بچهها قاب عکسها را آماده میکردند و حجلهها را میزدند. شعارنویسی میکردند. بعضی مسئول هماهنگی با خانوادهها بودند. مجری متنهایش را آماده میکرد.
روزی که سیصدوهفتاد شهید تشییع شدند من هم با سیل جمعیت به سمت گلستان شهدا رفتم.
فرزند شهید دهسالهای که 25 آبان 61 برای تشییع داییاش در گلستان شهدا حضور داشته است همه فامیل آمده بودند.
اسامی شهدا را از بالا تا پایین چک کردم. خداخدا میکردم بچههای مدرسه ما توی لیست نباشند. بعد از اینکه شهدا را به معراج شهدا میآوردند، بنیاد شهید اسامی شهدا را دم در ورودی میزد.
شب 25 آبان تا صبح در مساجد محلهشان بودند. صبح بیستوپنجم هم از همان مساجد محل روی دست مردم تا میدان امام(ره) آمدند و بعد از میدان روی دست تا گلستان شهدا، تشییع شدند.
25 آبان سال 61 واقعا روز عجیبی بود. آسمانیها و زمینیها همه داشتند شهدا را تشییع میکردند. روز بود؛ اما آسمان مثل یک سحر نورانی بود.
تصاویرش تابستان ۱۳۹۶ در شبکههای اجتماعی و تلویزیون مدام دستبهدست میچرخید؛ تصاویر پسر بیستوچندسالهای که دستبسته اسیر داعش شده بود. این تصویر میتوانست یک تراژدی کامل باشد.
من عاشق این خاکم، عاشق رنگ این شهرم، عاشق آبی فیروزهای آرامبخش. کوچههایش را دوست دارم؛ سروصداهایی که از پشت دیوارهایی که نشستهاند به تماشای حیاط و چون پیچک مینشینند به کنج دنج قلبم را بیشتر.