جمله را ناتمام بگذار…!

بچه‌ها قاب عکس‌ها را آماده‌ می‌کردند و حجله‌ها را می‌زدند. شعارنویسی می‌کردند. بعضی مسئول هماهنگی با خانواده‌ها بودند. مجری متن‌هایش را آماده می‌کرد.

تاریخ انتشار: 13:51 - شنبه 1403/08/26
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
جمله را ناتمام بگذار…!

به گزارش اصفهان زیبا؛ بچه‌ها قاب عکس‌ها را آماده‌ می‌کردند و حجله‌ها را می‌زدند. شعارنویسی می‌کردند. بعضی مسئول هماهنگی با خانواده‌ها بودند. مجری متن‌هایش را آماده می‌کرد. بخش عمده‌ای از بچه‌های دبیرستان هاتف مشغول آماده‌سازی مراسم 25 آبان بودند. تعداد شهدا هنوز مشخص نبود. بعد از هر عملیات تعدادی شهید می‌آوردند.

بعد از عملیات محرم هم شهر آماده و پذیرای شهدا بود؛ ولی خبرهایی که از تعداد شهدا می‌رسید دور از انتظار بود. رسانه‌ای هم نبود. یکی‌یکی اسامی بچه‌ها اضافه می‌شد. یکی از دوستان خطاط روی پارچه بزرگی نوشته بود «شهادتِ…» و یکی‌یکی اسامی را روی پارچه می‌نوشت. اسم 15 شهید روی پارچه رنگ گرفت. خطاط پرسید: «شهید دیگری نیست؟ می‌خواهم جمله را ببندم.» گفتیم: «نه؛ شهید دیگری نیست.» فعل را گذاشت و جمله را تمام کرد؛ اما باز خبر شهادت یکی دیگر از رفقا آمد؛ «شهید آدم‌زاده». خطاط مجبور شد اسم او را در حاشیه پارچه بنویسد.

«حمید مقدس‌پور» و «حسین محمددخت» دوتا از این 16 شهید بودند و هر دو دانش‌آموز سال اول. مهر آمده بودند و آبان به جبهه رفته بودند. مدت حضورشان در مدرسه ما فقط یک ماه بود؛ ولی همین مدت کوتاه برجسته بودند. محمددخت اهل مطالعه و کتاب‌خوانی بود و مقدس‌پور اهل هنر و نقاشی. باهم نشریه کار می‌کردند. ارتباط خاصی با یکدیگر داشتند؛ به‌شدت باهم مأنوس بودند. همیشه همه‌جا باهم بودند و هر دو هم باهم به جبهه رفتند. طبق چیزی که شنیدیم، توی جبهه هم همیشه کنار هم بودند. هنگام عملیات هر دو غرق می‌شوند. چند روز بعد جنازه آن‌ها را پیدا می‌کنند. این دو تا شهید دست در دست هم شهید شده بودند. به دلیل اینکه چند روز توی آب بودند، بدن‌هایشان بادکرده بود و به‌سختی توانسته بودند دست آن‌ها را از هم جدا کنند. از شروع دوستی تا لحظه شهادت دستشان در دست یکدیگر بود.

روز 25 آبان مراسم شروع شد. مدیر، مجری و مداح در قسمتی از پلکان ورودی مدرسه که تریبونی گذاشته بودند و حجله‌ها اطراف آن بود، ایستاده بودند. مجری، برنامه را آغاز کرد. آقای زهتاب، مدیر مدرسه هنگام ورود شهدا و خانواده‌هایشان به تک‌تک آن‌ها خیرمقدم می‌گفت. دانش‌آموزان ایستاده بودند و از شهادت همکلاسی‌هایشان و رفقایی که با آن‌ها درس‌خوانده بودند و بارها و بارها با آن‌ها خندیده بودند، ناراحت بودند. مداح می‌خواند و جمعیت سینه‌زنی می‌کرد. اواخر برنامه یک‌دفعه یکی از دانش آموزان دبیرستان با همان لباس خاکی و صورت خاک‌آلود، وارد مدرسه شد. هنوز منزل نرفته بود. با همان ساک جبهه آمده بود مدرسه! بچه‌ها ذوق‌زده او را در آغوش گرفتند. صحنه خاصی بود. موقعیت حساسی. بچه‌ها شهید شده‌ بودند و حالا یکی از آن‌ها با همان لباس جبهه سر می‌رسد. او شهید تورجی‌زاده بود. آن روز برای جمعیت مداحی نکرد. هرچند شب‌های جمعه دعای کمیل را در مدرسه می‌خواند و تعدادی از محصل‌ها با او همراه می‌شدند. یکی از بچه‌ها او را با موتور به منزلشان برد تا دیداری با خانواده داشته باشد؛ اما چیزی نگذشت که با همان لباس‌های خاکی خودش را به میدان امام(ره) رساند و در مراسم تشییع شهدا شرکت کرد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + 7 =