به گزارش اصفهان زیبا؛ اولینبار چهکسی این جمله را گفت؟ چه ربطی به دهۀ فجر دارد؟ راستش برای من خیلی چیزها واقعا به دهۀ فجر ربط دارد. دهۀ فجر که میشود، مغزم «هوا دلپذیر شد» میخواند. نگران احوال رضا رویگری میشوم. انگار کمی خوشحالترم و چشمم مثل بچگیها که کلاس و مدرسه پر از تزیینات و ریسههای پرچم و عکس امام بود، درودیوار شهر را میگردد و البته که معمولا چیز قشنگی پیدا نمیکنم.
یاد خاطرههای مامان و بابا میافتم از راهپیماییها و شوروحال. مامان یادم داد و بابا کمکم کرد بهترین روزنامهدیواری دهۀ فجر مدرسه را بسازم. رویش با اکلیل طلایی نوشتیم: «انقلاب ما انفجار نور بود.» هیچکس دلش نمیآمد آن را از دیوار بردارد؛ بس که برق میزد. صد سال گشتم تا فهمیدم این را امام نگفته بود؛ یاسر عرفات گفته بود. چه فرقی میکرد؟ انقلاب ما انفجار نور بود.
هزار تا خاطره شنیده بودم از روزهایی که همه هم را دوست داشتهاند، همه کارهای بزرگ کردهاند، همهکس…، همهجا…، همهچیز… خیلی از این خاطرهها را در صف شیر یا نان شنیده بودم، آویزان به زنبیل قرمز مامان یا بابا، وسط غرغرهای کسی که میگفت زمانه بد شده. یکی دیگر تأیید میکرد قبلاً اینطور نبود. حاجخانم یادتان هست؟ بله، خود من یک بار… بعدا صفها کمتر شد، خاطرهها هم؛ ولی غرها نه!
نه که مثلا فکر کنید مقام مسئول بودهام یا بیش از بقیه نان انقلاب خوردهام یا فحشش را کمتر. یعنی اصلا ما دههشصتیها که تا جوانهای انقلابی سرکارند، نوبت بهمان نمیرسد. قضیه حرف دیگری است. انقلاب مال ما بود، مال مامان و بابای جوان و هیچکارهام که حتی مذهبی و سیاسیبودنشان هم معمولی بود. مال خیابانهای شهر من، مال همۀ آدمهای معمولی و بیتیروتفنگ این مملکت. انقلاب، افتخار ما معمولیها بود.
این را دوست داشتم؛ اینکه یک عالمه آدم مثل من با آدمی مثل امام، آن همه تاریخ شاهوملکهای یک مملکت را عوض کرده بودند؛ امام را هم دوست داشتم. همیشه عاشق آن ساعتهایی بودم که کنار عکس امام گل مصنوعی میچسباندند. ما نداشتیم؛ ولی اولینبار که برای آشنایی بیشتر به خانۀ همسرم رفتیم، روی دیوار یک ساعت بزرگ با عکس امام که دستش را بالا برده بود، تکلیف ازدواجم را روشن کرد.
حتی سالها قبلتر، سرسرۀ سنگی داخل حرم امام تکلیف بچگیمان را روشن میکرد. آخر خیلی کیف داشت؛ هرچند دائم یادت میآورد که از دنیا رفته، رفته، رفته؛ این مجاهد، آن مظهر شرف، بدون کمترین جلوۀ معمولی هر آدم سیاسی، چه رسد به جلوههای ویژه، روی صندلی ساده در جمارانی خالی که سالها بعد دیدمش و همۀ آن حرفهای ساده که حتی من هم میفهمیدم و حرفهای مهمی هم بودند.
او با همان حرفها ما را در مرکز جهان قرار داده بود. ما با همه فرق داشتیم. ما چیزی از آن خود ساخته بودیم؛ هرقدر هم که اشکال داشت. یادم هست گاهی دلم برای امام تنگ میشد؛ با اینکه هیچوقت ندیده بودمش. میدانید، همۀ اینها و هزار قصه و حرف دیگر باعث شد که برای من و خیلیها، همۀ اتفاقهای خوب در این خاک به دهۀ فجر ربط داشته باشد. بعدتر حتی طاهره که بچهدار شد، نوشت:
«زینب که بزرگتر شود، خیلی چیزها هست که باید صریح و روشن به او بگویم. باید برایش توضیح دهم پیرمرد چگونه برای ما از نامش، از شخصیتش و از افعالش جدا شد. ما چطور مرزی کشیدیم میان او و همۀ نامها و شخصها و کارهایی که میخواستند خود را به او منسوب کنند. چه شد که او تبدیل شد به بخشی از نگاه ما. خمینی برای ما دروازۀ ورود به دنیای جدیدمان بود. آگاهی ما با خمینی و از خمینی شروع شده بود. ما قادر نیستیم این آگاهی را دور بزنیم و به دوران پیشاخمینی بازگردیم؛ همانطور که قادر نیستیم این آگاهی را یکباره منهدم کنیم و قدم به دوران پساخمینی بگذاریم. البته میشود که ما به این آگاهی پشت کنیم، میشود برگردیم به سطحی که هنوز خمینی را کشف نکرده بودیم و دلمان را خوش کنیم به زیستن در همان سطح؛ اما نمیتوانیم رابطهمان با او را منهدم کنیم، رابطهای که برای مدت مدید، قواممان را درون آن جستیم. باید برای زینب بگویم که چقدر دلم میخواست و میخواهد این راه را ادامه بدهم؛ این جهانی را که او گشوده است، بزرگتر کنم. بگویم چطور همۀ ناکامیهای سیاسی و اجتماعی که درون همین جمهوری اسلامی تجربه کردم، من را بیشتر و بیشتر به مرکزی نزدیک کرد که او از آن سخن میگفت: “و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی، قال یا قوم اتبعوا المرسلین”.» و از دورترین گوشۀ شهر، مردی دواندوان آمد و گفت: ای مردم، پیامبران را پیروی کنید.