داغ پشت داغ!

فرزند شهید ده‌ساله‌ای‌ که 25 آبان 61 برای تشییع دایی‌اش در گلستان شهدا حضور داشته است همه فامیل آمده بودند.

تاریخ انتشار: 13:41 - شنبه 1403/08/26
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
داغ پشت داغ!

به گزارش اصفهان زیبا؛ فرزند شهید ده‌ساله‌ای‌ که 25 آبان 61 برای تشییع دایی‌اش در گلستان شهدا حضور داشته است همه فامیل آمده بودند. تکیه شهدا شلوغ بود، خاک بود، چادر زن‌ها را خاک گرفته بود. گریه می‌کردند. مردها توی سرشان می‌زدند. یک چشمم پی مادر بود که او را گم نکنم و چشم دیگرم به اکبر و اصغر و اکرم بود. بیشتر از همه حواسم به اکرم بود؛ آخر سه‌سالش بود. یتیم بودیم.

پدرم چندماه قبلش، پنجم مرداد توی عملیات رمضان شهید شده بود. مادر هم آن روز حال خودش را نمی‌فهمید. داغدار برادرش، محمود تاج‌الدین بود. من ده‌ساله بودم، اکبر و اصغر هشت‌ساله و شش‌ساله. مادرم می‌گفت ما تازه داغ‌دیده بودیم؛ داغ پشت داغ. توی آن شلوغی‌ها یاد صورت پدرم افتادم. ما را بردند سردخانه‌ای نزدیک خمینی‌شهر، بالای سر بابا محمدحسین ایستادم. خوب نگاهش کردم، بغض کردم، گریه کردم. او را خمینی‌شهر دفن کردیم. بعد از شهادت او، دایی محمود خیلی هوایمان را داشت؛ چون پدر نداشتیم. خانه مادربزرگ زیاد می‌رفتیم. آن‌ها هم به ما سر می‌زدند.

قشنگ در خاطرم هست دایی قبل از رفتنش، به همه سفارش ما را می‌کرد و می‌گفت: «خیلی مراقب خواهر و بچه‌هایش باشید.» انگار به همه وصیت می‌کرد. حالا همه آمده بودیم او را خاک کنیم. از بس جمعیت زیاد بود، هر خانواده خودش عزیزش را دفن می‌کرد، دیگران هم کمک می‌کردند. این صحنه مثل یک عکس در خاطرم ثبت‌شده. پدربزرگ خودش با دست خودش دایی محمود را توی خاک گذاشت. باآنکه توی بچگی این صحنه را دیده‌ام، هر بار یادش می‌افتم تمام بدنم می‌لرزد و بغض امانم نمی‌دهد. بعدها خیلی شب‌ها ما ناظر و شاهد بی‌تابی‌های پدربزرگ بودیم.گریه می‌کرد و می‌گفت: «بابا، چطور من با دست خودم بچه‌ام را توی قبر گذاشتم؟! چطور دلم رضا داد با دستان خودم روی بچه‌ام خاک بریزم؟!» سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: «آدم داغ‌دیده مثل آدمی است که زمین می‌خورد، بدنش داغ است، متوجه نمی‌شود.» آخر هم نتوانست این داغ را تاب بیاورد و چند سال بعد از شهادت دایی محمود فوت کرد.

مادربزرگ هم خیلی بی‌تابی می‌کرد. بعد از شهادت دایی هرموقع آنجا می‌رفتم به من می‌گفت: «مادر، برای من یک زیارت عاشور بخوان.» وقتی می‌خواندم تا به جمله «مقا‌م‌المحمود» می‌رسید، مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم مادربزرگ که دو تا پسر دیگر دارد، چرا برای دایی محمود این‌قدر بی‌تابی می‌کند. وقتی خودم بچه‌دار شدم تازه بی‌تابی او را درک کردم. تازه فهمیدم هر تعداد فرزند داشته‌ باشی همه جگرگوشه تو هستند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

سه × پنج =