؛ توی یک نیمکت می‌نشستیم. طلبه هم بود، طبع شوخی داشت. سر کلاس انگلیسی روی تابلو وقتی می‌خواست تمرین‌ها را انجام دهد، شماره‌ها را به فارسی می‌نوشت. معلممان می‌گفت، اینجا کلاس زبان انگلیسی است؛ چرا به فارسی می‌نویسی؟! می‌خندید و می‌گفت زبان اجنبی است؛ باید به فارسی بنویسم.

کارها زیاد بود. مسئول انجمن اسلامی مدرسه بودم و باید مدرسه را برای 25 آبان آماده می‌کردیم. به مجید هادی‌زاده که سال 66 خودش هم شهید شد، گفتم شما برو و بقیه اسامی را چک کن. با موتور می‌رفت بنیاد شهید و برمی‌گشت. مسعود امینی، مجتبی بهمن‌پور و… تا ظهر هفت نفر مشخص شدند. می‌خواستیم اسامی شهدای دبیرستان را روی پارچه بنویسیم. گفتیم تا مغرب صبر می‌کنیم. تعداد شهدا به 11 نفر رسید، به 14 نفر و نهایتا 16 شهید. طبقه سوم دبیرستان یک پارچه ستونی پهن کردیم و یکی از دانش‌آموزان خطاط اسامی شهدا را به ترتیب روی پارچه می‌نوشت. آن را از پشت‌بام مدرسه آویزان کردیم. صبح وقتی بچه‌ها از در حیاط وارد مدرسه می‌شدند، چشمشان که به آن پارچه با آن همه اسامی می‌افتاد، خشکشان می‌زد، غرق اشک می‌شدند. آن‌ها هم‌کلاسی‌هایشان بودند، رفقایشان.

بچه‌ها برای برنامه صبحگاه آماده شدند. با خانواده‌ها هماهنگ کرده بودیم شهدا را از مساجد محل بیاورند مدرسه و از آنجا به میدان امام(ره) بروند و بعد گلستان شهدا. شهدا و خانواده‌هایشان یکی‌یکی به ما ملحق می‌شدند. سیل عظیمی از مردم همراه شهدا بودند. چون همه در مدرسه جا نمی‌شدند بخش زیادی از آن‌ها بیرون از مدرسه پشت نرده‌ها ایستاده بودند. 16 تابوت را توی کریدر مدرسه کنار هم قرار دادیم. صحنه‌ جان‌سوزی بود؛ درعین‌حال حماسی. نه‌فقط آدم‌ها، که انگار آن روز درودیوار و ستو‌ن‌های مدرسه از شدت حزن و اندوه می‌لرزید. هیچ‌کدام از آن صحنه‌ها یادمان نرفته است. مداح می‌خواند، جمعیت سینه‌زنی می‌کرد.

رفتم توی دفتر مدرسه وسیله‌ای بردارم که صحنه‌ عجیبی دیدم. آقای زهتاب، مدیر دبیرستان، تنها توی دفتر بود. کفش‌هایش را درآورده بود و روی یک مبل کاناپه‌ای افتاده بود و از شدت گریه تمام بدنش می‌لرزید. آقای زهتاب از مبارزان قبل از انقلاب، انسان محکم و مقاومی که تا آن لحظه گریه‌‌اش را ندیده بودم، اینچنین بی‌قرار شده بود.برنامه که تمام شد، قبل از خروج شهدا از دبیرستان، تابوت‌ها را دور ساختمان مدرسه طواف دادند. شهدا با مدرسه و محل تحصیل خودشان خداحافظی کردند و خاطره‌ای ماند برای بچه‌های دیگر که این فضا جای‌جایش با عطر وجودی شهدا مزین شده است. جمعیت به سمت میدان امام(ره) حرکت کردند!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

10 + 18 =