به گزارش اصفهان زیبا؛ فیلمسازی با رویکرد اجتماعی در میان نسل جوان فیلمساز به ویژه در سالهای اخیر محبوبیت فراوانی پیدا کرده و اغلب کشفهای این سالها، زمینه اصلی فعالیتشان سینمای اجتماعی بوده است. سینمایی که بسیاری از فعالان آن هنرمندان دغدغهمندی هستند که در کنار تلاش برای انتخاب مضامین روز و مبتلابه جامعه، به ایجاد جذابیت مضمونی در آثارشان میپردازند و ایجاد ساختار متناسب با مضمون هم یکی از دغدغههای اصلی ایشان است.
ایرجزاد که پیش از این با فیلم جنجالی «عنکبوت» به موضوع قتلهای زنجیرهای پرداخته بود، در چهل و سومین جشنواره فیلم فجر توانست با «شوهر ستاره» چارچوب ذهنی مخاطب را بشکند. ابراهیم ایرجزاد در این فیلم مشکلات اجتماعی را دستمایه ساخت فیلمش قرار داده که انسان امروزی از نزدیک آن را مشاهده یا تجربه کرده است. فیلم زنبودگی را به تصویر کشیده و وجه تاریک درون کاراکتر را با بیانیهای ناخوانا ارائه کرده است. بیانیهای که به دنبال خلق مفهوم با روی آوردن به مسائل جامعه و ایجاد تصویری حقیقی از آنچه در حال رخداد است، اما به نظر در خوانش بیانیهاش موفق نمیشود.
نقد اجتماعی ایرجزاد با سر و شکلی که فیلمبردار و تدوین از آن ساختهاند، سرپا ایستاده؛ وگرنه در مسیر داستانگویی خود دچار ناتوانی است. به بیان دیگر کارگردان تسلط کافی بر لحن و حس مدنظر خود را نداشته و ملزومات را برای ساخت مفهوم به صورتی بیانگرایانه هدر داده است. تقلایی که کارگردان برای مرتب کردن عناصر به کار میگیرد، مؤثر عمل نمیکند و مطمئنا در این زمینه انگشت اتهام به سمت فیلمنامه است.
حقیقتا در چند سال اخیر سینمای ایران، در کارهای متعددی نداشتن فیلمنامه اصولی و حتی نبود خوانش درست آن توی چشم میزند. مسئلهای که نمیتوان بهراحتی از کنار آن عبور کرد. این فیلم هم از این قضیه مستثنی نیست. نداشتن درک درست از اصول شخصیتپردازی و بیتوجهی به آن، سبب ساخت تصویری ازهمپاشیده و تأثیرگذاری نهچندان میشود. از سوی دیگر، فیلمنامه ضعیف در کنار خوانش غلط از فیلمنامه، فیلمی مملو از ابهام و خلا میسازد که نهتنها در بیان مفهوم مورد نظر خود موفق نمیشود، بلکه باعث سردرگمی مخاطب و عقیم ماندن فیلم و کاراکتر آن در برقراری ارتباط با مخاطب میشود. گویا کارگردان طوری در محتواسازی اثر گم شده که چارچوب ذهنی مخاطب شکسته میشود و تلاشی برای جبران آن نمیکند.
از اینها که بگذریم به بازی بازیگران میرسیم. فریبا نادری با گریم خوب و تمیزش نه توی چشم میزند و نه غیرواقعی است. بازی فریبا نادری در این فیلم بهاندازه است و به نظر میرسد که قرار است از این به بعد با رویکرد جدیدی از این بازیگر روبهرو شویم. با تصویری که از بازیهای قبلی او داشتیم، در این فیلم بهتر از گذشته عمل کرد و تاحدی توانست رضایتها را به سمت خود جلب کند.
بعد از آن، میرسیم به یکی از بازیگران سینمای ایران، حامد بهداد. حامد بهداد که در دهه 80 از او فیلمهایی مثل «نارنجیپوش» را دیدهایم، به نظر میرسد مدتی است که در انتخاب دچار انحراف شده و به جای انتخاب فیلمنامههای ساختارمند و محلی برای به تصویر کشیدن تواناییهایش، تصمیمی عجولانه میگیرد. شبیه بازی در فیلم «گیجگاه» عادل تبریزی یا فیلم «مفتبر» که تصویر حامد بهداد به عنوان یک سینماگر دانا را خراب کرده است. در این فیلم هم هرچند از آن لودگیهای «مفتبر» خبری نیست، کاراکترش تا انتهای فیلم در حد تیپ مانده و پا را فراتر نمیگذارد. شاید دلیل انتخابهای اشتباه برخی بازیگران، تکراری شدن اکتهایشان باشد اما از حامد بهداد بااستعداد این توقع نمیرود.
قوت فیلم را تنها میتوان در فیلمبرداری و تدوین درست آن توصیف کرد. کارگردانی که در هدایت بازیگران توان چندانی ندارد، سرمایههای خود را نیز بهراحتی بر باد میدهد؛ از حامد بهداد گرفته تا بامداد افشار. موسیقی بامداد افشار در فیلم نهتنها به چشم نمیآید، بلکه هیچ کمکی در روایت داستان ندارد و به کلی کنار گذاشته شده است. بازی و گریم فریبا نادری نیز تنها داشتههای فیلم است که اگر آنها هم نبود، چیزی در فیلم ایرجزاد برای دیدن نداشتیم. حال سؤالی که پرسیدنش بجاست و پاسخش به کارگردان در آثار بعدیاش کمک و راه فیلمسازی را برای او هموار میکند این است: چگونه میتوانیم بین قصهگویی و جلوههای بصری تعادل ایجاد کنیم که هر دو بخش بهصورت هماهنگ و مکمل هم عمل کنند؟